3. تشیّع، یک نهضت اسلامى

خوشبختانه در پرتو تواریخ زنده اى که امروز از آنان در دست است این حقیقت روشن مى شود که برخلاف نظریه پوچ عدّه اى خیالباف، آیین تشیّع «یک جنبش ایرانى» یا منتسب به عبدالله بن سبا نبود، بلکه تنها یک «نهضت اسلامى محمدى» بود که عواطف و علایق خاص مسلمانان نسبت به پیامبر اسلام سرچشمه مى گرفت.
براى درک این حقیقت نظرى به تاریخ فرزندان على(علیه السلام) مى اندازیم که در رأس آنها امام سجاد زین العابدین(علیه السلام) قرار داشت. او پس از شهادت پدرش امام حسین(علیه السلام) از دنیا و دنیاپرستان در آن محیط پرغوغا کناره گیرى نمود و تنها به عبادت و تربیت اخلاق و تهذیب نفس و زهد مى پرداخت، و او بود که این باب را به روى جمعى از تابعین مانند حسن بصرى و طاووس یمانى و ابن سیرین و عمر بن عبید و امثال آنها که در وادى زهد و عرفان قدم گذاردند، گشود; در حالى که اوضاع چنان بود که مى توانست خداشناسى از دلهاى مردم به کلى برچیند و از نام خدا اثرى جز بر سر زبانها باقى نماند.
پس از آن حضرت، فرزندش امام باقر(علیه السلام) و نوه اش امام صادق(علیه السلام) بر سر کار آمدند و بنى العباس شروع شد، دسته اوّل رو به زوال و اضمحلال قطعى مى رفتند و دسته دوم هنوز قدرت کافى پیدا نکرده بودند.
این موقعیت حساس، مجال خوبى به امام صادق(علیه السلام) داد، کابوس ظلم برچیده شد و حجاب تقیّه کنار رفت، و او توانست احکام خدا و احادیث پیامبر(صلى الله علیه وآله) را که از یک سرچشمه صاف، یعنى از پدرش او هم از جدّش امیرمؤمنان، و او هم از رسول خدا(صلى الله علیه وآله)، گرفته بود، همه جا منتشر سازد.
در آن موقع آیین تشیّع به سرعت بى نظیرى انتشار یافت، و راویان حدیث با شوق زیادى از آن حضرت اخذ حدیث مى کردند، که تعداد آنها از شماره بیرون بود.
تا آنجا که ابوالحسن وشاء به یکى از اهالى کوفه مى گفت: در همین مسجد (مسجد کوفه) چهار هزار نفر افراد بافضیلت و اهل ورع و دین دیدم که همه مى گفتند: جعفر بن محمد براى ما چنین روایت کرد!(1)
ما نمى خواهیم با ذکر شواهد گوناگون دامنه این سخن را طولانى کرده و از هدف اصلى دور شویم، به خصوص اینکه مطلب روشنتر از آن است که کسى در آن تردید نماید.
قابل توجه اینکه در همان زمان که امویان و بنى عباس مرتباً مشغول تحکیم پایه هاى سلطنت و حکومت خود و مبارزه با دشمنان بودند، و بساط عیش و نوش گسترده و آشکارا به هر گونه لهو و لعب دست مى زدند، فرزندان على(علیه السلام)تمام توجه خود را صرف علم و عبادت و ورع و بى اعتنایى به ظواهر فریبنده زندگى مادى دنیا نموده و هیچ گونه دخالتى در امر سیاست ـ همان سیاستى که آن روز به معناى دروغ و مکر و خدعه بود ـ نداشتند.
روشن است این تفاوت، تأثیر فراوانى در گسترش مذهب تشیّع و توجه مسلمانان نسبت به خاندان پیغمبر داشت، افکار عمومى را از بنى امیّه و بنى عباس رویگردان و به اهل بیت(علیهم السلام) متوجه مى ساخت.
این نکته نیز بدیهى است که مردم آن زمان مانند هر زمان دیگر اگر چه غالباً نسبت به امور مادى علاقه شدیدى داشتند و محبّت آنها نسبت به مال و ثروت جاى انکار نبود، ولى در عین حال معنویت و علم و روحانیّت آنها، موقعیت شایان خود را در افکار و نفوس مردم هنوز از دست نداده بود.
به خصوص اینکه از زمان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چندان دور نیافتاده بودند و آثار تعلیمات آن حضرت هنوز در افکار آنها باقى بود، و اسلام هم با آن وسعت نظرى که دارد هرگز مانع از طلب دنیا از طریق مشروع نبود.
از طرفى مسلمانان آشکارا مى دیدند که اسلام همان آیینى است که درهاى خیر و برکت را به روى آنها گشوده و سرچشمه هاى خوشبختى و سعادت را به سوى اجتماع آنان سرازیر ساخته است; پادشاهان ایران و روم را در برابر آنان به خضوع وا داشته، و کلید خزاین شرق و غرب را به دست آنها داده است.
