ردّ پاى استعمار در عرفان‌سازى و ترويج صوفى‌گرى

اى كاش مسأله به همان چه تا بدين جا بيان كرديم ختم مى‌شد! متأسفانه بالاتر از همه آنچه گفتيم، مفسده عظيمى است كه در پشت همه اين مسايل قرار دارد و بسيار خطرناك و پيچيده است. آن مفسده، طرح و نقشه و توطئه‌اى است كه استعمارگران از به راه انداختن اين حركت‌ها دنبال مى‌كنند. طبق شواهد و قراينى كه وجود دارد، مؤسسان مذاهب و فرقه‌هاى جعلى، يكى از بهترين ابزارها در دست استعمارگران براى نيل به مقاصد شومشان هستند.

اگر تاريخ قرون معاصر جهان و تاريخ سده‌هاى اخير ايران را مطالعه كنيم و پيدايش مذاهب و فرقه‌هاى مختلف را مورد بررسى و كاوش قرار دهيم، مى‌توانيم دست قدرت‌هاى استعمارى را در پشت صحنه تأسيس بسيارى از اين فرقه‌ها ببينيم. مطالعه اسرار پشت پرده اين داستان، به خوبى عمق خطرى را كه از اين ناحيه وجود دارد بر ملا خواهد ساخت. متأسفانه ورود تفصيلى به اين مسأله ما را از بحث اصلى اين نوشتار دور خواهد كرد؛ ولى اگر مجالى مى‌بود، شرح و بسط اين ماجرا حقيقتاً بسيار عبرت‌آموز و روشن‌گر است. اين مطالعه نشان خواهد داد كه اگر نگوييم همه، تقريباً اكثر قريب به اتفاق اين فرقه‌هاى جديدالتأسيس از آبشخور يك «عرفان دروغين» تغذيه شده و سوء‌استفاده كرده‌اند.

به عنوان نمونه‌اى از اين شواهد تاريخى، مى‌توانيم به چهره‌اى به نام «كينياز دالگوركى» اشاره كنيم. اين شاهزاده روسى كه در زمان قاجاريه در ايران زندگى مى‌كرد از طرف دولت پادشاهى تزارى مأموريت داشت تا دست به ساختن فرقه‌هاى مذهبى بزند و از اين طريق بين مردم اختلاف بيفكند و از قدرت و صولت اسلام و روحانيت در ميان مردم بكاهد. او پس از ورود به ايران به ظاهر مسلمان شد و در سلك طلبگى در آمد و به تحصيل علوم دينى پرداخت. وى سال‌ها در حوزه‌هاى علميه ايران و پس از آن در عراق، در درس‌هاى بزرگان و علماى متعددى شركت كرد و در علوم دينى به مراتب و درجات بالايى دست يافت. از جمله اساتيدى كه دالگوركى در درس وى شركت مى‌كرد سيد كاظم رشتى بود. در همين درس بود كه او مهره مناسبى را براى اهداف خويش پيدا كرد و با او طرح دوستى ريخت و بسيار گرم گرفت و روابط بسيار نزديكى برقرار كرد. اين فرد يكى از شاگردان سيد كاظم رشتى به نام «سيد على‌محمد شيرازى» بود كه بعدها به «سيد على‌محمد باب»(1) شهرت يافت. دالگوركى او را مهره بسيار مناسبى براى مقاصد خود تشخيص داد و بيش از همه خود را به او نزديك كرد. سيد على‌محمد اهل قليان بود و او از اين فرصت استفاده مى‌كرد و گاهى بر آتش قليان مقدارى حشيش مى‌گذاشت و نتيجتاً حالت نشئگى به وى دست مى‌داد. دالگوركى در عالم نشئگى مطالبى را به سيد القا مى‌كرد. كم‌كم به سيد على‌محمد گفت كه شما نماينده امام زمان(عليه السلام)هستيد و من به شما و مقام بسيار والايتان واقفم و ايمان دارم! در اثر اين القائات و تحت تأثير مواد مخدر كم‌كم خود سيد على‌محمد هم اين مطلب باورش شد و در همان عوالم نشئگى و حالت نيمه مستى حرف هايى زد و ادعاهايى مطرح كرد و سرانجامِ كارها و داستان او به پايه گذارى فرقه «بابيت» و «بهائيت»(2) منجر شد.

آرى ريشه و اساس پيدايش دم و دستگاه و تشكيلات «بهائى‌گرى» به يك شاهزاده جاسوس تزار روس باز مى‌گردد كه اصلا به قصد فرقه سازى و اختراع مذهب و پاشيدن تخم تفرقه در ميان مسلمانان وارد ايران شده بود.

اكنون نزديك دو قرن از تأسيس اين دين سراپا جعلى و باطل مى‌گذرد و تاكنون هزاران نفر به دام اين آيين ساختگى افتاده‌اند. امروزه هم بهائيان در كشورهاى مختلف، در اروپا و امريكا و مكان‌هاى ديگر پراكنده‌اند و جلسات و مجمع‌هايى دارند و گاهى تحت عنوان «اسلام نوين» براى گسترش بهائيت و جلب پيروان جديد تلاش مى‌كنند. علاوه بر فعاليت‌هاى رسمى و آشكار، تشكيلات بهائيت بسيارى از فعاليت‌هاى خود را به صورت پنهانى انجام مى‌دهد كه از چشم ما پنهان است و از آن‌ها اطلاع چندانى نداريم. خود من در يكى از دوردست‌ترين نقاط افريقا، جايى كه هيچ اثرى از اسلام و تبليغات اسلامى نبود، شاهد فعاليت بهائيت بوده‌ام. آنان در آنجا محفلى ايجاد كرده بودند و با نام «اسلام نوين» مردم را به بهائيت فرا مى‌خواندند. همه اين‌ها نتيجه فعاليت يك جاسوس روسى است كه با نقشه قبلى به ايران آمد، به تحصيل علوم دينى پرداخت، در درس سيد كاظم رشتى، سيد على‌محمد شيرازى راه پيدا كرد و با القاى مطالبى به او، آيينى ساختگى و خرافى به نام بابيت و سپس بهائيت را بنيان نهاد.

