ذكـر اولاد زيـد بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام و مقتل يحيى بن زيد
هـمـانـا اولاد زيـد بـه قـول صاحب ( عمدة الطالب ) چهار پسر بود و دختر نداشت و پـسـران او يـحـيـى و حـسـيـن و عـيـسـى و مـحـمـد اسـت ، امـا يـحـيـى در اوايـل سـلطـنـت وليـد بـن يـزيـد بـن عـبـدالملك خروج كرد به جهت نهى از منكر و دفع ظلم شـايـعـه امـويـه و در پـايـان كـار كـشـتـه گـشـت . و كـيـفـيـت مقتل او به نحو اختصار چنين است :
ابـوالفـرج و غـيـره نـقـل كرده اند كه چون زيد بن على بن الحسين عليه السلام در سنته صد و بيست و يك در كوفه شهيد گشت و يحيى از كار دفن پدر فارغ گرديد اصحاب و اعـوان زيـد مـتـفـرق گـرديـدند و با يحيى باقى نماند جز ده نفر، لاجرم يحيى شبانه از كـوفـه بيرون شد و به جانب نينوا رفت و از آنجا حركت كرد به سوى مدائن ، و مدائن در آن وقـت در طـريـق خـراسـان بـود، يـوسف بن عمر ثقفى والى عراقين براى گرفتن يحيى حريث كلبى را به مدائن فرستاد، يحيى از مدائن به جانب رى شتافت و از رى به سرخس رفـت و در سـرخـس بـر يـزيـد بـن عـمـرو تـيمى وارد شد و مدت شش ماه در نزد او بماند. جـمـاعـتى از ( محكّمه ) يعنى خوارج كه كلمه لاحُكْمَ اِلاّ للّهِ را شعار خود كرده بودند خـواسـتـنـد بـا او هـمـدسـت شـوند به جهت قتال با بنى اميه .
يزيد بن عمرو، يحيى را از هـمـراهـى بـا ايشان نهى كرد و گفت چگونه استعانت مى جويى بر دفع اعداء به جماعتى كـه بـيـزارى از على و اهلبيتش مى جويند. پس يحيى ايشان را از خود دور كرد و از سرخس بـه جـانب بلخ رفت و بر حريش بن عبدالرحمن شيبانى ورود كرد و نزد او بماند تا هشام از دنـيـا رفـت و وليـد خـليـفـه گـشـت . آنـگـاه يـوسـف بـن عـمـر بـراى نـصـربـن سـيـّار عـامـل خـراسـان نـوشـت كـه به سوى حريش بفرست تا يحيى را ماءخوذ دارد، نصر براى عـقـيـل عـامـل بـلخ نـوشـت كـه حـريـش را بـگـير و او را رها مكن تا يحيى را به تو سپارد، عـقـيـل حـسـب الا مـر نـصـر بـن سـيّار را بگرفت و او را ششصد تازيانه زد و گفت به خدا سوگند اگر يحيى را به من نسپارى تو را مى كشم ، حريش هم از اين كار اباء كرد.
قـريـش پـسـر حـريش ، عقيل را گفت كه با پدر من كارى نداشته باش كه من كفايت اين مهم بـر عـهـده مـى گـيـرم و يـحيى را به تو مى سپارم . پس جماعتى را با خود برداشت و در تفتيش يحيى برآمد و يحيى را يافتند در خانه اى كه در جوف خانه ديگر بود، پس او را با يزيد بن عمرو كه يكى از اصحاب كوفه او بود گرفتند و براى نصر فرستادند، نـصـر او را در قـيـد و بـنـد كـرده مـحـبـوس داشـت و شـرح حـال را بـراى يـوسـف بن عمر نگاشت . يوسف نيز قضيه را براى وليد نوشت ، وليد در جواب نوشت كه يحيى و اصحاب او را از بند رها كنند، يوسف مضمون نامه وليد را براى نـصـر نـوشت ، نصر بن سيار، يحيى را طلبيد و او را تحذير از فتنه و خروج نمود و ده هزار درهم و دو استر به وى داد و او را امر كرد كه ملحق به وليد بشود.
ابوالفرج روايت كرده كه چون يحيى را از قيد رها كردند جماعتى از مالداران شيعه رفتند بـه نزد آن حدّادى كه قيد يحيى را از پاى او درآورده بود با وى گفتند اين قيد آهن را به ما بفروش ، حدّاد آن قيد را به معرض بيع درآورد و هر كدام خواست كه ابتياع كند ديگرى بـر قـيـمـت او مى افزود تا قيمت آن به بيست هزار درهم رسيد. آخرالا مر جملگى آن مبلغ را دادنـد و به شراكت خريدند، پس آن قيد را قطعه قطعه كرده قسمت كردند هركس قسمت خود را براى تبرك ، نگين انگشتر نمود.
