روایتهای مردمی شاهنامه
پايگاه جامع فرق، اديان و مذاهب_ شیر خدا و رستم دستانم آرزوست... بی شک، شاهنامۀ فردوسی، در کنارِ مثنویِ مولوی و غزلیاتِ حافظ، مردمیترین اثر ادبیِ ماست. این سه را، قرنها است که مردمِ ما، از کودکی شنیده و خوانده اند و با تمامِ وجود، در یک یک لحظاتِ تلخ و خوشِ زندگیشان، همراه داشته اند. یکی، جهانِ حماسیِ آنان را به رخ کشیده، دیگری، جانِ عرفانیِ آنان را نوازیده، و دیگری که جان و جهانشان بوده، عرفان و حماسه را در عشق، ترکیب کرده است.
اینک سخنِ ما در شاهنامه است. شاهنامه تاریخ است و قصه؛ تاریخی قصه وار و قصهای تاریخی، از یک ملت. از زمانی بسیار دور و نامشخص، تا حدود صد سال پیش، یعنی بحبوحۀ مشروطه –که آغازِ غربزدگی ما و پذیرشِ تاریخی باستان شناسانه، بر مبنای نگاهی توراتی بود- تاریخی که شاهنامه روایت میکند، تاریخی است که تاریخِ حقیقیِ این مردم بوده است، تاریخی که مردم با آن متولد میشدند، رشد میکردند و میمردند، تاریخی که با آن خود را میشناختند، صغیر و کبیر، عالم و جاهل، آن را تاریخِ خود میدانستند و خوبانش را همه میستودند و بدانش را همه مایۀ عبرت میکردند. تاریخِ شاهنامه ای، تاریخی که ما امروزه آن را با نامِ تاریخِ اساطیری میشناسیم، تاریخی است که در طولِ قرنهایی بسیار، هویتِ تاریخیِ ما را ساخته است. و اساسیترین منبعِ این تاریخ، برای مردم، شاهنامه بوده و قصههایش، و راویِ این تاریخ، راویانِ شاهنامه، نقالان.
نقال، از سویی راوی و ناقل شعر است، از سویی قصه گو، و از سوی دیگر، یک آکتور، یک بازیگر تئاتر، یک هنرمندِ اجرایی. راویِ شاهنامه، برای مردمِ بیسواد، چاره ای ندارد جز آنکه آن را به نحوی بیان کند، که برای آن مردم خوش بیاید، باید آن را شیرینتر، حتی از آن که هست، کند، تا بتواند مشتریانش را، مخاطبانش را، هر روز و هر هفته و هر مجلس، به دور خود جمع کند، تا هم از سویی روزیش را دربیاورد و هم از سوی دیگر، کارش را انجام داده باشد، روایتِ متوالی و پیاپیِ تاریخِ ملیِ این مردم. به هر حال، شاهنامه، متنی است ادبی و فاخر، با زبانی پخته، و تاریخی که تاریخ است و هر چه کنی باز خسته کننده، و اندیشه ای که اندیشۀ فردوسی است که حکیم است و اندیشه اش خیلی سطحِ بالاتر از عمومِ مردم. نقال با چنین متنی سر و کار دارد. شاهنامه و اندیشه اش را، باسوادان و نخبگان جامعه میخوانند و درمییابند، اما عامّۀ مردم، نه! عوام قصه میخواهند، بیشتر از تاریخ، و سرگرم کننده تر از تمثیلِ حکمی. کارِ نقال، همین جاست که والاترین ارزشِ خود را مییابد.