همين سيد على‌محمد باب رفقاى ديگرى نيز داشت كه آن‌ها هم در درس سيد كاظم رشتى شركت مى‌كردند و گرايش‌هاى صوفى‌مآبانه‌اى داشتند. آن‌ها نيز مذاهب ديگرى، نظير «شيخيه»(3) را تأسيس كردند و در گوشه و كنار كسانى را به خود مشغول داشتند.

برخى از اين فرقه‌ها اكنون به كلى منسوخ شده و از بين رفته‌اند و برخى هنوز هم كم و بيش رواج دارند؛ از جمله «شيخيه» هنوز هم در گوشه و كنار، از جمله در استان كرمان پيروان و طرفدارانى دارد.

نظير همين مسأله، تأسيس فرقه «اسماعيليه» و «قاديانى»ها(4) و ده‌ها مذهب و فرقه جعلى ديگر در هندوستان است كه مؤسسان آن‌ها افرادى فريب خورده و آلت دست استعمار، به خصوص استعمار پير انگليس بوده‌اند. مى‌دانيم كه قبل از امريكا، سال‌هاى متمادى، انگليس اولين و بزرگ‌ترين قدرت استعمارى دنيا محسوب مى‌شد و بسيارى از مصيبت‌هاى اسلام و مسلمانان در سراسر دنيا به نقشه‌ها و توطئه‌هاى اين روباه پير استعمار مربوط مى‌شود. البته بعدها امريكايى‌ها در زمينه استعمار و چپاول ملت‌ها و كشورها گوى سبقت را از انگليسى‌ها ربودند؛ ولى در عمل بسيارى از همان روش‌ها و سياست‌هاى استعمارى انگليسى‌ها را ادامه دادند و به كار گرفتند.

در هر صورت، امروزه محل زندگى بسيارى از رؤساى اين فرقه‌ها و مذاهب ساختگى در كشورهاى اروپايى و امريكا است و زندگى‌هايى بسيار مجلل و مرفه و كاخ‌هاى آن چنانى دارند. پيروان و مريدهاى بيچاره اين‌ها از اين طرف دنيا اموالى را جمع مى‌كنند و با كمال افتخار و با هزار زحمت براى آنان مى‌فرستند. آن‌ها نيز دستى بر سر اين مريدهاى بينوا مى‌كشند، بر سر آن‌ها منت مى‌نهند و اين اموال ناقابل را از آنان مى‌پذيرند! البته گاهى هم براى عوام فريبى، برخى از اموال و هدايا را رد مى‌كنند و مى‌گويند آن‌ها را نمى‌پذيريم. پيروان فرقه «آقاخانى» (از فرقه‌هاى اسماعيلى هندوستان) هر ساله هم وزن رئيسشان يكى از جواهرات را به پيشگاه او تقديم مى‌دارند! گاهى طلا و گاهى جواهرات ديگر؛ حتى در يكى از سال‌ها هموزنش الماس گذاشتند.

در بسيارى از كشورهاى افريقايى، مراكز بهداشتى، مراكز آموزش و پرورش و نظاير آن‌ها در اختيار همين فرقه اسماعيليه است كه عمدتاً از طرف انگلستان حمايت مى‌شوند. من خودم برخى از اين مراكز را در افريقا از نزديك ديده‌ام. بيمارستان مجهزى به نام «آقاخان»(5) رئيس فرقه‌شان، مى‌سازند و مى‌گويند اين اهدايى «آقاخان» به ملت فلان كشور افريقايى است. بيماران را به صورت مجانى در آن‌جا ويزيت و حتى بسترى مى‌كنند. بيمارى كه به اين بيمارستان مراجعه مى‌كند و چند روز بسترى و پذيرايى مى‌شود و سلامت خود را باز مى‌يابد، هنگامى كه از بيمارستان مرخص مى‌شود خود به خود تابع و پيرو فرقه است.

اين روش و حكايتى كه اجمالى از آن را باز گفتيم، تقريباً روشى بين المللى است و اختصاص به تأسيس يك فرقه و مذهب خاص ندارد. اكثر اين فرقه‌ها و مذاهب با همين روش‌ها، و عمدتاً به دست عمال انگليس و امريكا، تأسيس و سپس گسترش يافته‌اند. (اين هم كه تعبير به اكثر مى‌كنيم از باب احتياط است؛ چون در مورد برخى از اين فرقه‌ها اطلاع دقيق و درستى در دست نداريم؛ ولى آنهايى را كه اطلاع داريم، مذاهبى كه درست شده ـ و غالباً هم در ميان مسلمانان بوده است ـ از همين روش‌ها استفاده شده است.)

اما هدف دولت‌هاى استعمارى و انگليس و امريكا از اين كار چيست؟ همان گونه كه پيش از اين اشاره شد، يكى از اهداف مهم و كلى در اين مسأله، ايجاد «اختلاف و تفرقه» است. براى استعمارگران، ايجاد اختلاف در بين مسلمانان، هرچند در حد اختلاف دو شهر، دو قبيله و دو طايفه، هميشه يكى از اهداف مهم و اساسى بوده است. براى نمونه، يكى از اختلافاتى كه سابقاً در ايران بدون هيچ مايه و زحمتى درست كرده بودند و تقريباً در همه شهرها و مناطق ايران وجود داشته است، دعواى «حيدرى» و «نعمتى» بوده است.(6) البته من خودم نديده بودم و سنم آن قدر نيست كه چنين اختلافى را به خاطر بياورم؛ ولى حكايت آن را از پدرم و ديگران كه خود شاهد اين اختلاف بوده‌اند، شنيده‌ام. استعمارگران به وسيله عمّال خود در مناطق و شهرها مردم را به دو دسته «حيدرى» و «نعمتى» تقسيم كرده بودند. اين اختراع آن‌ها به ويژه در روز عاشورا ظهور پيدا مى‌كرد و ثمر مى‌داد. دسته نعمتى‌ها يك شعار داشتند و دسته حيدرى‌ها شعارى ديگر. براى اين‌كه كدام دسته زودتر وارد امامزاده يا تكيه بزرگ شهر بشود دعوا بالا مى‌گرفت و چوب‌ها را مى‌كشيدند و به جان هم مى‌افتادند، چند نفر كشته مى‌شدند و خون‌ها ريخته مى‌شد كه دسته حيدرى‌ها جلوتر وارد شود يا دسته نعمتى‌ها! اين اختلاف در طول سال هم خود را نشان مى‌داد و حيدرى‌ها و نعمتى‌ها بر سر هر مسأله اجتماعى رو در روى هم مى‌ايستادند. در اين ميان حتى يك نفر هم نمى‌دانست كه اصلا «نعمتى» و «حيدرى» يعنى چه و از كجا آمده و اين دعوا بر سر چيست!