و بـالجـمـله ؛ چـون يـحيى رها شد به جانب سرخس رفت و از آنجا به نزد عمرو بن زراره والى ابر شهر شد. عمرو، يحيى را هزار درهم داد تا نفقه كند و او را بيرون كرد به جانب بيهق ، يحيى در بيهق هفتاد نفر با خود همدست نمود و براى ايشان ستور خريد و به دفع عـمـرو بـن زراره عـامـل ابر شهر بيرون شد. عمرو چون از خروج يحيى مطلع شد قضيه را بـراى نـصـر بـن سـيـّار نـوشـت . نـصـر نـوشـت بـراى عـبـداللّه بـن قـيـس عـامـل سـرخـس و بـراى حـسـن بـن زيـد عـامل طوس كه به ابر شهر روند و در تحت فرمان عامل او عمرو بن زراره شوند و با يحيى كارزار كنند.
پـس عـبـداللّه و حـسـن بـا جنود خود بهنزد عمرو رفتند و ده هزار تن از عساكر و جنود تهيه كـردنـد و جـنـگ يـحـيـى را آمـاده گشتند، يحيى با هفتاد سوار به جنگ ايشان آمد و با ايشان كـارزار سـخـتـى كـرد و در پـايان كار عمرو بن زراره را بكشت و بر لشكر او ظفر جست و ايـشـان را مـنهزم و متفرق كرد و اموال لشكرگاه عمرو را به غنيمت برداشت ، پس از آن به جـانـب هـرات شـتافت و از هرات به جوزجان (كه مابين مرو و بلخ و از بلاد خراسان است ) وارد شد، نصربن سيار سلم [يا سالم ] بن احور را با هشت هزار سوار شامى و غير شامى بـه جـنـگ يـحـيى فرستاد، پس در قريه ارغوى تلاقى دو لشكر شد و تنور جنگ تافته گشت ، يحيى سه روز و سه شب با ايشان رزم كرد تا لشكرش كشته شد و در پايان كا در غلواى جنگ تيرى بر جبهه [پيشانى ] يحيى رسيد و از پا در آمد و شهيد گرديد.
پـس چـون ظـفـر بـراى لشـكـر سـلم واقـع شـد و يـحـيـى كـشـتـه گـشـت ، آمـدنـد بـر مـقـتل او و بدن او را برهنه كردند و سرش را جدا نمودند و براى نصر فرستادند، نصر بـراى وليـد فـرسـتـاد، پـس بـدن يـحـيـى را در دروازه شـهـر جـوزجان بر دار آويختند و پـيـوسـتـه بـدن او بـر دار آويـخـتـه بـود تـا اركـان سـلطـنـت امـويـه مـتزلزل گشت و سلطنت بنى عباس قوت گرفت و ابومسلم مروزى داعى دولت بنى عباس ، سـلم قـاتـل يـحـيـى را بـكـشـت و جـسـد يـحـيـى را از دار بـه زيـر آورد و او را غسل داد و كفن كرد و نماز بر او خواند و در همانجا او را دفن كرد. پس نگذاشت احدى از آنها را كـه در خـون يـحـيـى شـركـت نـمـوده بـودنـد مـگر آنكه بكشت ، پس در خراسان و ساير اعـمـال او يـك هـفـتـه عـزاى يـحـيـى را بـه پـا داشـتـنـد و در آن سـال هـر مـولودى كـه در خـراسـان مـتـولد شـد يـحـيـى نـام نـهـادنـد، و قتل يحيى در سنه صد و بيست و پنجم واقع شد، و مادرش ريطة دختر ابوهاشم عبداللّه بن محمد حنفيّه بوده .(139)
و دعيل خزاعى اشاره به قبر او نموده در اين مصراع :
( وَ اُخْرى بِاَرْضِ الْجُوزجانِ مَحَلُّها. ) (140)
و در سـنـد ( صـحـيـفـه كـامـله ) اسـت كـه عـمـيـر بـن مـتـوكل ثقفى بلخى روايت كرد از پدرش متوكل بن هارون كه گفت : ملاقات كردم يحيى بن زيـد بـن على عليه السلام را در وقتى كه متوجه به خراسان بود پس سلام كردم بر او. گـفـت : از كـجـا مـى آيـى ؟ گـفـتـم : از حـج ، پـس پـرسـيـد از مـن از حـال اهـل بـيـت و بـنـى عـمّ خـود و مـبـالغـه كـرد در پـرسـش از حـال حـضـرت جـعفر بن محمد عليه السلام ، پس من خبر دادم او را به خبر آن حضرت و خبر ايـشـان و حـزن و انـدوه ايشان بر پدرش زيد، يحيى گفت كه عموى من محمد بن على عليه السلام اشاره فرمود بر پدرم به ترك خروج و او را آگاهى داد كه اگر خروج كند و از مـديـنه مفارقت نمايد به كجا خواهد رسيد مآل امر او پس آيا ملاقات كردى پس عمويم جعفر بـن مـحـمـد عـليـه السـلام را؟ گـفـتـم :
