ذكر عيسى پسر سوم زيد بن على بن الحسين عليه السلام

هـمـانـا عـيـسـى بـن زيـد مـكـنـّى اسـت بـه ابـويـحـيـى و مـلقـب اسـت بـه مـوتـم الا شـبـال و اين لقب از آن يافت كه وقتى شيرى را كه داراى بچگان بود و سر راه بر مردم گرفته بود بكشت از آن وقت لقب موتم الا شبال يافت يعنى يتيم كننده شيربچگان .
ابـوالفـرج سـتـايـش بـليـغـى از او نـمـوده و گـفـتـه كـه او مـردى جـليـل القـدر و صـاحب علم و ورع و تقوى و زهد بوده ، و از حضرت صادق عليه السلام و بـرادر آن حـضـرت عـبـداللّه محمد عليه السلام و از پدر خود زيد بن على عليه السلام و غيرهم روايت مى كرد و علماء عصر او مقدم او را مبارك مى شمردند.(150)
و سـفـيـان ثـورى را بـا او ارادتى تام بود و او را به زيادت تعظيم و احترام مى نمود و لكـن موافق روايتى مدح او محل نظر است چه سوء ادبى و جسارتى از او بالنّسبة به امام زمان خود حضرت صادق عليه السلام ظاهر گشته .
و بـالجـمله ؛ عيسى در واقعه محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حسن حاضر بود و چون آن دو تـن كـشـتـه شـدند عيسى از مرم اعتزال جست و در كوفه در خانه على بن صالح بن حىّ مـتوارى گشت و نسبش را از مردم پوشيده داشت تا وفات يافت و در ايامى كه عيسى پنهان بـود يـحـيـى بـن حسين بن زيد و به قول صاحب ( عمدة الطالب ) محمد بن محمد بن زيد به پدر گف كه دوست دارم مرا بر عمويم دلالت كنى و بگويى در كجا است تا او را مـلاقات كنم ، همانا قبيح است بر من كه من چنين عمويى داشته باشم و او را ديدار ننمايم . پـدر گـفـت : اى پـسـرجـان ! ايـن خـيال از سر به در كن ؛
چه آنكه عموى تو عيسى خود را پـنـهـان كـرده اسـت و دوسـت نـدارد كـه شناخته شود و مى ترسم اگر تو را به سوى او دلالت كـنـم و بـه نـزد او روى بـه سـخـتـى افـتـد و مـنـزل خـود را تـغيير دهد، يحيى در اين باب مبالغه و اصرار كرد تا آنكه پدر را راضى نمود كه مكان عيسى را نشان دهد.
حـسـيـن گـفت : اى پسر! اگر خواهى عموى خود را ملاقات كنى از مدينه به كوفه سفر كن چـون بـه كـوفـه رسـيـدى از مـحله بنى حىّ پرسش نما، چون اين دانستى برو به فلان كـوچـه ، و آن كـوچـه را براى او وصف كرد، چون به آن كوچه رسيدى خانه اى بينى به فـلان صـفت و فلان نشانى ، آن خانه عموى تست ؛ لكن تو بر در خانه منشين بلكه برو در اوايـل كـوچـه بـنـشـيـن تـا وقـت مغرب ، آنگاه مردى بينى بلند قامت به سن كهولت كه صـورت نـيكويى دارد و آثار سجده در جبهه [پيشانى ] او نمايان است .
جبّه اى از پشم در بر دارد و شترى در پيش انداخته از سقّايى برگشته و به هر قدمى كه بر مى دارد و مى نـهـد ذكـر خـدا را بـه جا مى آورد و اشك از چشمان او فرو مى ريزد همان شخص ‍ عموى تو عـيـسـى اسـت ، چـون او را ديـدى بـرخـيز و بر او سلام كن و دست در گردن او آور و عمويت ابـتـدا از تـو وحشت خواهد كرد تو خود را به او بشناسان تا قلبش ساكن شود. پس زمان كمى با او ملاقات مى كنى و مجلس خد را با او طولانى مكن كه مبادا كسى شما را ببيند و او را بشناسد آنگاه او را وداع كن و ديگر به نزد او مرو وگرنه از تو نيز پنهان خواهد شد و بـه مـشـقـّت خـواهـد افتاد، يحيى گفت : آنچه فرمودى اطاعت خواهم كرد، پس تجهيز سفر كرده با پدر وداع نموده به جانب كوفه روان شد.
