باب، از زبان نزدیکانش

  • 1392/04/21 - 00:21
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ در اينجا بايد اين نكته را متذكر شد كه تا آن وقت امر باب اهميتي نداشت زيرا نه داعيه اش معلوم بود و نه چندان جمعيتي به هم زده بود و نه اتفاقات مهمي افتاده بود فقط زمزمه ي در پرده كرده بود بر اثر كلماتي كه مانند كلمات شخص خواب زده مبتدا و خبرش مجهول و كبري و صغري و نتيجه اش نامعلوم است
باب

در ابتداي پيدايش باب دو نفر از دولتيان سوء سياستي بروز دادند كه هر يك از جهتي خسارت كلي به اين ملت وارد كردند و قضيه ي باب را كاملا به موقع اهميت گذاشتند اول - حاجي ميرزا آقاسي به صورت مخالفت دوم - منوچهرخان معتمدالدوله .

شبهه اي نيست كه اگر از طرف حاجي ميرزا آقاسي سختي و فشار و نفي بر باب و حبس وارد نشده بود و بالعكس از طرف معتمدالدوله منوچهر خان خواجه حاكم اصفهان پذيرائي و نگهداري به عمل نيامده بود و قضيه ي باب به خونسردي تلقي شده بود تا اين درجه خسارت به مال و جان و حيثيات مدني و ملي ايران وارد نمي شد اما مع الاسف حاجي ميرزا آقاسي به سبب جنبه تصوف و هواي مرشدي كه بر سر داشت رعايت سياست نكرده اوامر اكيده بر فشار باب صادر كرد و اين اقدامات سلسله اش مي كشد تا به حبس باب در قلعه ماكو اين بود كه حسينخان آجودان باشي حاكم فارس سيد را مضروب و مشلق نموده بر انكار دعوي خود محكوم ساخت و بر حسب امر صاحب اختيار سيد باب سر منبر بر آمده ادعاي خويش را انكار و تبعيت اسلام را اقرار نمود

همین باعث شدتا عباس افندي در مقاله ي سياح خواسته بخواهد آن را به اصطلاح ماست مالي كند و مي گويد طوري بر منبر صحبت كرد كه موجب اطمينان ديگران و مزيد ايمان تابعان شد ولي هر كسي مي فهمد كه اينها گل به مهتاب ماليدن است صاف و ساده باب بر سر منبر منكر شد كه من ادعائي ندارم و حتي لعن كرد كسي را كه صاحب داعيه ي باشد و از تبعيت اصول و فروع اسلامي خارج باشد و بار ديگر هم توبه و انكار باب در تبريز تكرار شد كه خوشبختانه در آن دفعه به قلم خودش روي كاغذ آمده و اصل نسخه را پروفسور برون گراور كرده ما هم اميدواريم در محل مناسبي نقل نمائيم.

 قضيه چندان مهم نبود ولي همين كه در ماكو محبوس شد بر اهميت قضيه افزود و آنها كه حسن ظني داشتند قدم فكر را فراتر نهادند و به طوري كه بعدا خواهيم دانست بابيت او را مسلم شمرده تحمل مصائب را دليل بر حقيقت دانستند و مقام بابيت را برايش كم شمرده به مهدويت ستودندش زيرا كلمات او داراي چند پهلو بود و هر رتبه ي از آن استنباط شده و به وسيله ي چند نفر از مأمورين دولت كه در حقيقت خيانت بزرگي مرتكب شده اند مراسله بين او و چند تن از رفقايش داير شد بلي رفقا گفتم و غلط نبود زيرا آنها كه از ابتدا براي تحقيق حق و انتظار ظهور آمده بودند بعد از آنكه قدمي چند برداشتند در جامعه به بابي مشهور شدند و هر يك از خود رائي زده و پيشنهادي داده از رفقاي سيد محسوب شدند و بزرگترين شاهد ما در اين مدعا قضيه بدشت [2] است كه اشاره خواهد شد.

