چهارم ـ در معجزه آن حضرت است در بدره هاى زر
در ( بـحـار ) از كـتـاب ( اخـتـصـاص ) و ( بـصـائرالدرجات ) نـقـل كرده كه روايت شده از جابر بن يزيد كه گفت : وارد شدم بر حضرت امام محمدباقر عـليـه السلام و شكايت كردم به آن حضرت از حاجتمندى ، فرمود: اى جابر! درهمى نزد ما نيست ، و اندى بر نگذشت كه كميت شاعر به حضرتش مشرف شد و عرض كرد: فداى تو شـوم اگر راءى مبارك باشد قصيده اى به عرض رسانم ؟ فرمود انشاد كن ! كميت قصيده اى انـشـاد كـرد و چـون از عـرض قـصـيـده بپرداخت حضرت فرمود: اى غلام ! از اين بيت يك بـدره بـيـرون بـيـاور و بـه كميت بده ، غلام بدره بياور و به كميت داد، كميت عرض كرد: فـداى تـو شـوم ، اگـر راءى مـبـارك قـرار بگيرد قصيده اى ديگر به عرض برسانم ؟ فرمود: بخوان ! كميت قصيده ديگر معروض داشت و آن حضرت به غلام ، تا بدره ديگر از آن خانه بيرون آورد و به كميت بداد، عرض كرد: فداى تو گردم اگر اجازت رود قصيده سـومين را انشاد نمايم ؟ فرمود: انشاد كن ! كميت به عرض رسانيد و آن حضرت فرمو: اى غـلام يـك بـدره از ايـن بـيـت بيرون بياور و به كميت ده ، غلام بر حسب فرمان بدره ديگر درآورد و بـه كـمـيـت داد، كـمـيـت عـرض كـرد: سـوگـنـد بـه خـدا! مـن در طـلب مـال و فـايـده دنـيـوى بـه مـدح شـمـا زبـان نـگـشـودم و جـز صـله رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و آنچه واجب گردانيده خداى تعالى بر من از اداى حـق شـمـا مـقـصـودى ندارم حضرت ابى جعفر عليه السلام در حق كميت دعاى خير نمود آنگاه فرمود: اى غلام ! اين بدره ها را به مكان خودش برگردان .
جـابـر مـى گـويـد: چـون اين حال را مشاهده كردم در خاطرم چيزى خطور كرد و همى با خود گـفتم امام عليه السلام با من فرمود درهمى نزد من نيست و درباره كميت به سى هزار درهم فرمان كرد، چون كميت بيرون شد عرض كردم : فدايت شوم به من فرمودى يك درهم نزد من نـيـسـت و دربـاره كـمـيـت بـه سى هزار درهم امر فرمودى ؟ فرمود: ( قُمْ يا جابِرُ وَادْخُلِ الْبـَيـْتَ ) به پاى شو و به آن خانه كه دراهم بيرون آوردند و دوباره به آن خانه برگردانيدند داخل شو، جابر گفت پس برخاستم و به آن خانه درآمدم و از آن درهم چيزى نيافتم و بيرون شدم و به حضرتش درآمدم .
( فـَقـالَ لى : يـا جـابـِرُ! مـا سـَتـَرْنا عَنْكُمْ اَكْثَرُ مِمّا اَظْهَرْنا لَكُمْ ) ؛ فرمود: اى جابر! آن معجزات و كرامات و مآثر و فضائلى كه از شما مستور داشته ايم بيشتر است از آنچه براى شما ظاهر مى سازيم آنگاه به پاى خاست و دست مرا بگرفت و به همان خانه درآورد و پـاى مـبـارك بـر زمـيـن يـزد نـاگاه چيزى مانند گردن شتر از طلاى احمر از زمين بـيـرون آمـد فرمود: اى جابر! به اين معجزه باهره بنگر و جز با برادران دينى خود كه بـه ايـمـان ايـشـان اطـمينان داشته باشى اين راز را در ميان مگذار همانا خداى تعالى ما را قـدرت داده اسـت كـه هـرچـه خواهيم چنان كنيم و اگر بخواهيم جمله زمين را با اذمّه و مهارهاى خود هر سوى بازكشانيم مى كشانيم .(54)