شياطين و استعمارگران هميشه چنين رقابت‌هايى را با نام و شيوه‌هاى مختلف بين مردم ايجاد كرده‌اند و آن‌ها را رو در روى يكديگر قرار داده‌اند. هدف اين است كه مردم در يك جهت و در يك خط حركت نكنند و هر وقت خواستند حركتى اجتماعى انجام بدهند يكى پيدا شود و بگويد اين كار مربوط به حيدرى‌ها است، تا نعمتى‌ها كنار بكشند و همكارى نكنند، يا بگويد مربوط به نعمتى‌ها است، تا حيدرى‌ها همراهى نكنند و ساز مخالف بزنند. دعواهاى مختلف ترك و فارس، عرب و عجم، بروجردى و خرم‌آبادى و امثال آن‌ها همگى يك هدف مشترك را دنبال مى‌كنند و آن، ايجاد اختلاف و شكستن وحدت يك امت، يك ملت، يك قوم، يك شهر و... است.

در اين ميان يكى از بهترين اختلاف‌ها در جهت مقاصد شوم استعمارگران اختلافات مذهبى است كه نمونه بارز آن، اختلاف شيعه و سنى است. بهره بردارى‌هايى كه دشمنان از دامن زدن به اختلاف شيعه و سنى كرده و مى‌كنند از حد و اندازه بيرون است. البته اختصاص به اختلاف شيعه و سنى ندارد و استعمارگران انواع گوناگونى از اختلافات مذهبى را درست كرده‌اند. براى مثال، يك نمونه از اين اختلاف‌ها، اختلافى با عنوان «شيخى» و «بالاسرى» است كه در استان‌هاى كرمان و يزد و استان‌هاى جنوبى كشورمان بين مردم درست كرده‌اند. يك دسته از اين‌ها تابع شيخ احمد احسائى و طرفداران حاج كريم خان كرمانى هستند كه به آن‌ها «شيخى» مى‌گويند و يك دسته تابع روحانى ديگرى كه به آن‌ها «بالاسرى» گفته مى‌شود. اصل اين اختلاف هم از اختلاف دو عالم در اين بحث ناشى شده كه آيا نماز خواندن در بالاى سر امام معصوم(عليه السلام) جايز است يا خير. منظور اين است كه در حرم ائمه(عليهم السلام) كه مشرف مى‌شويم و زيارت مى‌كنيم، آيا بالاى سر امام(عليه السلام) و در موازات آن هم مى‌توان نماز خواند يا حتماً بايد پشت سر و عقب‌تر از محل سر مبارك امام(عليه السلام) بايستيم. عموم فقهاى ما مى‌فرمايند براى رعايت ادب و احترام، جلوتر از آن‌جايى كه بدن مطهر و سر مبارك امام معصوم(عليه السلام) قرار گرفته، نبايد نماز خواند؛ ولى مساوى و موازى سر امام(عليه السلام) نماز خواندن اشكالى ندارد. در اين ميان عده‌اى پيدا شده‌اند كه نماز خواندن را در مكان مساوى و موازى سر امام(عليه السلام) هم جايز ندانسته‌اند و گفته‌اند كه نماز حتماً بايد پشت سر امام(عليه السلام) خوانده شود. همين امر منشأ اختلاف و فرقه سازى شده و دو طايفه، يكى شيخى و يكى بالاسرى، را مقابل يكديگر قرار داده است. البته به بركت تأسيس جمهورى اسلامى ايران، بسيارى از اين بساط‌ها و اختلاف‌ها برچيده شده و اميدواريم با هر چه هشيارتر و آگاه‌تر شدن مردم، بقيه اين قبيل اختلافات بى‌اساس و بيهوده نيز از ميان برداشته شود.

بنابراين يكى از اهداف مهم استعمارگران از ايجاد و تقويت فرقه‌ها و مسالك و مذاهب گوناگون، روشن كردن آتش اختلاف و تفرقه و رو در رو قرار دادن مردم است. اين در واقع همان سياست معروف «تفرقه بينداز و حكومت كن» است و شياطين و قدرت‌هاى استعمارى در ايجاد اين اختلاف‌ها به دنبال تأمين هر چه بيشتر منافع خودشان هستند. موضوع اختلاف هم مهم نيست كه چه باشد، مهم اين است كه اختلاف و نزاع و درگيرى وجود داشته باشد و همه آب‌ها به يك جوى ريخته نشود.

از اين رو در برخورد با اين مسأله بايد بسيار مراقب باشيم تا ناخودآگاه در دام دشمنان نيفتيم و آب به آسياب دشمن نريزيم و همان كارى را نكنيم كه او مى‌خواهد. گاهى خود ما نيز نادانسته و در حالى كه قصد ارشاد و هدايت داريم، خود آتش بيار معركه مى‌شويم و به اختلافات دامن مى‌زنيم و سر و صداى جديدى راه مى‌اندازيم. اگر ما براى مبارزه با فلان مسلك و فرقه، آتش اختلاف تازه‌اى را روشن كنيم، اين عين خواسته دشمنان و بدخواهان اسلام و مسلمانان است. شياطين مى‌خواهند به هر وسيله كه شده، كارى كنند كه مردم به جان هم بيفتند و اين‌كه چه كسى غالب يا مغلوب مى‌شود براى‌چندان اهميتى ندارد. همان طور كه اشاره كرديم، براى آن‌ها اصل وجود اختلاف، تفرقه و نزاع و درگيرى مهم است. در اين نزاع از هر طرف كه كشته شود به سود آن‌ها است.

از اين رو وارد شدن در اين معركه و طريقه برخورد با اين مسأله بايد بسيار هوشمندانه و منطقى باشد و بايد به شدت از كارهاى نسنجيده و بدون برنامه و خام و عجولانه پرهيز كرد؛ كه در غير اين صورت جز زيان بيشتر براى جامعه اسلامى و نفع افزون‌تر براى دشمنان ثمرى در پى نخواهد داشت.