از قضيه ي به دشت و جنگ مازندران و زنجان به خوبي معلوم مي شود كه صحابه ي خاص باب رفقاي دين ساز او شده از مقام ارادت فراتر رفته و به رتبه شركت رسيده اند زيرا مؤمنين به يك نبي هيچ گاه از خود اظهار وجود و اقدام به كار و تصدي تقنين قانون و شرع جديد نمي كنند و معقول نيست اين كار ولي بالعكس در قضيه ي باب هر يك از اصحاب و محارم اسرار و رفقاي باب استقلال وجودي داشتند و حتي به قائميت موصوف مي شدند و به جمله ي (قائم في الجيلان و قائم به طبرستان و قائم به خراسان) كه اشاره به ملا محمد علي حجة و ميرزا محمد علي قدوس بارفروش و ملاحسين بشروئي است تمسك و استدلال مي كردند و بها و قرةالعين در بدشت براي تغيير احكام نقشه مي كشيدند.

باب در حبس که بود شروع به تأليف كتاب بيان نمود كه آن هم خوشبختانه اجل مهلت نداد كه به اتمام برسد و اين مسئله مضحك است كه او خود تحدي به سرعت تحرير نموده و معجزه ي خود قرار داده معهذا در ماكو با آن فراغت بال در مدت چهار سال هشت واحد نوشته است كه شايد هشت هزار بيت باشد و اگر از روزي چهار هزار بيت كتاب مي كرد چرا نتوانست همه ي بيان را كه كار دو روز او بود چهار ساله تمام كند؟! خلاصه بعد از آنكه قائميت را ديگران هم هوس كردند و يكي قائم گيلان شد ديگري مهدي خراسان و آن ديگري حجة زنجان و يكي قائم طبرستان گشت و آن ديگري وحيد در فارس و كرمان آن وقت بود كه قائميت را براي خود كم ديده ادعاي نبوت كرد و تغيير شريعت را كه از بدشت برايش پيشنهاد كردند متصدي شده و با شركت ديگران دست به كار تشريع زد و به عبارت ساده پيغمبر شد و اجازه تبليغ نبوت داد و كسر حدود كه مهمترين نقطه نظر قرةالعين و قدوس و بها بود شروع شد.

چون چندي بر آمد مقام نبوت به قدوس بخشيده شد و دوره ربوبيت رسيد و از مرآت شمس ربوبيت شد و در اواخر ايام كه بنا بود از جهان رخت بربندد به منصب الوهيت ارتقاء جست و فوري دوره حياتش سپري شده مصلوب گشت و از جهان فاني در گذشت و به عبارة اخري خداي حي لايمول مقتول گرديد و دوره ي او به سر آمد و مرحله ثاني كه دوره حيات بها و ازل باشد پيش آمد و براي تقسيم الوهيت بين اين دو برادر فتنه و فساد شروع شد و عنقريب به شرح آن خواهيم رسيد و در باب باب مفاد آيه قرآن مجيد ظاهر شد - قال انا ربكم الاعلي فاخذه الله نكال - الاخرة و الاولي)استرداد

به اينكه نگارنده در موقع تاليف و تصنيف كتاب كواكب الدريه في مآثر البهائيه به قدري در بين اهل بها مشار با لبنان و مورد اطمينان بودم كه به قول يكي از آنها «گرد چمدان آواره را براي تبرك مي برند!» و بديهي است در آن موقع اگر بي عقيده به بهائيت هم مي شدم ممكن نمي شد كه لكه هاي تاريخي بر ايشان در كتاب بگذارم و اگر مي گذاردم ناچار آنها به شست و شوي آن مبادرت مي كردند چنانكه كردند يعني هزاران قضيه ي مسلمه تاريخي را كه محل ترديد نبود از تأليف من برداشتند بعنوان اينكه صلاح امر نيست و صدها دروغ به جايش گذاشتند به عنوان اينكه حكمت اقتضا دارد كه اينها نوشته شود معذلك كله اينك يا مراجعه نظر مي بينيم باز حقائقي از قلم جاري شده و در همان كتاب ثبت گشته و عباس افندي هم با همه زرنگي هايش و با اينكه چندين دفعه آن كتاب را خواند و قلم اصلاح در آن نهاد باز برخورد نكرده و آن مسائل براي استدلال كنوني ما باقي مانده و اينجاست كه بايد گفت يا آواره در نگارش آن كتاب بيدار بوده يا خداي بهائيان در آن موقع خوابش برده بوده است و آن هذا الشيئي عجاب! و از جمله آنها قضيه بدشت است كه اينك از كواكب الدريه نقل مي شود به اضافه توضيحاتي كه در آخر خواهيم داد.

