شرح حال سيد رضى الدين آوى

ذكر سيد رضى الدّين محمّد آوى كه يكى از اعقاب على الحورىّ است :
هـمـانـا از اعـقـاب عـلى الحـورىّ مـى بـاشـد سـيـد جـليـل عـابـد نـبـيـل رضـى الدّين محمّد آوى النقيب ابن فخرالدّين محمّد بن رضى الدّين محمّد بن زيد بن الدّاعـى زيد بن على بن الحسين بن الحسن بن ابى الحسن على بن ابى محمّد الحسن النّقيب الرّئيس ابن على بن محمّد بن على الحورىّ ابن حسن بن على اصغر ابن الا مام زين العابدين عـليـه السـلام و ايـن سـيـد جـليـل صـاحـب مـقـامـات عـاليـه و كـرامـات بـاهـره اسـت و عـديـل سـيـد رضـى الدّيـن بن طاوس و صديق او است و بسيار مى شود كه سيد بن طاوس ‍ تعبير مى كند از او در كتب خود به برادر صالح چنانكه در ( رساله مواسعه و مضايقه ) فرموده كه توجه كردم من با برادر صالح خود محمّد بن محمّد بن محمّد قاضى آوى ـ ضاعف اللّه سعادته و شرّف خاتمته ـ از حلّه به سوى مشهد مولايمان حضرت اميرالمؤ منين عـليـه السـلام پـس بيان فرموده كه در اين سفر مكاشفات جميله و بشارات جليله براى من روى داد.(194)
مـؤ لف گـويد: كه از براى اين سيد بزرگوار قصه اى است متعلق به ( دعاى عبرات ) كـه سـيد بن طاوس در ( مهج الدّعوات ) و علامه در ( منهاج الصلاح ) بـه آن اشاره كرده اند و آن حكايت چنين است كه خفر المحقّقين از والدش علامه از جدش شيخ سـديـدالدّيـن از سـيـد مـذكـور روايـت كـرده كـه آن جناب محبوس بود در نزد اميرى از امراء سلطان جرماغون مدت طويلى در نهايت سختى و تنگى ، پس در خواب خود ديد خلف صالح منتظر ـ صلوات اللّه عليه ـ را پس گريست و گفت : اى مولاى من ! شفاعت كن در خلاص شدن مـن از ايـن گـروه ظـلمه ، حضرت فرمود: بخوان دعاى عبرات را، سيد گفت : كدام است دعاى عـبرات ؟ فرمود: آن دعا در ( مصباح ) تو است ، سيد گفت : اى مولاى من ! دعا در ( مصباح ) من نيست . فرمود نظر كن در ( مصباح ) خواهى يافت دا را در آن ، پس از خواب بيدار شده نماز صبح را ادا كرد و ( مصباح ) را باز نمود پس ورقه اى يافت در مـيـان اوراق كـه ايـن دعـا نـوشـتـه بـود در آن ، پـس چـهـل مرتبه آن دعا را خواند. آن امير را دو زن بود يكى از آن دو زن عاقله و مديره و آن امير بـر او اعـتـماد داشت ، پس امير نزد او آمد در نوبه اش پس گفت به امير، گرفتى يكى از اولاد امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام را؟ امـيـر گـفـت : چـرا سـؤ ال كـردى از ايـن مطلب ؟ گفت : در خواب ديدم شخصى را و گويا نور آفتاب مى درخشد از رخسار او، پس حلق مرا ميان دو انگشت خود گرفت آنگاه فرمود كه مى بينم شوهرت را كه گرفت يكى از فرزندان مرا، و طعام و شراب بر او تنگ گرفته پس من به او گفتم : اى سيد من ! تو كيستى ؟ فرمود: من على بن ابى طالبم ، بگو به او اگر او را رها نكرد هر آيـنـه خـراب خـواهم كرد خانه او را. پس اين خواب منتشر شد و به سلطان رسيد، پس گفت مـرا عـلمـى بـه ايـن مـطـلب نيست و از بوّاب خود جستجو كرد و گفت كى محبوس است در نزد شـما؟ گفتند: شيخ علوى كه امر كردى به گرفتن او، گفت : او را رها كنيد و اسبى به او بدهيد كه سوار شود و راه را به او دلالت كنيد كه رود به خانه خود انتهى .(195)
و ايـن سـيد جليل همان است كه سند يك قسم استخاره به تسبيح به او منتهى مى شود. و او روايـت مـى كند از حضرت صاحب الا مر عليه السلام چنانكه شيخ شهيد در ( ذكرى ) نـقـل فرموده و ظاهر آن است ك سيد آن استخاره را تلقى كرده از حضرت حجت عليه السلام مـشـافهةً بدون واسطه و اين در غيبت كبرى منقبتى است ( عظيمه لايَحُومُ حَلوْلَها فَضيلَةٌ. ) و مـن كـيـفـيت آن استخاره را در ( كتاب باقيات صالحات ) كه در حاشيه ( مفاتيح ) است نقل كردم به آنجا رجوع كنند.(196)
روايـت مـى كـنـد اين بزرگوار از برادر روحانى خود سيد بن طاوس و از پدر بزرگوار خود از پدرش از پدرش از پدرش داعى بن زيد ـ كه پدر چهارم او است ـ از سيد مرتضى و شيخ طوسى و سلاّر و غيره و وفاتش در چهارم صفر سنه ششصد و پنجاه و چهار واقع شده .