انگيزه دومى كه استعمارگران از دين سازى و ترويج مذاهب و فرقه‌هاى جعلى دنبال مى‌كردند مقابله با ماركسيسم بود. مى‌دانيم كه تا اوايل دهه نود ميلادى و طى تقريباً هفتاد سال، دنيا شاهد رويارويى دو ابرقدرت بزرگ شرق و غرب و اردوگاه ماركسيسم و كمونيسم از يك سو و كاپيتاليسم و سرمايه‌دارى از سوى ديگر بود. دولت‌هاى غربى و در رأس آن‌ها امريكا كه عمدتاً در اردوگاه كاپيتاليسم قرار مى‌گرفتند، دشمن شماره يك خود را ماركسيسم مى‌ديدند و با تمام توان به مقابله با آن برخاسته بودند. ماركسيسم شعار «دين افيون توده‌ها» را سر مى‌داد و به شدت با هر نوع دين و مذهب مخالف بود. از اين رو ترويج بى‌دينى و نفى مذهب در نهايت به نفع ماركسيسم و به ضرر امريكا و اردوگاه سرمايه‌دارى بود و به عكس، روى آوردن جوامع به دين، مانعى محكم در راه نفوذ و گسترش ماركسيسم محسوب مى‌شد. به همين دليل دولت‌هاى غربى و در رأس آن‌ها امريكا وانگليس، براى حفظ منافع خود و براى آن‌كه سدّى در برابر نفوذ و گسترش قدرت اتحاد جماهير شوروى سابق و اردوگاه كمونيسم ايجاد كنند به تبليغ و ترويج اديان مختلف دامن مى‌زدند. براى جلوگيرى از نفوذ كمونيسم كافى بود كه نام دين در ميان باشد و نوع دين چندان اهميتى نداشت. البته سعى بر اين بود ـ و مراقب بودند ـ كه دينى باشد كه ضررى براى امريكا نداشته باشد، همان چيزى كه امام خمينى(رحمه الله) از آن به «اسلام امريكايى» تعبير مى‌كردند و نمونه بارز آن را مى‌توان اسلام سازشكار در برخى كشورهاى عربى دانست.

بر اين اساس، تأسيس و اختراع مذاهب و فرقه‌هاى دينى مختلف، در واقع ابزارى براى مقابله با ابرقدرت شوروى و كمونيسم محسوب مى‌شد و عامل دومى بود كه باعث مى‌گرديد دولت‌هاى استعمارى غربى به اين كار دامن بزنند. البته پس از فروپاشى اتحاد جماهير شوروى و اضمحلال اردوگاه كمونيسم، اين عامل در حال حاضر خود به خود منتفى است؛ ولى نبايد نقش به‌سزاى آن را طى بيش از هفتاد سال از ياد برد. اين در حالى است كه عامل اول (ايجاد اختلاف) بيش از صدها سال است كه وجود داشته و هم چنان نيز وجود دارد.

در اين ميان هدف سومى نيز براى دين سازى و جعل فرقه‌ها و مذاهب جديد وجود دارد كه پيدايش بيدارى اسلامى در دهه‌هاى اخير، و به ويژه انقلاب اسلامى ايران، عامل آن بوده است. پيدايش انقلاب اسلامى ايران و برخى ديگر از حركت‌هاى دهه‌هاى اخير در جهان اسلام، امريكا و دولت‌هاى غربى را متوجه اين نكته ساخت كه اسلام مى‌تواند تهديدى بسيار جدى و به مراتب خطرناك‌تر از كمونيسم براى آن‌ها باشد. از اين رو جامعه شناسان و ساير دانشمندان و نظريه‌پردازانِ خود را بسيج كردند تا راه چاره‌اى براى اين مسأله پيدا كنند.

اين ملاحظه را از ياد نبريم كه نفى دين و مبارزه با اصل اسلام، از آن‌جا كه زمينه را براى پيشرفت و نفوذ كمونيسم مهيا مى‌كرد، راه‌كارى نبود كه دولت‌هاى غربى و امريكا بخواهند و بتوانند آن را انتخاب كنند. از اين رو بايد راهى را انتخاب مى‌كردند كه در آن، اسم اسلام محفوظ بماند اما اسلامى باشد كه خطر بيدارى ملت‌ها و ايجاد حركت‌هايى نظير انقلاب اسلامى ايران را به همراه نداشته باشد. به اين ترتيب، هم مسأله بازدارندگى اسلام در مقابل نفوذ و گسترش كمونيسم حفظ مى‌شد و هم تهديد بودن آن براى اردوگاه غرب و كاپيتاليسم منتفى مى‌گشت.

چاره‌اى كه بدين منظور انديشيده شد اين بود كه حس عرفانى و دينى مردم را به صورت بدلى و به وسيله اسلامى دست‌كارى شده ارضا كنند، اسلامى كه فرد تمام حواسش به خدا و ارتباط فردى‌اش با خدا باشد و هيچ رنگ سياسى و وارد شدن به مسايل اجتماعى نداشته باشند. بهترين راه براى اين كار ترويج گرايش‌هاى صوفيانه بود. گرايش‌هايى كه به افراد تلقين مى‌كرد كه شما بايد به فكر تكامل معنوى خودتان باشيد، ذهنتان را به امور دنيايى مشغول نكنيد و كارى به مسايل سياسى نداشته باشيد و اگر هم احياناً پيشرفت كارتان در گرو سازش با قدرت‌ها و دولت‌ها و صاحبان زر و زور بود اين كار را انجام دهيد!