نقل از كواكب الدريه صفحه 127

در سال 1264 كبار اصحاب باب يك مصاحبه مهمي و يك اجتماع و كنكاش فوق العاده ي در دشت بدشت كرده اند كه موضوع عمده ي آن دو چيز بوده يكي چگونگي نجات و خلاصي نقطه ي اولي (باب) و ديگر در تكاليف دينيه و اينكه آيا فروعات اسلاميه تغيير خواهد كرد يا نه.

مجمل از اين قضيه آنكه چون اصحاب از طهران به جانب خراسان ره فرسا شدند يك دسته به رياست قدوس و باب الباب از جلو و دسته ديگر به رياست بهاءالله و قرةالعين از عقب مي رفتند دشت بدشت رفتند تا به دشت بدشت رسيدند در آنجا چادرها زدند و خيمه ها بر پا كردند و بدشت محفل خوش هوائي است كه واقع شده است بين شاهرود و خراسان و مازندران و نزديك است به محلي كه آن را هزار جريب مي گويند و اگر چه اخبار تاريخيه در بسياري از مسائل بدشت ساكت است و افكار ناقلين در اين موضوع متشتت [3] ولي قدر مسلم اين است كه عمده مقصد اصحاب در اين اجتماع و كنكاش در موضوع آن دو مطلب بوده كه ذكر شد چه از طرفي باب الباب به ماكو رفته محبوسيت نقطه ي اولي را ديده آرزو مي نمود كه وسيله نجات حضرتش فراهم شود و نيز قرة العين در اين اواخر باب مكاتبه با باب را گشوده همواره مراسله مي نمود و از توقيعات صادره از ماكو چنين دانسته بود كه وقت حركت و جنبش است خواه براي تبليغ و خواه براي انجام خدمات ديگر و در هر صورت خاموش نبايد نشست و اما... بهاءالله مكاتبه شان با باب استمرار داشت و چنانكه اشاره شد و بشود اكثر از اصحاب پايه ي قدرش را برتر از ادراك خود شناخته و مي شناختند .

 در باب نجات باب تصميم گرفتند كه مبلغين به اطراف بفرستند و احباب را دعوت به زيارت كنند كه هر كس براي زيارت حضرت به ماكو سفر كند و هر كس را هر چه مقدور است بردارد و ماكو را تمركز دهند و از آنجا نجات... را از محمد شاه بطلبند اگر اجابت شد فبها و الا بقوه اجبار... را از حبس بيرون آورند ولي حتي المقدور بكوشند كه امر به تعرض و جدال و طغيان و عصيان با دولت نكشد و چون اين مسئله خاتمه يافت و از تصويب گذشت سپس در موضوع احكام فرعيه سخن رفت. بعضي را عقيده اين بود كه هر ظهور لاحق اعظم از سابق است و هر خلفي اكبر از سلف و بر اين قياس نقطه اولي اعظم است از انباي سلف و مختار است در تغيير احكام فرعيه (!) بعضي ديگر معتقد شدند كه در شريعت اسلام تصرف حائز نيست و... باب مروج و مصلح آن خواهد بود و قرةالعين از قسم اول بوده اصرار داشت كه بايد به عموم اخطار شود و همه بفهمند كه... داراي مقام شارعيت است و حتي شروع شود بعضي تصرفات و تغييرات از قبيل افطار صوم رمضان و امثالها و اگر چه قدوس هم مخالف نبود ولي جرأت نداشت اين رأي را تصويب نمايد زيرا هم خودش در تعصبات اسلاميه فوري بود و به سهولت نمي توانست راضي شود كه مثلا صومي را افطار كند و هم تو هم از ديگران داشت كه قبول نكنند و توليد نفاق و اختلاف گردد ولي قرةالعين مي گفت اين كار بالاخره شدني است و اين سخن گفتني پس هر چه زودتر بهتر تا هر كس رفتني است برود و هر كس ماندني و فداكار است بماند.