و ( آوىّ ) نسبت به ( آوه ) بر وزن ساوه از توابع قم است و فضيلت بسيار براى آن نقل شده كه جمله اى از آن را قاضى نوراللّه در ( مجالس ‍ المؤ منين ) ايراد فـرمـوده .(197) و بـدان كـه از بـنـى اعـمـام سـيـد رضـى مـذكـور اسـت سـيـد جـليـل شـهـيـد تـاج الدّيـن ابـوالفـضل محمّد بن مجدالدّين حسين بن على بن زيد بن داعى و شايسته است كه ما به نحو اختصار به شهادت او اشاره كنيم .
شهادت ابوالفضل تاج الدّين محمّد الحسينى رحمه اللّه :
صـاحـب ( عـمـدة الطـالب ) گـفـتـه كـه ايـن سـيـد جـليـل در آغـاز امر واعظ بود، و روزگار خويش را به مواعظ و نصايح به پاى گذاشت ، سـلطـان اولجـايـتـو مـحمّد او را احضار كرده به حضرت خويش اختصاص داد، و نقابت نقباء مـمـالك عـراق و مـملكت رى و بلاد خراسان و فارس و ساير ممالك خود را بهتمامت به عهده كـفـايـتـش حوالت داد، اما رشيدالدّين طبيب كه در حضرت سلطان وزارت داشت با تاج الدّين بـه عـداوت و كـيـن بـوده و سـبـب آن شـد كـه در مـشـهـد ذى الكـفـل نـبى عليه السلام كه در قريه اى در ميان حلّه و كوفه بود مردم يهود به زيارت مى رفتند و به آن مكان شريف حمل نذور مى نمودند، سيد تاج الدّين بفرمود تا مردم يهود را از آن قـريـه مـمـنـوع داشـتـند، و در بامداد آن شب منبرى در آنجا نصب نموده نماز جمعه و جـمـاعـتـى به پاى مى رفت . رشيدالدّين كه از علو مقام و منزلت سيد والا رتبت در حضرت سلطنت دلى پر كين و خاطرى اندهگين داشت از اين كردار بر حسد و عداوتش بر افزود پس اسباب قتل او را فراهم نمود به نحوى كه جاى ذكرش ‍ نيست .
پـس ايـن سـيـد جـليـل را بـا دو پـسـرش شـمس الدّين حسين و شرف الدّين على در كنار دجله حـاضـر كـردنـد بـر طـبـق مـيـل رشـيـد خـبـيـث ، اول دو پـسـرش را و پـس از آن خـود آن سـيد جـليـل را بـه قـتـل رسانيدند، و اين قضيه در ماه ذى القعده سنه هفتصد و يازده روى داد، و بعد از قتل ايشان مردم عوام بغداد و جماعت حنابله شقاوت نهاد خباثت فطرى خويش را ظاهر كره بدن آن سيد جليل را پاره پاره كرده گوشتش را بخوردند، موهاى شريفش را كنده هر دسـتـه از مـوى مـبـاركـش را بـه يـك ديـنـار بـفروختند، چون سلطان اين داستان بشنيد سخت خـشـمناك شده و از قتل او و پسرانش متاءسف گرديد و بفرمود تا قاضى حنابله را به دار كشند جماعتى لب به شفاعت گشودند، فرمان داد تا واژگونه اش بر دراز گوشى كور نشانده در بازارهاى بغداد گردش دهند و هم فرمان داد كه بعد از آن حنابله كسى قضاوت نكند.(198)