در اين باره اگر مسايل و جريانات نيم قرن اخير ايران ـ به ويژه از سال 42 به بعد ـ را بررسى كنيم، مى‌بينيم كه اكثريت ـ اگر نگوييم همه ـ مشايخ متصوفه روابط خوبى با دربار و درباريان داشته‌اند. طى اين مدت بسيارى از كسانى كه به مقامات عالى رسيدند، از نخست وزير گرفته تا وزرا و نمايندگان مجلس و ساير مناصب مهم و كليدى، از طرفداران فرقه‌هاى مختلف متصوفه بوده‌اند. از سال 42 به بعد، رژيم گذشته به ترويج تصوف و بناكردن خانقاه‌هاى با شكوه و احياى فرقه‌ها و مذاهب باطل و تشكيلات متعدد فراماسونرى نمود و كمك‌هاى مالى فراوانى در اختيار آن‌ها قرار داد. نمونه‌هاى متعددى از اين قبيل وجود دارد كه در تاريخ ثبت و ضبط و اسناد عينى و خدشه‌ناپذير آن در دست است. دكتر اقبال يكى از اين نمونه‌ها است كه به يكى از فرقه‌هاى معروف متصوفه وابسته بود.(8) از زمان او خانقاه‌هاى مجللى در ايران ساخته شد و تبليغات گسترده‌اى براى ترويج مشرب صوفى‌گرى صورت گرفت. در اين دوره، كتاب‌هاى متعددى از صوفيه پياپى چاپ و منتشر شد. پس از انقلاب، برخى از اين قبيل كتاب‌ها، با چاپ و كاغذ عالى در خارج از كشور چاپ و به داخل قاچاق و توزيع مى‌شود. هم اكنون بسيارى از كتاب‌هاى تبليغى صوفيه چاپ فرانسه، آلمان، امريكا و برخى ديگر كشورهاى اروپايى است. آقايان شيوخ و قطب‌هايى كه در آن كشورها تشريف دارند و در خانه‌هاى بسيار مجلل و با وضعى بسيار تشريفاتى و مرفه به گذران عمر مشغولند، ترتيب چاپ اين كتاب‌ها را مى‌دهند و آن‌ها را براى هدايت و ارشاد مردم مستضعف مى‌فرستند! اين حضرات كه دلشان براى اين مردم كباب است و از اين‌كه مردم ما از حقايق و دقايق عرفانى دور و محرومند بسيار دل‌نگران و ناراحتند، لطف فرموده و با هموار كردن انواع رنج‌ها و سختى‌ها بر خود، اين كتاب‌ها را با هزاران زحمت نوشته، چاپ كرده و براى ما مى‌فرستند!

در هر صورت، هدف مهم دشمن از ترويج و اشاعه تصوف در دو سه دهه اخير ـ يعنى پس از پيروزى انقلاب اسلامى در ايران ـ اين است كه گرايش‌هاى دينى و عرفانى مردم را از مسير صحيح اسلامى منحرف كنند. دليل اتخاذ اين سياست نيز اين بود كه اولا تجربه نشان داده بود كه تلاش براى ريشه‌كن كردن و كشتن گرايش‌هاى دينى و عرفانى راه به جايى نمى‌برد و ثانياً، بر فرض امكان آن، چون در نهايت به نفع اردوگاه كمونيسم تمام مى‌شد، انجام آن به صلاح امريكا و دولت‌هاى غربى نبود. از اين رو بين اسلام تحول آفرين و حركت بخش و نفى كلى اسلام و گرايش‌هاى عرفانى، راه سومى را مبنى بر ترويج دين‌ها و عرفان‌هاى انحرافى انتخاب كردند. اين مسير انحرافى مى‌بايست مسيرى باشد كه حركت اجتماعى و هشيارى و آگاهى سياسى در آن وجود نداشته باشد. در چنين عرفان و دينى شما اگر طالب خدا هستيد، مى‌توانيد در خانه‌اى، خانقاهى و محفلى جمع شويد و تا صبح «هو» بكشيد تا آن‌جا كه از نفس بيفتيد و مدهوش گرديد! اما صبح كه بيدار شديد و از خانه بيرون آمديد (نماز خوانده يا نخوانده كه چندان هم مهم نيست!) كارى نداشته باشيد كه در مملكت چه مى‌گذرد و امريكا چه مى‌كند و فلان روحانى چه گفته است.

در اين دين و عرفان بدلى، جماعت روحانى، افرادى سطحى و قشرى معرفى مى‌شوند كه بويى از عرفان و مسايل عرفانى كه روح دين است نبرده‌اند و تنها به مشتى واجب و مستحب و احكامى كه قشر و پوسته دين هستند مشغولند و دل خوش كرده‌اند. دعواى اين جماعت با شاه و حكومت و وارد شدن آنان در مسايل سياسى نيز مصداق بارز مشغول شدن به دنيا و امور دنيايى و غافل گشتن از خدا و ياد او است! عارف بالله و واصل به حق كسى است كه دست بيعت با قطب و شيخ فرقه داده و روى دل از سياست و سياست‌بازان و جماعت روحانى برتافته و يكسره در كار «يا هو» و حلقه ذكر در آمده است!

بدين ترتيب يكى ديگر از اركان مهم اين عرفان بدلى، علاوه بر جدايى مردم و افراد از سياست و مسايل اجتماعى، فاصله انداختن بين مردم و روحانيت است؛ چرا كه روحانيت با هدايت‌ها و روشن‌گرى‌هاى خود مى‌تواند براى قدرت‌هاى استعمارى و منافع آنان بسيار خطرناك باشد. البته امريكا و انگليس و ساير استعمارگران از قبل هم كم و بيش نسبت به قدرت روحانيت و خطر آنان براى خود و منافعشان واقف شده بودند؛ ولى پيروزى انقلاب اسلامى در ايران به رهبرى روحانيت و امام خمينى(رحمه الله) اين مسأله را بيش از پيش براى آنان آشكار ساخت و از اين رو آنان تلاش خود را براى مقابله با اين خطر و جدايى مردم از روحانيت چند برابر كردند.

در هر صورت در پيمودن مسير عرفان بايد بسيار محتاط و هشيار بود، چرا كه دام‌هاى بسيارى در اين راه گسترده شده و خطر انحراف به شدت رهرو و سالك را تهديد مى‌كند. امروزه استعمارگران «تصوف» را در واقع به انگيزه مبارزه با اسلام علَم كرده‌اند و به نام اسلام و عرفان درصدد بركندن ريشه اسلام و عرفان حقيقى‌اند. متأسفانه بايد اعتراف كنيم كه عده‌اى افراد ساده‌لوح نيز فريب اين دغل‌بازان را خورده و در دام اين عرفان‌ها و اسلام‌هاى جعلى و انحرافى گرفتار شده‌اند.