نقال، باید اندیشۀ والای شاهنامه و فردوسی را، برای مردم درونی کند، زبانش را نرم کند، و دستِ مردم را به یاری بگیرد و به گرمی بفشارد، تا به اوجِ آن اندیشه برساند. میتوان گفت، نقال، کاری روشنفکرانه میکند، روشنفکرانه، به معنای فرهنگ گسترانه و فکرپرورانه. البته، اساسیترین ابزارِ کار او در این روند، همان داستان و شعر شاهنامه است، یعنی فردوسی ،خودش بهترین ابزار را به نقال داده، و صد البته این ابزار، خود یکی از مهمترین اهدافِ کارِ نقال هم هست. سخت است بینِ اندیشۀ شاهنامه، و تاریخ و داستانِ شاهنامه، فرق گذاشت. اما نقال، علاوه بر این ابزارِ مبنایی، از ابزارهای دیگری نیز بهره میگیرد. مهمترینش، اجرای نمایشی و دیگر، هنرِ قصه گویی؛ که خود مجموعِ این دو را با هم، «سخنوری» مینامیده اند. نقال، آواز میخواند، صدایش را بالا و پایین میبرد، خشم میکند، میگرید، میخندد، میخنداند، بالا و پایین میپرد و همۀ اینها در خدمتِ قصه ای است که تاریخِ این مردم را بازگو میکند. نقال، اما ناچار است قصه را نیز کمی تغییر دهد، بعضی از قصهها را طولانیتر کند و بعضی را مختصرتر. بعضی از قصهها را نگوید و بلکه بعضی داستانها بر این قصۀ تاریخی ملی بیافزاید.
بحث در این داستانهای افزوده و کاسته، که در نهایت یک قصۀ بسیار بلندتر از شاهنامه شده است، بسیار است. این قصۀ بلند، که قصۀ تاریخیِ مردمیِ ماست، حماسۀ تاریخیِ مردمیِ ما، چیزی در برابرِ شاهنامه نیست، بلکه تنها تفسیری است مردمی، یعنی تفسیری است قصه پردازانه تر، خرافیتر و پرکش و قوستر. یعنی در واقع، شاهنامه ای است مفصلتر که عامیانه شده است و طبیعتا زبانی سادهتر به خود گرفته. در روندِ این تبدیل و تفسیر، اندیشههای عمیق و پنهان فردوسی در شاهنامه، به واسطۀ نقال و مردم، ظاهر شده است و کمی کاسته و افزوده شده. به هیچ وجه نمیتوان گفت این اندیشهها، اندیشه ای مستقل از اندیشۀ شاهنامه و فردوسی است، تک تک لحظههای این روایتِ مردمی، زیر سایۀ شاهنامه است، اما تفصیلِ آن است و تفسیرِ آن، و روندِ طبیعیِ تفسیر، آشکارشدنِ اندیشه های عمیق است، که عموما رنگ و لعابی سطحی هم میگیرد.
روایتِ مردمیِ شاهنامه، در طومارهای نقالان جمع میشده است و در این یکی دو دهه، به همت بعضی پژوهشگران، بعضی از این طومارها به زیورِ طبع درآمده، که خود مژده ای است بر آنکه قرار است بالاخره توجهی جدیتر به این روایات شود. نخستین بار، مهران افشار و مهدی مدائنی، یک طومار جامع نقالان از دوران قاجار را، با نام «هفت لشکر»، منتشر کردند. پس از آن داود فتحعلی بیگی، «مشکین نامه» را که طومار حسین بابا مشکین، نقال بزرگ معاصر، بود، آماده و منتشر کرد. و سال گذشته، دکتر سجاد آیدنلو، «طومار نقالی شاهنامه» را که طوماری است از اواخر عهد صفوی، در نشر چشمه، نشر داد. و اینها همه طومارهای نقالی است و جدا از همۀ متونی است که حد واسط شاهنامه و طومارهای نقالی قرار میگیرند، متونی ادبی و عموما منظوم که به دستِ ادیبانی عوام اندیشتر، در ذیل شاهنامه، داستانهای مردمی را تالیف میکردهاند و در واقع، منابع کارِ نقالان را فراهم میآوردهاند. از این متون، میتوان گرشاسبنامه، برزونامه، جهانگیرنامه، رستم نامه (که منظومه ای است در مسلمان شدنِ رستم به دست حضرتِ علی علیه السلام!) و فرامرزنامه را مثال زد که خوشبختانه اکثر این متون نیز، یا در این سالها تصحیح و منتشر شدهاند، یا در دستِ ویرایش اند. خرده روایتهای دیگری از این روایاتِ مردمی را نیز میتوان در آثارِ کوششهای ستودنیِ مرحوم انجوی شیرازی، با نام «مردم و شاهنامه» دید.