پس روزي قرةالعين اين مسئله را طرح كرد كه به قانون اسلام ارتداد زنان سبب قتل ايشان نيست بلكه بايد ايشان را نصيحت و پند داد تا از ارتداد خود برگرداند و به اسلام بگرايند لهذا من در غياب قدوس اين مطلب را گوشزد اصحاب مي كنم اگر مقبول افتاد مقصد حاصل و الاقدوس سعي نمايد كه مرا نصيحت كند كه از اين بي عقلي دست بردارم و از كفري كه شده برگردم و توبه نمايم اين رأي نزد خواص پسنديده افتاد و در مجلسي كه قدوس به عنوان سردرد حاضر نشده و بهاءالله هم تب و زكامي عارضشان شده بود از حضور معاف بودند! قرةالعين پرده برداشت و حقيقت مقصود را گوشزد اصحاب نمود همهمه در ميان اصحاب افتاد بعضي تمجيد نمودند و برخي زبان به تنقيد گشودند و نزد قدوس رفته شكايت نمودند قدوس به چرب زباني و مهرباني ايشان را خاموش كرد و حكم فاضل را موكول به ملاقات طاهره (قرةالعين) استطلاعات از حقيقت فرموده و بعد از ملاقات قرار دارد اخير اين شد كه قرةالعين اين صحبت را تكرار كند و قدوس به مباحثه بطلبيد و قدوس در مباحثه مجاب و ملزم گردد. لهذا روز ديگر چنين كردند و چنان شد كه منظور بود امام با وجود الزام و افحام قدوس باز همهمه و دمدمه فرو نشست و بعضي از آن سرزمين رخت بربستند و چنان رفتند كه ديگر بر نگشتند و در صفحه 131 است.

ولي آنها كه طاقت نياورده و رفته بودند سبب فساد شدند و جمعي از مسلمين بر حضرات تاخته ايشان را مضروب و اموالشان را منهوب كرده آنها را از آن حدود متواري كردند و آنها با همان تصميم كه در تمركز به ماكو داشتند و از آنجا به سه جهت تقسيم شده بهاءالله و جمعي به طهران و طاهره يا قدوس به مازندران و باب الباب با معدوي اولا به مازندران بعدا به خراسان رهسپار شدند انتهي

پوشيده نماند كه آبرومندترين فلسفه ي كه راجع به قضيه ي بدشت پيدا كرده اند و يا ساخته اند همين شرحي است كه ما هم در آن تاريخ مغلوط نوشته ايم و آن را رنگ و رو داده و لكه هاي سياهش را گرفته مورد قبول زعماي بهائي قرار داده ايم و با وجود اين به طوري كه ملاحظه ي مي شود به قدري اين سرگذشت حقايق غير مقدسه را در زير پرده مخفي دارد بلكه بي پرده و آشكار است كه هر كسي مي تواند شطري از آن را دريابد و اين بسي واضح است كه اگر اجتماع كبار اصحاب باب در آن دشت بدشت فقط براي همين مقصد باشد كه در اين تاريخ اظهار شده باز مذهب بابي و بهائي را به پاكي و سادگي معرفي نكرده كاملا مي فهماند كه حكايت حضرات حكايت عقيده و دين و خدا نبوده بلكه دين را بازيچه و ساخته ي دست بشر پنداشته و حقيقت و حي و الهام و اراده ي الهي را در آن دخيل نمي دانسته اند كه يك دسته مردمي كه حتي رئيس خود را نديده و كلماتش را تشخيص نداده اند دور هم جمع شده براي حي و عقد و تشريع و تقنين آن امر و نسخ شريعت قبل مشورت نموده بلكه از مشورت هم گذشته به قسمي كه ديده مي شود بين چند نفر تباني و تصنع مي شود! و اگر به عبارت آن برخورد نفرموده باشيد دوباره و سه باره مراجعه فرمائيد تا خوب حقيقت آن را بشناسيد (فارجع البصر كرتين)

و هر گاه از اين جمله هاي آبرومند بگذريم و به شايعات بين خودشان برخورديم كه در مواقع محروميت و گرم شدن لاشه ي بهائيت با هم مي گويند و لذت مي برند آن وقت مي بينيم كه مسائل بسياري از قلم تاريخ نويس افتاده است يا عمدا ننوشته است ولي چه توان كرد كه بعضي مسائل گفتني و نوشتني نيست و باز بهتر است كه آبرومندترين مسائل بدشت را به طوري كه مسيونيكولا نوشته اشاره كنيم. آري مسيونيكولا فرانسوي در تاريخ خود شرح ذيل را مي نويسد و نگارنده هم در آن موقع كه تاريخ مي نوشتم به توسط ميرزا ايوب همداني گفتار نيكولا را ترجمه كرده خواستم قسمتي از آن را درج كنم ولي باز هم حضرات صلاح نديدند و اينك مختصر آن اين است:

نيكولا مي گويد:

به طوري كه از بزرگان بهائي شنيده ايم در بدشت قرةالعين حجاب را به اين طريق برداشت كه در روزي كه نوبت نطق با او بود و بر حسب معمول پشت پرده نشسته نطق مي كرد در آن روز مقراض كوچكي به جامه خود سپرده و دستور به وي داده بود كه در وسط نطق او بند تجير را چيده پرده را بيندازد تا اصحاب باب او را ببينند و خود نيز در آن روز آرايشي تمام كرده بود و لباس حرير سفيد پوشيده بر اثر اين هوائي كه بر سر داشته نطقش هم با عشق و جذبه توأم و مورد توجه و قبول واقع شده يك مرتبه در وسط صحبت او اصحاب مي بينند پرده فرود افتاد و قرةالعين در كمال قشنگي و زيبائي با زيورهاي آن روزي (يعني خال و خطاط و وسمه و سرمه) به نظرشان جلوه كرد. فورا بعضي از اصحاب بر حسب عادات اسلامي يا عفت ذاتي شرمنده و از چشم بستند و بعضي برو افتادند و برخي بالعكس ديده گشادند و دل به آن دلبر دادند و قرةالعين به اصطلاح به جنگ زرگري تغييري به خادمه ي خود كرده گفت چرا پرده را درست نبستي؟! و فوري رو به جمعيت كرده گفت اهميت ندارد مگر من خواهر شما نيستم؟ مگر شما به تغيير احكام اسلام معتقد نشده ايد آري، من خواهر شما هستم و نظر شما بر من حلال است

اين بود خلاصه ي از مندرجات كتاب مسيو نيكولاولي بايد دانست كه از همان دم همهمه و زمزمه در اصحاب افتاده از اينجا بعضي رخت بر بسته رفتند و برخي راپورت به باب داده منتظر بودند كه قرةالعين را طرد و يا اقلا توبيخ نمايد ولي بها و قدوس و بعضي ديگر در آغوش محبت گشودند و بر مقامات قرةالعين افزودند و نمي دانيم اقوال مسلمين آن حدود را تا چه اندازه صحيح دانيم كه زدن و طرد كردن حضرات را از آن سرزمين مبني بر اشاعه فسوقشان قلمداد كرده اند؟

 

----------پاورقی------------

[1] در اين موقع كه چاپ سوم اين كتاب آغاز شده نسخه ي خطي به دست آمده از قول گينياد الفوركي شاهزاده روسي كه در سفر دومش به تهران سفير روس بوده و گويد در سفر اول به حيله در طهران مسلمان شده و معمم گشته و شيخ عيسي لنكراني نام گرفته و دختر برادر شيخ محمد نامي گرفته و بعدا به كربلا رفته و تلمذ سيد رشتي اختيار كرده و هم كلاس سيد باب شده و او را به ادعاي مهدويت تشويق كرده اگر اين نسخه صحيح باشد نظريه ي ما را مؤيد است ويژه در آنچه به نام معتمدالدوله نوشته.

[2] به دشت در قديم بسيار آباد بوده كه آن را به دشت و دشتبه نيز گفته اند و گاهي با ياء (بي دشت، دشتبي) استعمال كرده اند و در تاريخي ديده شد كه عمر بن سعد را به وعده ي حكومت به دشت يا به دشت فريفته به كربلا فرستادند.

[3] مسكوت بودن تاريخ بدشت فقط براي افتضاحات حاصله است كه نمي شود همه قضايا را نوشت اين است كه هر مورخي قضيه بدشت را به ابهام برگذار كرده.

[4] اينها از القائات بهائيان است كه براي اهميت بها به تاريخ منضم كرده اند. و در تواريخ ساير ذكري از اهميت بها در آن روز نبوده است.

 

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.