پاورقی ها * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
1. وى متولد اول محرم سال 1235 ق است. سيد على‌محمد شيرازى تحصيلات مقدماتى خود را در مكتب‌خانه و نزد استادى به نام شيخ عابد گذراند و چون در همان ابتداى كودكى پدرش را از دست داده بود به همراه دايى خود به بوشهر رفت و در آن‌جا مدتى به كار تجارت مشغول بود. وى در كنار تجارت به تحصيل علوم عربى پرداخت، ولى اعتناى زيادى به علوم متداول آن زمان نداشت و بيشتر به خواندن دعا و اذكار و رياضت‌هاى صوفيانه اهتمام داشت. او در هواى گرم تابستان بوشهر ساعت‌ها بالاى پشت‌بام زير آفتاب مى‌ايستاد و به خواندن برخى دعاها و اوراد مشغول مى‌شد. طبق نظر برخى نويسندگان، همين كار او موجب برخى اختلالات فكرى در وى شده بود. وى بعداً به كربلا رفت و حدود دو سال در درس سيد كاظم رشتى كه در آن زمان رئيس طايفه شيخيه بود شركت كرد. آشنايى او با كينياز دالگوركى مربوط به همين زمان است. سيد على‌محمد شيرازى پس از اين دو سال و تحت تأثير القائات كينياز دالگوركى ادعاهايى را مطرح ساخت. به علت اختلافاتى كه در سخنان و تعبيرهاى او وجود دارد ادعاهايش تا حدودى در پرده ابهام باقى مانده، ولى با ملاحظه كتاب‌ها و نوشته‌هايش مى‌توان فهميد كه او حداقل پنج بار ادعاى خود را تغيير داده است. ابتدا ادعاى «ذِكريّت» مى‌كرد، كه به سيد ذكر مشهور شد. بعد ادعاى «بابيت» داشت و ادعا مى‌كرد كه با امام زمان(عليه السلام) رابطه دارد و باب آن حضرت است و مردم مى‌توانند از طريق او با امام‌زمان(عليه السلام) كه در پس پرده غيبت است ارتباط برقرار كنند. سپس پا را فراتر گذاشت و ادعاى «مهدويت» كرد و گفت اصلا من خود امام زمان هستم. اما ادعاهاى او در اين حد نماند و پس از ادعاى مهدويت، مدعى «پيامبرى» و آوردن شريعت و كتاب آسمانى جديد شد. ادعاى پنجم او نيز چنان كه از برخى كلمات وى استفاده مى‌شود، «الوهيت» و «خدايى» بوده است!شروع ادعاهاى او از سال 1260‌ق (1844‌م) بود و شش سال بعد و پس از فراز و نشيب‌ها و آشوب‌ها و غائله‌هايى كه اين ادعاها به همراه داشت، سيد على‌محمد شيرازى در شعبان 1266‌ق به دستور اميركبير، وزير ناصرالدين شاه قاجار (كه در آن موقع حاكم تبريز بود) در تبريز تيرباران شد.
2. بهائيت فرقه‌اى است كه بنيان‌گذار آن يكى از مريدان سيد على‌محمد شيرازى به نام ميرزا‌حسين‌على نورى، ملقّب به «بهاءالله» مى‌باشد. ميرزا‌حسين‌على در دوم محرم سال 1233‌ق (21 اكتبر 1817‌م) در تهران متولد شده و بنابراين دو سال از سيد على‌محمد باب بزرگ‌تر است. او علوم مقدماتى را در تهران و نزد ميرزا نظرعلى حكيم و برخى ديگر مرشدان صوفى فرا گرفته و مدت دو سال نيز هنگامى كه در سليمانيه عراق بوده تحصيلات خود را نزد شيخ عبدالرحمان عارف ادامه داده است. بابيان و بهائيان مدعى‌اند باب و ميرزا حسين‌على درس نخوانده و استاد نديده بوده‌اند و علمشان خدايى و لدنّى بوده است، همان‌گونه كه خود على‌محمد باب در لوح سلطان كه براى ناصرالدين شاه نوشته، مى‌گويد: «من از اين علوم رايج بين مردم نخوانده‌ام و به مدرسه‌اى داخل نشده‌ام». اما از نظر تاريخ، قطعى و مسلّم است كه هم باب و هم بهاء مدتى درس خوانده و نزد اساتيدى تحصيل كرده‌اند؛ گرچه اين تحصيلات به درجه قابل توجهى نرسيده است. ميرزا حسين‌على علاقه و ارادت خاصى به صوفيه داشت و اساس ادعاهاى او نيز رنگ صوفيانه داشت.
ميرزا حسين‌على در سن 27 سالگى با باب آشنايى پيدا كرده و در همين سال‌ها و در زمانى كه سيد على‌محمد در زندان بوده به او گرويده است. او پس از مرگ باب مدتى هم مريد برادر خود ميرزا يحيى (ملقّب به صبح ازل) بود كه طبق وصيت على‌محمد باب بايستى بعد از باب جانشين او مى‌شد. اما ميرزا‌حسين‌على بعداً از اطاعت ميرزا يحيى سرپيچى كرد و خودش ادعاى پيامبرى و آوردن شريعت مستقل كرد و باب را هم مبشِّر ظهور خود دانست و گفت منظور باب كه در كلماتش گفته بود بعد از او «مَنْ يُظْهِرُهُ الله» خواهد آمد، ميرزا حسين‌على است (البته على‌محمد باب گفته بود اين ظهور، 2001 سال بعد از ظهور او خواهد بود، در حالى كه ميرزا حسين‌على تنها چند سال بعد از ظهور باب ادعاى پيامبرى كرد) و گفت مراد از بازگشت حضرت مسيح به دنيا من هستم.
اما داستان ملقب شدن ميرزا حسين‌على به «بهاء» از اين قرار است كه باب در نامه‌اى به مريدان و هواداران خود كه در «بِدَشت» گرگان جمع شده بودند، براى چند نفر از سركردگان آن‌ها لقب‌هايى داده بود؛ از جمله، به ملا‌حسين بشرويه‌اى لقب «باب الباب»، به محمدعلى بارفروشى لقب «قدّوس» و به زرين‌تاج لقب «طاهره» داده بود، ولى براى ميرزا‌حسين‌على لقبى نفرستاده بود. ميرزا حسين‌على از اين مسأله ناراحت شد و تصميم به ترك آن جمع گرفت؛ ولى زرين‌تاج كه باب به او لقب طاهره داده بود و نفوذ زيادى در جمع بِدَشت داشت از او دل‌جويى كرد و گفت من لقب «بهاءالله» را هم به تو مى‌دهم.