خلاصه پیروزیها و افتخاراتى نصیب عرب کرد که حتى گوشه اى از آن را هم به خواب نمى دیدند.
آیا با این حال میل نداشتند از اصول و فروع تعلیمات این آیین بزرگ مطلع شوند؟
بدیهى است با کمال میل مى خواستند بدانند اسلام چه مى گوید و برنامه آن چیست؟ لااقل مى خواستند از برنامه هاى اجتماعى و تدبیر خانواده، و آنچه به پاکى نسل آنها مربوط بود و امثال آن با خبر شوند.
از طرف دیگر هر چه جستجو مى کردند اثرى از این علوم نزد کسانى که پست خلافت را اشغال کرده و نام خلیفة المسلمین! و امیر المؤمنین! بر خود گذارده بودند، نمى یافتند.
ولى پس از تحقیق آن را به کاملترین و عالیترین صورت، نزد اهل بیت پیغمبر(علیهم السلام)مى یافتند، بنابراین جاى تعجب نبود که به آنان ایمان بیاورند و معتقد به امامت آنها گردند، و آنها را خلیفه واقعى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و پاسداران اسلام و مبلغین حقیقى احکام دین بدانند، این عامل یکى دیگر از عوامل گسترش مذهب تشیّع در آن عصر بود.
این عقیده دینى، و عاطفه ریشه دار معنوى، همچون شعله آتشى در کانون دلهاى عدّه اى از شیعیان بر افروخته بود، و همان بود که آنها را به استقبال انواع خطرات و دادن قربانیها تشویق مى کرد.
4. مردان جانباز و شعراى فداکار!
در اینجا باید نظرى به زندگى حجر بن عدى کندى، عمرو بن حمق خزاعى، رشید هجرى، میثم تمار، عبدالله بن عفیف ازدى و صدها نفر امثال آنان بیفکنیم، ببینیم چگونه براى درهم کوبیدن پایه هاى گمراهى و بیداد گرى آن قدر سرهاى خود بر آن کوبیدند و تا آنها را در هم نشکستند سرهاى آنها نشکست!
آیا این فداکاریها و از خودگذشتگى هایى که این مردان شجاع از خود نشان دادند به خاطر کسب مال و منصبى از اهل بیت پیغمبر(علیهم السلام) بود؟ و یا از آنها ترس داشتند! با اینکه خود اهل بیت در آن زمان مرگبار، از خانه هاى خود آواره بودند؟!
نه، این فداکاریها هیچ انگیزه اى جز ایمان راسخ و اعتقاد به یک هدف مقدس نداشت، و همان بود که این صحنه ها را به وجود مى آورد!(2)
باز نظرى به زندگى پرماجراى شعراى بزرگ قرن اوّل و دوم مى اندازیم:
آنها با اینکه هم از نظر مادى به هیأت حاکمه وقت شدیداً محتاج بودند و هم از آنان حساب مى بردند و مى ترسیدند، در عین حال نه ترس و نه طمع ـ با اینکه شعرا غالباً مادى هستند! ـ نه فشارهاى حکومت، و نه شمشیرهاى برهنه اى که بر سر آنها سایه انداخته بود، مانع از این نشدند که به حمایت حق برخیزند و با طرفداران باطل مبارزه کنند و آنها را رسوا نمایند.
از فرزدق گرفته تا کمیت، و از سیّد حمیرى تا دعبل خزاعى، تا دیک الجن تا ابى تمام تا بحترى تا امیر ابوفراس الحمدانى صاحب قصیده معروف(3) که در آن مى گوید:
                                                       الدِّینُ مُخْتَرَمٌ وَالْحَقُّ مُهْتَضَمُ
                                                                                                              وَفَىْءُ آلِ رَسُولِ اللهِ مُقْتَسَمُ!
پرده هاى دین را دریده، و آیین حق را زیرپا گذارده اند، و اموال خاندان پیغمبر را به یغما مى برند!
(تا آخر قصیده که حقایق جالبى را در آن فاش نموده است).
آرى اینها بودند که در آن محیط پرخفقان به یارى حق برخواستند و با اشعار کوبنده خود از خاندان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) دفاع نمودند.
بلکه هر یک از نوابغ شعر و ادب آن عصر چندین قصیده هیجان انگیز یا قطعات پرارزش در مدح ائمه هدى و نکوهش سلاطین و خلفاى وقت و ظلم و ستم آنها واظهار محبت نسبت به اهل بیت و ابزار تنفر از دشمنان آنها داشته اند.
معروف است دعبل خزاعى مى گفت: چهل سال است چوبه دار خودم را بر دوش مى کشم اما هنوز کسى که مرا به آن بیاویزد نیافتم!
