فصل چهارم: در بيان ورود اهل بيت عليهماالسّلام به دارالإماره
عبيداللّه زياد چون از ورود اهل بيت به كوفه آگه شد، مردم كوفه را از خاصّ و عام اذن عامّ داد لاجرم مجلس او از حاضر و بادى (359) انجمن آكنده شد، آنگاه امر كرد تا سر حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام را حاضر مجلس كنند، پس آن سر مقدّس را به نزد او گذاشتند، از ديدن آن سر مقدّس سخت شاد شد و تبسّم نمود، و او را قضيبى در دست بود كه بعضى آن را چوبى گفته اند و جمعى تيغى رقيق دانسته اند، سر آن قضيب (360) را به دندان ثناياى جناب امام حسين عليه السّلام مى زد و مى گفت : حسين را دندانهاى نيكو بوده .
زيد بن ارقم كه از اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بوده در اين وقت پيرمردى گشته در مجلس آن مَيْشوم حاضر بود، چون اين بديد گفت : اى پسر زياد! قضيب خود را از اين لبهاى مبارك بردار، سوگند به خداوندى كه جز او خداوندى نيست كه من مكرّر ديدم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را بر اين لبها كه موضع قضيب خود كرده اى بوسه مى زد، اين بگفت و سخت بگريست . ابن زياد گفت : خدا چشمهاى ترا بگرياند اى دشمن خدا، آيا گريه مى كنى كه خدا به ما فتح و نصرت داده است ؟ اگر نه اين بود كه پير فرتوت (سالخورده و خرف شده ) گشته اى وعقل تو زايل شده مى فرمودم تا سرت را از تن دور كنند. زيد كه چنين ديد از جا برخاست و به سوى منزل خويش شتافت آنگاه عيالات جناب امام حسين عليه السّلام را چو اسيران روم در مجلس آن مَيْشوم وارد كردند.
راوى گفت : كه داخل آن مجلس شد جناب زينب عليهاالسّلام خواهر امام حسين عليه السّلام متنكره و پوشيده بود پست ترين جامه هاى خود را و به كنارى از قصر الا ماره رفت و آنجا بنشست و كنيزكان در اطرافش در آمدند و او را احاطه كردند.
ابن زياد گفت : اين زن كه بود كه خود را كنارى كشيد؟ كسى جوابش نداد، ديگر باره پرسيد پاسخ نشنيد، تا مرتبه سوّم يكى از كنيزان گفت : اين زينب دختر فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است ! ابن زياد چون اين بشنيد رو به سوى او كرد و گفت : حمد خداى را كه رسوا كرد شما را و كشت شما را و ظاهر گردانيد دروغ شما را. جناب زينب عليهاالسّلام فرمود: حمد خدا را كه ما را گرامى داشت به محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر خود و پاك و پاكيزه داشت ما را از هر رجسى و آلايشى همانا رسوا مى شود فاسق و دروغ مى گويد فاجر و ما بحمد اللّه از آنان نيستيم و آنها ديگرانند.
ابن زياد گفت : چگونه ديدى كار خدا را با برادر و اهل بيت تو؟ جناب زينب عليهاالسّلام فرمود: نديدم از خدا جز نيكى و جميل را؛ چه آل رسول جماعتى بودند كه خداوند از براى قربت محلّ و رفعت مقام حكم شهادت بر ايشان نگاشته بود لاجرم به آنچه خدا از براى ايشان اختيار كرده بود اقدام كردند و به جانب مضجع خويش شتاب كردند ولكن زود باشد كه خداوند ترا و ايشان را در مقام پرسش باز دارد و ايشان با تو احتجاج و مخاصمت كنند، آن وقت ببين غلبه از براى كيست و رستگارى كراست ، مادر تو بر تو بگريد اى پسر مرجانه .
ابن زياد از شنيدن اين كلمات در خشم شد و گويا قصد اذّيت يا قتل آن مكرمه كرد. عَمْرو بن حُرَيْث كه حاضر مجلس بود انديشه او را به قتل زينب عليهاالسّلام دريافت از در اعتذار بيرون شد كه اى امير! او زنى است وبر گفته زنان مؤ اخذه نبايد كرد، پس ابن زياد گفت كه خدا شفا داد دل مرا از قتل برادر طاغى تو و متمرّدان اهل بيت تو. جناب زينب عليهاالسّلام رقّت كرد و بگريست و گفت : بزرگ ما را كشتى و اصل و فرع ما را قطع كردى و از ريشه بركندى اگر شفاى تو در اين بود پس شفا يافتى ، ابن زيادگفت : اين زن سَجّاعه (361) است يعنى سخن به سجع و قافيه مى گويد. و قسم به جان خودم كه پدرش نيز سَجّاع و شاعر بود. جناب زينب عليهاالسّلام جواب فرمود كه مرا حالت و فرصت سجع نيست (362).