در هر صورت، بهائيان ميرزا حسين‌على نورى را پيامبر و رئيس خود مى‌دانند كه در سال 1269‌ق ظهور كرده و ادعاى پيامبرى نموده است. او سرانجام در سال 1309 در سن هفتاد و شش سالگى در عكّا واقع در فلسطين از دنيا رفت و قبر وى نيز در همان‌جا است.
3. ريشه اين گروه به شيخ احمد اَحسايى (1166 ـ 1241) باز مى‌گردد. درباره شيخ احمد احسايى و ادعاهاى او در بين شيعيان اختلاف‌نظر وجود دارد. بعضى او را تكفير كرده‌اند؛ ولى كسانى مانند كاشف‌الغطاء معتقدند به دليل وجود كلمات متشابه در سخنان او، تكفير وى جايز نيست.
شيخ احمد احسايى در مورد «عدل» معتقد بود كه آن نيز يكى از صفات خدا است و نمى‌بايد آن را بر ساير صفات ترجيح داد و به عنوان يكى از اصول دين قلمداد كرد. از اين رو او عدل را از جمله اصول دين نمى‌دانست. در مورد معاد نيز نظر شيخ احمد احسايى بر اين بود كه در روز قيامت انسان با تركيب و عنصرى كه اكنون دارد، يعنى با اين گوشت و پوست ظاهرى تجديد حيات نمى‌كند بلكه با عنصر «هِوَرقليايى» كه تركيبى متفاوت از تركيب فعلى بدن است احيا مى‌شود. شيخ احمد بر اساس همين مبنا در مورد امام زمان(عليه السلام) نيز نظرى مشابه دارد و مى‌گويد حضرت صاحب‌الزمان(عليه السلام) به جهان هِوَرقليا رفت. شيخ نويد مى‌داد كه امام زمان(عليه السلام) در قالب و كالبد ديگرى پيدا خواهد شد. همين نظر و عقيده بود كه بعداً سيد على‌محمد باب آن را مايه فكرى خود قرار داد و بر آن انگشت نهاد.
پس از مرگ شيخ احمد احسايى به سال 1242‌ق پيروانش به شدت و حرارت دنبال نظريات وى را گرفتند. از جمله شاگردان او سيد كاظم رشتى بود كه پس از شيخ احمد مدت 17 سال رياست شيخيه را بر عهده داشت. همان‌گونه كه گذشت، سيد على‌محمد باب از جمله شاگردان همين سيد كاظم رشتى است. از ديگر شاگردان سيد كاظم رشتى بايد به حاج كريم‌خان كرمانى اشاره كرد كه پس از وى در كرمان ادعاى جانشينى سيد كاظم را نمود و اين ادعا از طرف بسيارى از شاگردان سيد كاظم پذيرفته شد. شيخيه كرمان در واقع پيروان او محسوب مى‌شوند.
4. فرقه قاديانى كه نام ديگر آن «احمديه» است به پيروان «غلام‌احمد قاديانى» (1255 ـ 1326‌ق) گفته مى‌شود. وى در هند و در قاديان از ايالت پنجاب به دنيا آمد و علوم متداول خود را در فارسى و عربى به خوبى آموخت. او از كوچكى حالتى متفكر داشت و برخلاف ميل پدرش كه مى‌خواست او را به خدمت دولت انگلستان درآورَد گوشه‌نشينى گزيد و از درآمد املاك خود زندگى مى‌كرد. وى در حدود چهل سالگى كتابى به نام «براهين احمديه» منتشر كرد كه مورد توجه و اقبال مردم واقع شد. او در پنجاه سالگى اعلام كرد كه از جانب خداوند به او وحى رسيده و مجاز در گرفتن بيعت از مردم شده است. به دنبال اين دعوت گروهى از مردم نيز به وى گرويدند. غلام‌احمد در سال بعد خود را مسيح و مهدى موعود و تاراكريشنا خواند و تا پايان عمر گرفتار مخالفت مسلمانان و مسيحيان و هندوان بود.
پيروان غلام‌احمد بعد از وى به دو دسته تقسيم شدند و در اين‌كه آيا وى ادعاى پيامبرى كرده يا نه، و اگر چنين ادعايى كرده مقصودش چه بوده دچار اختلاف نظر شدند. پس از مرگ وى پيروانش مولوى نورالدين را به عنوان خليفه انتخاب كردند. بعد از مرگ مولوى (1914‌م) اغلب سران احمديه و اقليتى كه تحت تأثير تمدن غربى بودند جدا شده و در لاهور انجمنى به نام «انجمن اشاعت اسلامى احمديه» براى نشر آنچه تعاليم غلام‌احمد مى‌دانستند تأسيس كردند، ولى اكثر پيروان غلام‌احمد در قاديان باقى و به مؤسس فرقه و خاندان او وفادار ماندند و اين دسته به «جماعت احمديه» معروفند.
جماعت احمديه كه افرادش را قاديانى و ميرزايى نيز مى‌خوانند پس از تأسيس كشور پاكستان در سال 1947 مركز خود را از قاديان در هند به محلى در 145 كيلومترى جنوب غربى لاهور در پاكستان منتقل كرده و آن‌جا را «ربوَه» ناميدند و در آن به ساختن شهرى مشغول شدند. به ادعاى خود آنان عددشان به نيم ميليون نفر مى‌رسد. آنان تا جايى كه ممكن است مرافعات ميان خود را با موازين شرعى فيصله مى‌دهند. جماعت احمديه شورايى مذهبى به نام مجلس مشاورت دارند ولى قدرت نهايى در دست رئيس مذهب است و هريك از افراد فرقه 4/1 درصد درآمد خود را به عنوان زكات به دستگاه مذهبى مى‌پردازد.
گروه ديگر از پيروان غلام‌احمد قاديانى، يعنى پيروان انجمن اشاعت اسلامى احمديه، غلام‌احمد را پيامبر نمى‌دانند بلكه او را مجدِّد مى‌شمارند. مركز اين گروه در لاهور و عددشان نسبت به گروه سابق بسيار كمتر است، ولى فعاليت اين دسته به مراتب بيشتر از ايشان است و سخت در پراكندن تعليمات اسلامى در سراسر جهان كوشش مى‌كنند. آنان مبلّغان بسيار زبردستى دارند و در درجه اول مردم را به اسلام دعوت مى‌كنند و ترجمه‌هاى فراوانى از قرآن و زندگى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به زبان‌هاى مختلف منتشر كرده‌اند.