همین دعبل بود که «هارون الرشید» و «مأمون» و «امین» و «معتصم» را در اشعار خود هجو نمود و از امام صادق و امام کاظم و امام رضا(علیهم السلام) مدح بلیغ کرد که اشعارش در کتابهاى تاریخ و ادب ضبط شده است.
ولى نباید فراموش کرد که تمام اینها در موقع قدرت بنى امیّه و بنى عباس و تسلط کامل آنها بر مردم بود.
خوب ملاحظه مى کنید نیروى ایمان و حقیقت با دلهاى بیدار و نفوس مسلمین چه مى کند، و چگونه حق شهامت و فداکارى و از خود گذشتگى را به عالیترین صورت ادا مى نماید؟!
این رشته سر دراز دارد... و همچون سیل خروشانى است که قسمت مهمى از تاریخ اسلام را فرا گرفته، و فعلا از موضوع بحث ما خارج است.
ما فقط مى خواهیم سرچشمه اصلى تشیّع و مبدأ بذر افشانى آن در سرزمین اسلام و علل و عوامل پیشرفت سریع آن را تشریح کنیم.
ما این بحث را تحت تأثیر «عواطف مذهبى» دنبال نکردیم بلکه آنچه گفتیم یک تجزیه و تحلیل منطقى و دور از هر گونه تعصب، به اتکاى یک سلسله حقایق و مدارک مسلّم تاریخى بود، و تصور مى کنیم بحمدالله تا اندازه اى حق این مطلب را ادا ساختیم، حال به قول على(علیه السلام)، تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال، (فَمَنْ شَاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْیَکْفُرْ!).(4)
باز اشتباه نشود، مقصود ما این نیست که پاره اى از خدمات خلفا و بعضى کارهاى نیک آنها را نسبت به عالم اسلام نادیده گرفته و انکار نماییم، زیرا این گونه مطالب را تنها افراد متعصب و بى منطق انکار مى کنند و ما بحمدلله بى منطق نیستیم، و از بدگویى و بد زبانى متنفریم.
ما از نیکیها تقدیر مى کنیم و از بدیها تا آنجا که ممکن است چشم مى پوشیم، ما مى گوییم: (تِلْکَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا کَسَبَتْ وَلَکُمْ مَا کَسَبْتُمْ); آنها امتى بودند که در گذشتند، اعمال آنان، مربوط به خودشان بود و اعمال شما نیز مربوط به خود شماست».(5) اگر خداوند آنها را ببخشد با لطف و فضل خود رفتار کرده و اگر کیفر دهد با عدالتش با آنها معامله نموده است!
یادآورى این نکته را نیز لازم مى دانیم که ما مایل نیستیم و حتى الامکان به قلم خود اجازه نمى دهیم این درد دلها را بازگو کند، ولى چه مى توان کرد؟ بعضى از نویسندگان معاصر آنچنان نسبتهاى ناروا و حملات ناجوانمردانه نسبت به شیعه کرده اند که ما را مجبور به بازگو کردن قسمتى از این درد دلها نموده اند.
در هر صورت منظور اصلى ما همان معرفى «بنیان گذار اصلى تشیّع» و «غرس کننده نهال اولى» آن بود، و همان طور که از بیانات گذشته آشکار گردید این کار به دست کسى غیر از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)صورت نگرفت.
این حقیقت نیز روشن شد که عوامل اصلى گسترش و انتشار آیین تشیّع یک سلسله عوامل گوناگون و مرتبط به یکدیگر بوده، که به صورت اجتناب ناپذیرى این اثر را به دنبال داشته است.
ما در این «فصل» به همین مقدار قناعت کرده و به سراغ فصل دوم مى رویم و بحث در پیرامون عقاید شیعه را در اصول و فروع آغاز مى نماییم.

* * *
1. رجال نجاشى، ج 40، ص 80. در برخى منابع به جاى رقم متن نهصد شیخ محدث آمده است.
2. انسان هنگامى که تاریخ پرماجرا و تکان دهنده افرادى مانند حجر بن عدى ها و میثم تمارها و عبدالله بن عفیف ها را مخصوصاً فصل آخر زندگى آنان را مطالعه مى کند غرق حیرت مى شود که چگونه یک «مرد خرما فروش» یا یک «پیرمرد نابینا» پایه هاى حکومت ارتجاعى بنى امیّه را به لرزه درآورد و در برابر آن همه خشونت و قساوت و قدرت جهنمى آن دستگاه تا آخرین نفس مقاومت نمود و بر قیافه مرگ لبخند زد؟ آنها در مکتبى پرورش یافته بودند که مرگ افتخارآمیز را به زندگى ننگین و در یک محیط ملالت بار و خفقان آور ترجیح مى دادند به عقیده ما وجود چنان شاگردانى یکى از بهترین مدارک براى شناسایى مکتب على(علیه السلام)است.
3. از قصیده میمیه ابوفراس است که به «الشافیة» معروف است.
4. سوره کهف، آیه 29 .
5. سوره بقره، آیه 134.