چـون به كوفه رسيده منزل نمود، آنگاه در تجسس عم خود شد، و از محله بنى حىّ پرسش نمود و آن خانه را كه پدرش وصف كرده بود پيدا نمود، پس در بيرون كوچه به انتظار عمو بنشست تا وقتى كه آفتاب غروب كرد، ناگاه مردى را ديد كه شترى در پيش انداخته و مـى آيـد بـه همان اوصافى كه پدرش نشانى داده بود و هر قدمى كه بر مى دارد و مى گـذارد لبـهـايـش بـه ذكـر خـدا حـركـت مـى كند و اشك از ديدگانش فرو مى ريزد، يحيى بـرخـاسـت و بـر او سلام كرد و با او معانقه نمود.
يحيى گفت چون چنين كردم عمويم مانند وحـشـى كـه از انـسـى وحشت كند از من وحشت كرد، گفتم :اى عمو! من يحيى بن حسين بن زيد پـسـر بـرادر تـو مـى باشم . چون اين از من شنيد مرا به سينه چسبانيد و چنان گريست و حـالش منقلب شد كه گفتم الحال سكته خواهد كرد، چون قدرى به خويشتن آمد شتر خود را بـخـوابـانـيـد و بـا مـن بـنـشـسـت و از احـوال خـويـشـان و اهـل بـيـت خود از مردان و زنان و كودكان يك يك پرسيد و من حالات ايشان را براى او شرح دادم و او مـى گـريـسـت . آنـگـاه كـه از حـال ايـشـان مـطـلع شـد حـال خـود را بـراى مـن نـقـل كـرد و گـفـت :
اى پـسـرك ! اگـر از حـال مـن خواسته باشى بدان كه من نسب و حال خودم را از مردم پنهان كرده ام و اين شتر را كـرايـه كـرده هـر روز بـه سقّايى مى روم و آب بار مى كنم و براى مردم مى برم و آنچه تـحـصـيـل كـردم اجرت شتر را به صاحبش مى دهم و آنچه باقى مانده باشد در وجه قوت خـود صـرف مـى كنم و اگر روزى مانعى براى من پيدا شود كه نتوانم در آن روز به آب كـشـى بـيـرون روم آن روز را قـوتـى نـدارم كـه صـرف كـنـم لاجرم از كوفه به صحرا بـيـرون يـم شـوم و از فـضـول بـقـول ، يـعـنـى بـرگ كـاهـو و پـوسـت خـيـار و امثال اينها كه مردم دور افكنده اند جمع مى كنم و آن را قوت و غذاى خود مى گردانم ، و در ايـن مـدت كـه پـنهان گشته ام در همين خانه منزل كرده ام و صاحب خانه هنوز مرا نشناخته و چندى كه در اين خانه ماندم دختر خود را به من تزويج كرد و حق تعالى از او دخترى به من كـرامـت فرمود، چون به حدّ بلوغ رسيد مادرش به من گفت كه دختر را به پسر فلان سقّا كـه هـمسايه ما است تزويج كن ؛ زيرا كه به خواستگارى او آمده اند.
من او را پاسخ ندادم زوجه ام اصرار بليغى كرد من در جواب ساكت بودم و جراءت نمى كردم كه نسب خود را با وى بـگـويـم و او را خبر دهم كه دختر من فرزند پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم است كفو و هم شاءن او پسر فلان مرد سقّا نيست . زوجه من به ملاحظه فقر و افلاس و گمنامى من چنان پنداشت لقمه اى كه هرگز در خيالش نمى گنجيد به چنگش افتاده ، لاجرم در اين بـاب مـبـالغـه بـسـيـار كـرد تا آنكه من از تدبير كار عاجز شدم و از خدا كفايت اين امر را خـواسـتـم .