و به روايت ابن نما فرمود كه من عجب دارم از كسى كه شفاى او به كشتن ائمّه خود حاصل مى شود و حال آنكه مى داند كه در آن جهان از وى انتقام خواهند كشيد(363).
اين وقت آن ملعون به جانب سيّد سجاد عليه السّلام نگريست و پرسيد: اين جوان كيست ؟ گفتند: على فرزند حسين است ، ابن زياد گفت : مگر على بن الحسين نبود كه خداوند او را كشت ؟! حضرت فرمود كه مرا برادرى بود كه او نيز على بن الحسين نام داشت لشكريان او را كشتند، ابن زياد گفت : بلكه خدا او را كشت ، حضرت فرمود:(اَللّه يَتَوَفَّى الاَْنْفُسَ حينَ مَوْتِها)(364) خدا مى ميراند نفوس را هنگامى كه مرگ ايشان فرا رسيده . ابن زياد در غضب شد و گفت : ترا آن جراءت است كه جواب به من دهى و حرف مرا رد كنى ، بيائيد او را ببريد و گردن زنيد.
جناب زينب عليهاالسّلام كه فرمان قتل آن حضرت را شنيد سراسيمه و آشفته به آن جناب چسبيد و فرمود: اى پسر زياد! كافى است ترا اين همه خون كه از ما ريختى و دست به گردن حضرت سجاد عليه السّلام در آورد و فرمود: به خدا قسم از وى جدا نشوم اگر مى خواهى او را بكشى مرا نيز با او بكش .
ابن زياد ساعتى به حضرت زينب و امام زين العابدين عليهماالسّلام نظر كرد و گفت : عجب است از علاقه رحم و پيوند خويشاوندى ، به خدا سوگند كه من چنان يافتم كه زينب از روى واقع مى گويد و دوست دارد كه با او كشته شود، دست از على باز داريد كه او را همان مرضش كافى است .
و به روايت سيّد بن طاوس ، حضرت سجاد عليه السّلام فرمود كه اى عمّه ! خاموش باش تا من او را جواب گويم به ابن زياد، فرمود: كه مرا به كشتن مى ترسانى مگر نمى دانى كه كشته شدن عادت ما است و شهادت كرامت و بزرگوارى ما است (365)!.
نقل شده كه رباب دختر امرءالقيس كه زوجه امام حسين عليه السّلام بود در مجلس ابن زياد سر مطهّر را بگرفت و در بر گرفت و بر آن سر بوسه داد و آغاز ندبه كرد و گفت :
شعر :
واحُسَينا فَلا نَسيتُ حُسَيْنا
اَقْصَدَتْهُ اَسِنَّةُ الاَدْعِياء
غادَروهُ بِكَرْبَلاءَ صَريعا
لا سَقَى اللّهُ جانِبَىْ كَرْبلاء
حاصل مضمون آنكه : واحُسَيناه ! من فراموش نخواهم كرد حسين را و فراموش نخواهم نمود كه دشمنان نيزه ها بر بدن او زدند كه خطا نكرد، و فراموش نخواهم نمود كه جنازه او را در كربلا روى زمين گذاشتند و دفن نكردند، و در كلمه لاسَقَى اللّهُ جانِبَى كَربلاء اشاره به عطش آن حضرت كرد و اَلحَقّ آن حضرت را فراموش نكرد چنانچه در فصل آخر معلوم خواهد شد.
راوى گفت : پس ابن زياد امر كرد كه حضرت على بن الحسين عليه السّلام را با اهل بيت بيرون بردند و در خانه اى كه در پهلوى مسجد جامع بود جاى دادند.
جناب زينب عليهاالسّلام فرمود كه به ديدن ما نيايد زنى مگر كنيزان و مماليك ؛ چه ايشان اسيرانند و ما نيز اسيرانيم (366).
قُلْتُ وَ يُناسِبُ في هذَا الْمَقامِ اَنْ اَذْكُرَ شِعْرَ اَبى قَيْسِ بْنِ الاَْسلَتِ اْلاَوْسى :
شعر :
وَيُكْرِمُها جاراتُها فَيَزُرْنَها
وَتَعْتَلُّ عَنْ اِتْيا نِهِنَّ فَتُعْذَرُ
وَلَيْسَ لَها اَنْ تَسْتَهينَ بِجارَةٍ
وَلكِنَّها مِنْهُنَّ تَحْيى (367) وَ تَخْفَرُ
پس امر كرد: ابن زياد كه سر مطهّر را در كوچه هاى كوفه بگردانند.