اما چرا این متون ارزشمندند؟ شاهنامه، یک اثر ادبی فاخر و بنمایۀ فکر و هویت ایرانی است، اما این روایات، چنان که گفته شد، نشان دهندۀ چگونگی برداشت مردمِ ایران از این کاخِ بلند است، این که تا چه حد توانسته اند به آن اندیشۀ والا برسند، و چگونه آن را خوانده اند، و چگونه اش تفسیر کرده اند. و راستی، برای تفسیرِ این متنِ ملی، کدام مفسّر بهتر از همین ملّت؟
اما این روایتِ مردمی، چه بر شاهنامه افزوده است و چه کاسته است؟ اولین و وسیعترین تفاوتِ روایتِ مردمی و شاهنامۀ فردوسی، قصههایی است که بنابر قول گویندگان این قصهها و ناقلانِ آن، در حماسۀ ملی ایران ثبت شده بوده، اما فردوسی آنها را در شاهنامه اش راه نداده است، قصههایی از جمله همان قصهها که نام برده شد و اضافه کنید سامنامه و نریماننامه و بانوگشسب نامه و تمورنامه و کوشنامه و چه و چه. قصههایی همه در باب ماجراجوییهای عاشقانه و جنگاورانۀ پهلوانانِ کمنام یا گمنامِ شاهنامه. قصه هایی که ذیل و فرعی هستند بر تنۀ تنومند تاریخِ شاهانِ ایران. این قصهها، قصههایی هستند جالب و سرگرم کننده، اما عموما بدونِ خلاقیتی چندان که باید. اصولا این قصهها بر پایۀ بنمایههای داستانیِ ثابتی که در همۀ آنها مشترک است، بنا میشوند. پهلوانی جنگاور، دلباختۀ شهزاده خانمی از سرزمینهای دور میشود و در پی به دست آوردنش در مخمصهها میافتد و دلاوریها میکند و نجات مییابد. یا این که یکی از نوادگان رستم، دقیقا مانند سهراب، که از رستم یا ایرانیان، کینه ای به دل دارد، به جنگ ایرانیان و رستم میرود و در لحظۀ آخر ستیز با رستم –اینبار بر خلافِ سهراب- دل از کینه میشوید و به سپاهِ ایران میآید. هریک از این داستانها، در عینِ تکراری بودن، ارزشهای بیکرانِ خودش را دارد. به راستی، چرا مردم ایران، داستانهایی ساخته اند که این بار، فرزندِ سهراب، به راهِ پدرش برود، اما به عاقبتِ او دچار نشود؟
این داستانهای افزوده، ظاهرِ چشمگیرِ ماجرایند. اما راویِ مردمی، فقط داستان نیفزوده است. بلکه در همان داستانهای اصیل نیز دست برده است. جالبترینِ این تغییرات، ظاهرِ بسیار اسلامیتر گرفتنِ این روایت به خود است. نقالِ مسلمان و شیعه، که عقایدِ تشیع در عمقِ جانش نفوذ کرده است، و در روزگاری میزید که جنگ شیعه و سنی، و کفر و اسلام، بسیار شدید است، نمیتواند قصه ای بگوید که نداند قهرمانش بر چه دینی است. مخاطبِ عامی، به این راضی نمیشود که فردوسی شیعه است و قهرمانانِ شاهنامه، در اوجِ توحید و توکل و ولایت. مخاطبِ عامی میخواهد بشنود که رستم و کیخسرو، کارشان را با بسم الله شروع میکنند، که برای اسلام میجنگند، و چقدر این اندیشۀ ظاهری، زیبا و عمیق است. او بهتر از هر عالمِ دینی فهمیده است که «انّ الدین عندالله الاسلام»، که رستمی که این همه در شاهنامه برای هرکاری، دست به دامانِ خدا میشود، که این همه اهلِ ولایت است، بالواقع مسلمان است. او خوب میداند اسلام به حفظِ ظاهرِ شریعت نیست، به ایمان است و توحید و ولایت. و تنها میخواهد این را از نقالِ تاریخش، هویتش، بشنود و مطمئن شود که او مسلمان است. نقال هم بر همین اساس است که او را سربازِ اسلام مینمایاند.