حق تعالى دعاى مرا مستجاب فرمود و بعد از چند روزى دخترم وفات يافت و از غـصه او راحت شدم ، لكن پسرجان من يك غصه در دلم ماند كه گمان نمى كنم احدى آن قدر غصه در دل داشته باشد و آن غصه آن است كه مادامى كه دخترم زنده بود من نتوانستم خود را به او بشناسانم و با او بگويم كه اى نور ديده تو از فرزندان پيغمبرى و خانم مى بـاشى نه آنكه دختر يك عمله باشى و او بمرد و شاءن خود را ندانست ؛ پس عمويم با من وداع كـرد و مـرا قسم داد كه ديگر به نزد او نروم مبادا كه شناخته شود و دستگير گردد، پـس مـن بـعـد از چـنـد روز ديگر رفتم او را ببينم ديگر او را ديدار نكردم و همان يك دفعه بود ملاقات من با او.(151)
ابـوالفـرج روايـت كـرده از خصيب وابشى كه از اصحاب زيد بن على و مخصوصين عيسى بـن زيد بود گفت در اوقاتى كه عيسى در كوفه متوارى و پنهان بود گاهى ما به ديدن او با حال خوف مى رفتيم و بسا بود كه در صحرا بود و آب كشى مى كرد پس ‍ مى نشست بـا مـا و حديث مى كرد ما را و مى گفت واللّه دوست داشتم كه من ايمن بودم بر شما از اينها يـعـنـى مـهـدى عباسى و اعوان او پس طول مى دادم مجالست با شما را و توشه مى بردم از حـديـث با شماها و نظر بر روى شماها. به خدا سوگند كه من شوق ملاقات شما را دارم و پـيـوسته به ياد شما هستم در خلوات و در رختخواب خود در خواب برويد تا مشهور نشود موضع شما و امر شما پس برسد بدى يا ضررى .(152)
و بـالجـمـله ؛ عـيسى به همين حال بود تا وفات يافت . و او را چند نفر مخصوص بود كه پـوشـيـده بر امر او مطلع بودند: يكى ابن علاّق صيرفى ، و ديگر ( حاضر ) ، و سـوم صـبـاح زعـفـرانى ، و چهارم حسن بن صالح . و مهدى در صدد بود كه اگر عيسى را نمى يابد لااقل بر اين چند تن ظفر يابد تا هنگامى كه بر ( حاضر ) ظفر يافت و او را در مـحـبس انداخت و به هر حيله كه بايد و شايد خواست تا مگر از عيسى و اصحاب او از ( حاضر ) خبر گيرد او كتمان كرد و بروز نداد تا او را كشتند، و چون عيسى دنيا را وداع كرد دو طفل صغير از او بماند، و صباح كفالت ايشان مى نمود.
و نـقـل شده كه صباح به حسن ، گفت : اكنون كه عيسى وفات كرد چه مانع است كه ما خود را ظـاهـر كـنـيـم و خـبر موت عيسى را به مهدى رسانيم تا او راحت شود و ما نيز از خوف او ايـمـن شـويـم ، چـه آنـكـه طـلب كـردن مـهـدى مـا را بـه جـهـت عـيـسـى اسـت الحـال كـه او بـمـرد ديـگر با ما كارى ندارد.
حسن گفت : نه واللّه ! چشم دشمن خدا را به مرگ ولى اللّه فرزند نبى اللّه روشن نخواهم كرد، همانا يك شبى كه من به حالت ترس بـه پـايـابـن بـرم بـهـتـر اسـت از جـهـاد و عـبـادت يـك سـال ، صـبـاح گفت : چون دو ماه از موت عيسى بگذشت حسن بن صالح نيز از دنيا بگذشت آنگاه من احمد و زيد كودكان يتيم عيسى را برداشتم و به جانب بغداد پا گذاشتم چون به بغداد رسيدم كودكان را در خانه اى سپردم و خود با جامه كهنه به دارالخلافه مهدى شدم چـون به آنجا رسيدم گفتم من صباح زعفرانى مى باشم و اذن بار طلبيدم خليفه مرا طلب كـرد و چـون بـر او داخـل شدم گفت :
تويى صباح زعفرانى ؟ گفتم : بلى ، گفت : لاحَيّاكَ اللّهُ وَلابَيّاكَ اللّهُ وَ لا قَرَّبَ دارَكَ اى دشمن خدا تويى كه مردم را به بيعت دشمن من عيسى مـى خـوانـدى ؟ گـفـتـم : بـلى ، گـفـت : پس به پاى خود به سوى مرگ آمدى . گفتم : اى خليفه ! من از براى شما بشارتى دارم و هم تعزيتى ، گفت : بشارت و تعزيت تو چيست ؟ گفتم : اما بشارت تو به مرگ عيسى بن زيد است و اما تعزيت نيز براى موت عيسى است ؛ چه آنكه عيسى پسرعم و خويش تو بود.