5. «آقاخان» شهرت و عنوان كلّىِ امام فرقه نزارى (نزاريه) اسماعيليه است. اين لقب اول‌بار به حسن‌على‌شاه(آقاخان اول) پسر شاه خليل‌الله محلاتى داده شد كه بعد از قتل پدر مورد لطف و انعام فتحعلى شاه قاجار واقع شد و شاه يكى از دختران خود را به عقد ازدواج وى درآورد. آقاخان به سبب تحريك و توطئه‌هاى حاج ميرزا آغاسى و بعضى درباريان در سال 1256‌ق سر به شورش برداشت و چندى در كرمان عصيان نمود اما كارى از پيش نبرد و عاقبت به سند رفت و در آن‌جا به انگليسى‌ها در دفع غائله سند كمك كرد. پس از آن بسيار سعى كرد كه دوباره به ايران بازگردد اما توفيق نيافت. ناچار به بمبئى رفت و در آن‌جا سكونت جست. هرچند به درخواست دولت ايران ناچار شد چندى از بمبئى دور شود و در كلكته سكونت جويد، ليكن پس از اندكى باز از كلكته به بمبئى رفت و آن‌جا را مركز فرقه و دستگاه خويش قرار داد. پس از مرگ آقاخان اول پسرش على‌شاه يا آقاخان دوم به جاى او امام اسماعيليه شد؛ ولى امامت او طولى نكشيد و در سال 1303‌ق پسرش سلطان محمدشاه يا آقاخان سوم كه كودكى 8 ساله بود به جاى او نشست. او در سال 1906‌م اتحاديه مسلمانان تمام هند را تشكيل داد تا طرفدارى مسلمانان هند را به حكومت بريتانيا در آن كشور جلب كند. وى در دهه 1930 و بعد از آن نماينده هند در جامعه ملل بود. آقاخان سوم طىّ عمر طولانى خود به شهرت و جاه و مكنت فراوان رسيد. وى در ژنو از دنيا رفت و اگرچه قبلا پسر خود على‌خان را به وليعهدى خويش انتخاب كرده بود؛ ولى بر‌حسب وصيت او نوه‌اش كريم‌خان يا آقاخان چهارم جانشين او شد.
6. طريقه «حيدريه» سلسله‌اى است شيعى، مربوط به شيخ صدر از صوفيان قرن هفتم هجرى. اين طريقه از خراسان به سراسر ايران انتشار يافت. به گفته ابن‌بطوطه حيدريه به زهد مفرط مشهور و ممتاز بودند و از امتيازاتشان اين بود كه درويشان طريقت نمى‌بايست ازدواج كنند.
گروهى از جوانمردان در دوره صفويه پيرو طريقه شيخ صفى‌الدين اردبيلى شدند و به مناسبت نام سلطان حيدر، پدر شاه اسماعيل صفوى (متوفاى سال 898‌ق) به نام حيدرى معروف شدند و گروه «قزلباش» را تشكيل دادند و شاه اسماعيل را «مرشد كامل» و «صوفى اعظم» و قطب خود مى‌دانستند. اين گروه در زمان شاه‌عباس با مريدان شاه نعمت‌الله ولىّ كه «نعمتى» خوانده مى‌شدند در‌افتاد و در نتيجه شاه‌عباس صفوى براى رفع استيلاى قزلباشان آنان را خلع سلاح كرد.
و اما طريقه «نعمت‌اللهيه» سلسله‌اى است شيعى كه مؤسس آن صوفى و شاعر نامى قرن هشتم هجرى، شاه نعمت‌الله ولى كرمانى است. وى مدتى در سمرقند و يزد به سر برد و سرانجام 25 سال آخر عمر خود را در خانقاهى كه در قريه «ماهان» نزديك كرمان بنا كرده بود، گذراند و مرقد او نيز اكنون در آن‌جا است و زيارتگاه مى‌باشد. شاه نعمت‌الله ولى مقبوليت فراوانى ميان عامه مردم داشته، وى را «ولى» و «شاه» مى‌خواندند كه به معناى «شاه عارفان» است. از آن پس همه شيوخ اين سلسله «شاه» ناميده شدند.
طريقت نعمت‌اللهى از قرن هشتم هجرى تاكنون در ايران و هندوستان انتشار دارد و شاخه‌هاى مختلفى از آن منشعب شده است. پس از آن‌كه در قرن دهم هجرى و پس از آن مذهب شيعه در ايران پيروز گرديد و رسميت يافت، نفوذ طريقه‌هاى درويشىِ شيعىِ حيدريه و نعمت‌اللهيه فزونى يافت و به ويژه در ميان شهرى‌ها بسط پيدا كرد. اين دو طريقه براى كسب نفوذ در ميان ساكنان بلاد و بازرگانان و اصناف و پيشهوران به رقابت و مبارزه با يكديگر برخاستند. مورخان ايرانى و جهانگردان اروپايى در قرن‌هاى دهم و يازدهم و دوازدهم هجرى خاطرنشان كرده‌اند كه در بسيارى از شهرهاى ايران، اهالى بلاد به دو دسته طرفداران حيدريان و هواخواهان نعمتيان (حيدرى و نعمتى) تقسيم مى‌شده‌اند.
7. خانواده اقبال از زمره چهل خانواده‌اى است كه گفته شده با دربار پهلوى مرتبط بوده و در آن نفوذ داشته‌اند. دكتر منوچهر اقبال فارغ التحصيل رشته پزشكى است و پدرش يكى از زمين‌داران و ملاّكان بزرگ خراسان بوده است. خانواده اقبال بيش از يك قرن در استان خراسان صاحب نفوذ بوده‌اند و به سبب همين نفوذ است كه دكتر منوچهر اقبال به دربار فراخوانده مى‌شود. او از نمايندگى مجلس شروع كرد و سپس مناصب: سفيرى، آجودانى شخص شاه، رياست دانشگاه تهران، نخستوزيرى و وزارت دربار را تجربه كرد. آخرين سمت او رياست هيئت مديره شركت ملى نفت بود. دوره نخست وزيرى اقبال كه از فروردين 1336 تا شهريور ماه 1339 (5/3 سال) به طول انجاميد، طولانى‌ترين دولت در زمان رژيم پهلوى پس از شهريور 1320 به حساب مى‌آيد.