پهلوانِ حماسۀ مردمی، همیشه در سایۀ اهل بیت است. آنجا که با آن همه پهلوانی، دیگر تاب نمیآورد و هیچ راهی برای نجات نمییاید، میبیند که حضرت رسول و امیرالمومنین –علیهما السلام- فریادرسش هستند. در «هفت لشکر»، آنجا که سام نریمان، در پی مبارزه با شداد است، اما از جادویی بودنِ او و بهشتش درمیماند، به خواب میرود، در خواب جمشید را میبیند که به او میگوید: «ای فرزند! خرابیِ این بهشت به دستِ تو نیست و امر الهی چنین است که در آخرالزّمان پیغمبری پدید آید که نام شریف او محمّد مصطفی، صلّی الله علیه و آله و سلّم، خواهد بود و آخر فرزندانش امام محمّد مهدی، علیه السّلام، صاحب زمان به ظهور خواهد رسید و او در بهشت شدّاد خواهد نشست. تو بازگرد به جانب کوه فنا…» (هفت لشکر، صص ۴-۱۳۳) یا آنجا که سام، پشیمان شده از سر به نیست کردنِ پسرش، زال، و دست به دامانِ خدا ميشود تا راهی برای جبران به او نشان دهد، به خواب میرود و در خواب، میبیند که «از جانبِ قبله شهسواری بر مرکب گلگونی نشسته و علاقۀ عربی بر سر» (همان، ص ۱۴۵) به سوی او میآید و نشانِ زال را در کوهِ البرز به او میدهد. سام از او میپرسد: «ای شهریار! هزار جانم فدای تو باد، تو کیستی که مرا هدایت کردی؟ گفت: منم واقف اسرار نهان و حلّال مشکلات جهان یعنی علی ابن طالب، علیه الصّلوه و السّلام. این بگفت و از نظر غایب شد. سام نعره بزد و از جای خود بجست.» (همانجا) و سام تا مدتی چند، ذکر «یا علی ابن ابیطالب» به لب میگیرد. در جای دیگر از همین کتاب میخوانیم که رستم از کشتن اژدهایی ناتوان میماند. پیری به خوابِ او میآید و به او میگوید: «خود را رنجه مدار که به دست تو کشته نمیشود و این به تیغ شهریاری کشته خواهد شد! رستم گفت: ای بزرگ! آن شهریار کیست؟ پیر گفت: بعد از سه هزار سال، پیغمبری به دنیا خواهد آمد که پیغمبر آخر زمانست و نام او محمّد رسول الله است و پسر عمّی دارد که او را هزار نام باشد و نام مشهور او علی ولی[الله] گویند، صلواة الله علیه، و حق تعالی، چندان قوّت و قدرت و شجاعت بدان دهد که اگر دنیا را قبضه باشد، از جا برکند به کوری چشم خارجیان. رستم روی بر خاک مالید که خداوندا چه میشد که کمرِ خدمتکاری آن شهریار را در میانِ جان میبستم و در رکابِ او جان میدادم؟» (همان، صص۵-۴۴۴) در «رستم نامه» که منظومه ای است کوتاه از جنس همان متونِ واسطِ شاهنامه و نقالی، رستم در نبرد با حضرت علی، شکست میخورد و به قدرتِ امیرالمومنین ایمان میآورد و از سوی سلیمان نبی و حضرت امیر، برای دعوت به اسلام، به ایران فرستاده میشود.
بله، راویِ مردمیِ حماسۀ ملی، قهرمانش را خوب میشناسد، جانِ کلامِ فردوسی را میگیرد، اما به آن صورتی عوامانه میدهد تا مردم به واسطۀ آن، به اوجِ اندیشۀ شاهنامه بروند. این روایت، چیزی افزوده و تازه ساخته نیست، تنها صورتِ مردمیِ معنایِ عمیقِ حماسۀ ایرانی است. تا کی شود که دانشگاهیانِ ما، به آن معنا برسند و این صورت را درک کنند؟
منابع:
[۱]. هفت لشکر (طومار جامع نقالان)؛ تصحیح و توضیح مهران افشاری و مهدی مداینی؛ تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی؛ چاپ اول: بهار ۱۳۷۷٫
[۲]. رستم نامه؛ به کوشش سجاد آیدنلو؛ تهران: میراث مکتوب؛ چاپ اول: ۱۳۸۷٫
منبع: پایگاه علمی تخصصی علوم اجتماعی اسلامی ایرانی
افزودن نظر جدید