مـهـدى چـون ايـن بـشـنـيد سجده شكر به جاى آورد، پس از آن پرسيد كه عيسى كى وفات كـرد؟ گـفـتـم : تـا بـه حـال دو مـاه اسـت ، گـفـت : چـرا تـا بـه حال مرا خبر ندادى ؟ گفتم : حسن بن صالح نمى گذاشت تا آنكه او نيز بمرد من به سوى تو آمم ، مهدى چون خبر مرگ حسن شنيد سجده ديگر به جاى آورد و گفت : الحمدللّه كه خدا شـر او را از مـن كـفـايـت كـرد؛ چـه آنكه او سخت ترين دشمنان من بود، آنگاه گفت :
اى مرد! هـرچـه خـواهـى از مـن بـخـواه كـه حـاجـت تـو بـرآورده خـواهـد شـد و مـن تـو را از مـال دنـيـا بـى نـيـاز خـواهـم كرد، گفتم : به خدا سوگند كه من از تو چيزى نمى طلبم و حـاجـتـى نمى خواهم جز يك حاجت ، گفت : آن كدام است ؟ گفتم : كفالت يتيمان عيسى بن زيد اسـت و به خدا قسم است اگر من چيزى مى داشتم كه بتوانم آنها را كفالت كنم اين حاجت را نـيـز از تو نمى طلبيدم و ايشان را به بغداد نمى آوردم . پس شرحى از عيسى و كودكان او نقل كردم و گفتم : شايسته است كه شما در حق اين كودكان يتيم گرسنه كه نزديك است هلاك شوند پدرى كنى و ايشان را از گرسنگى و پريشانى برهانى .
مـهـدى چـون حـال يـتـيمان عيسى را شنيد بى اختيار بگريست چندان كه اشك چشمش سرازير شـد، گـفـت : اى مـرد خـدا! خـدا جـزاى خـيـر دهـد تـو را خـوب كـردى كـه حـال ايـشـان را براى من نقل كردى و حق ايشان را ادا نمودى همانا فرزندان عيسى نيز مانند فـرزنـدان مـن انـد اكنون برو و ايشان را به نزد من آر، گفتم : از براى ايشان امان است ؟ گفت : بلى در امان خدا و در امان من و در ذمّه من و ذمّه پدران من مى باشند ، و من پيوسته او را قسم مى دادم و از او امان مى گرفتم كه مبادا اگر ايشان را براى او آورم آسيبى به ايشان رسـانـد و مـهـدى هـم ايـشـان را امـان مـى داد تـا آنـكـه در پـايـان كـلام گـفـت : اى حـبيب من ! اطـفـال كـوچـك را چه تقصير است كه من ايشان را آسيبى برسانم ، همانا آنكه با سلطنت من مـعارض بود پدر ايشان بود. و اگر او نيز به نزد من مى آمد و با من منازعت نمى كرد مرا بـا وى كـارى نـبـود تـا چـه رسـد بـه كـودكـان يـتـيـم ، الحال برخيز و برو و ايشان را به نزد من آر خداى جزاى خيرت دهد و از تو هم استدعا مى كـنم كه عطاى مرا قبول كنى ، گفتم :
من چيزى نمى خواهم . آنگاه رفتم و كودكان عيسى را حـاضـر كـردم ، چـون مـهـدى ايـشـان را بـديـد به حال ايشان رقت كرد و ايشان را به خود چـسـبـانـيـد و امـر كـرد كـنـيـزكـى را كـه پـرسـتـارى ايـشـان كـنـد و چـنـد نـفـر هـم مـوكـل خـدمـت ايـشـان نـمـود و من نيز در هر چندى از حال ايشان تحقيق مى كردم و پيوسته در دارالخلافه بودند تا زمانى كه محمدامين مقتول گشت آنگاه از دارالخلافه بيرون شدند و زيد به مرض از دنيا بگذشت و احمد مختفى و متوارى گشت .(153)