آرى ، گـفـت : آيا شنيدى از او كه دربارهئ من چيزى بـفـرمـايـد؟ گفتم : آرى ، فرمود: به چه ياد كرد مرا خبر بده ، گفتم : فدايت شوم دوست نمى دارم كه بگويم به روى تو آنچه كه شنيده ام از آن حضرت ، گفت : آيا به مرگ مى ترسانى مرا، بيار آنچه شنيده اى ، گفتم : شنيدم مى فرمود تو كشته مى شوى و بر دار آويخته مى شوى مانند پرت . پس متغير شد روى يحيى و اين آيه مباركه را تلاوت نمود:
( يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتابِ ) .(141)
پس بعد از كلماتى چند گفت به من آيا چيزى نوشته اى از پسر عمّم يعنى حضرت صادق عـليه السلام چيزى به تو املاء فرموده كه نگاشته باشى آن را؟ گفتم : آرى ، فرمود: بـنـما به من آن را، پس بيرون آوردم به سوى او نوعى چند از علم ، و بيرون آوردم براى او دعـايـى را كـه امـلاء كـرده بـود بـر مـن حضرت صادق عليه السلام و فرموده بود كه پـدرش مـحـمـد بن على عليه السلام بر او املاء كرده و خبر داده او را كه اين از دعاى پدر بـزرگوارش على بن الحسين عليه السلام از جمله دعاى صحيفه كامله است ، پس نظر كرد يـحـيـى در آن تـا رسـيـد به آخر آن و فرمود كه آيا رخصت مى دهى مرا در نوشتن اين دعا؟ گفتم : يابن رسول اللّه آيا رخصت مى جويى در چيزى كه از خود شما است .
پـس فـرمـود: آگـاه بـاش كـه بـيـرون خـواهـم آورد بـه سـوى تـو صـحـيـفـه اى از دعـاى كـامـل كـه پـدرم حـفـظ كـرده آن را از پدرش و همانا پدرم وصيت كرده مرا به نگاه داشتن و صـيـانـت آن و مـنـع نـمـودن آن را از غـيـر اهـلش . عـمـيـر گـفـت كـه پـدرم متوكل گفت برخاستم به سوى يحيى و سرش را بوسسيدم و گفتم به خدا سوگند يابن رسول اللّه كه من پرستش و بندگى مى كنم خدا را به دوستى شما در حيات و ممات ، پس افـكـند يحيى صحيفه اى را كه به او دادم به سوى پسرش كه با او بود و گفت بنويس اين دعا را به خط روشن خوب و عرضه كن آن را بر من شايد كه من حفظ كنم آن را پس به درسـتـى كـه مـن مـى طـلبـيـدم ايـن دعـا را از حـضـرت جعفر عليه السلام و نمى داد به من ، متوكل ابوعبداللّه صادق عليه السلام با من از پيش نفرموده بود كه دعا را به كسى ندهم .
پـس يـحـيـى طـلب كـرد جـامـه دانـى و بـيـرون آورد از آن صـحـيـفـه قفل زده مهر كرده پس نگاه كرد به مهر آن و بوسيد آن را و گريست پس شكست آن مهر را و قـفـل را گـشود و صحيفه را باز كرد و بر چشم خود گذاشت و ماليد آن را بر روى خود و گـفـت : بـه خـدا قـسـم اى مـتـوكـل كـه اگـر نـبـود آنـچـه نـقـل كـردى از قـول پـسـر عمّم حضرت صادق عليه السلام كه من كشته مى شوم و بر دار كـشـيـده مـى شـوم هـمـانـا نـمـى دانـم ايـن صـحـيـفـه را بـه تـو و در دادن آن بـخـيـل بـودم و لكـن مـى دانـم كـه گفته او حق است ، فراگرفته است آن را از پدران خود عـليـهـم السـلام و هـمـانـا بـه زودى خـواهـد شـد.
پـس تـرسـيـدم كـه بـيـفـتـد مـثـل ايـن عـلم در چنگ بنى اميه پس پنهان كنند آن را و ذخيره كنند آن را در خزانه هاى خود از بـراى خـود، پـس بـگـيـر ايـن صـحـيفه را و كفايت كن از براى من آن را و منتظر باشد پس هـرگـاه واقع شد آنچه بايد مابين من و اين قوم واقع شود پس اين صحيفه امانت است از من نزد تو تا اينكه برسانى آن را به دو پسر عمّم محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حسن بن حسين على عليه السلام چه ايشان قائم مقام من اند در اين امر بعد از من .
متوكل گفت : گرفتم صحيحفه را پس چون يحيى بن زيد كشته شد رفتم به سوى مدينه و مـلاقـات كـردم حـضـرت امـام صـادق عـليـه السـلام را و نـقـل كـردم بـراى آن حضرت حديث يحيى را، پس گريست آن حضرت و بسيار اندوهگين شد بـر حـال يـحيى و فرمود: خداوند رحمت كند پسر عم مرا و او را ملحق كند به پدران و اجداد او. بـه خـدا سـوگـنـد اى مـتـوكل منع نكرد مرا از دادن دعا به يحيى مگر همان چيزى كه مى ترسيد يحيى از آن بر صحيفه پدرش . اكنون كجا است آن صحيفه ؟ گفتم : اين است آن ، پـس گـشـود آن را و فـرمود:
به خدا قسم ! اين خط عمويم زيد و دعاى جدم على بن الحسين عـليـهـمـا السـلام اسـت ، سـپـس فـرمـود بـه پـسـرش اسـمـاعـيـل كه برخيز اى اسماعيل و بياور آن دعايى را كه امر كرده بودم تو را به حفظ و صـيـانـت آن ، پـس اسـمـاعيل برخاست و بيرون آورد صحيفه اى را كه گويا همان صحيفه اسـت كـه يـحـيـى داده بـود آن را بـه من ، پس بوسيد آن را حضرت صادق عليه السلام و گـذاشـت آن را بر چشم خود و فرمود: اين خط پدرم و املاء جد من است در حضور من ، عرض كـردم : يـابن رسول اللّه ! اگر رخصت باشد مقابله كنم اين صحيفه را با صحيفه زيد و يـحـيـى ، پـس رخـصـت داد مـرا و فـرمـود كـه ديـدم مـن تـو را اهـل ايـن امـر، پس نگاه كردم ديدم كه آن دو صحيفه يكى اند و نيافتم يك حرفى كه با هم مـخـالفـت در آن داشته باشد، پس رخصت طلبيدم از آن حضرت در دادن صحيفه به پسران عبداللّه بن حسن . فرمود:
( اِنَّ اللّهَ يَاءْمُرُكُمْ اَنْ تُؤَدُّوا الاَماناتِ اِلى اَهْلِها ) ؛(142)
خـداونـد تـعـالى امـر مـى كـنـد شـمـا را كـه بـرسـانـيـد امـانـتـهـا را بـه اهل آن ، آرى بده اين صحيفه را به ايشان ، پس چون برخاستم براى ديدن ايشان حضرت فـرمـود بـه مـن كـه بر جاى خود باش ، پس فرستاد آن حضرت به طلب محمد و ابراهيم چـون حـاضـر شـدنـد فـرمـود: ايـن مـيـراث پسرعمّ شما يحيى است از پدرش كه مخصوص سـاخـتـه اسـت شـما را به آن نه برادران خود را و ما شرطى مى كنيم با شما در باب اين صـحـيـفـه ، عـرض كـردنـد:
خـدا تـو را رحـمـت كـنـد، بـفـرمـا كـه قـول تـو مـقـبـول و پـذيـرفـته است . فرمود: كه بيرون نبريد اين صحيفه را از مدينه ، گفتند: از براى چيست اين ؟ فرمود: پسرعمّ شما مى ترسيد براى اين صحيفه امرى را كه مـى تـرسـم مـن آن را بر شما، گفتند: او مى ترسيد بر آن هنگامى كه دانست كه كشته مى شـود، پـس حـضرت صادق عليه السلام فرمود كه شما نيز ايمن نباشيد به خدا سوگند كـه مـن مـى دانـم شـمـا به زودى خروج خواهيد كرد چنانكه او خروج كرد و كشته مى شويد همچنان كه او كشته شد. پس برخاستند و مى گفتند:
( لاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ الْعَظيمِ ) .(143)