نسخه ای که غرب برای ما پیچید !
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ شریعت اسلام، نه تننها منحصر و محصور در نژاد خاصی نیست، بلکه منطق آن، یک منطق جهانوطنی است. دکتر علی شریعتی مینویسد: «اسلام در ذات خویش یک زادۀ قومی و نژادی نبود. چه دلیلی روشنتر از این که از خراسان تا اندلس، کانون فکری و علمی و فرهنگی و اعتقادی اسلامی گسترش یافت. اما زادگاه نخستین آن یعنی مکه و مدینه و تمامی شبه جزیره پس از آنکه از تب و تابهای سیاسی اولیه افتاد، به خاموشی نخستینش باز گشت و صحرا باقی ماند و اساسیترین اسناد دست اول مذهبی را دانشمندان خراسان و ماوراء النهر نوشتند. اسلام از همان آغاز کوشید تا پوستۀ عربیت را از خود به دور افکند.
جالب توجه است که قرآن نه تنها بر عرب تکیه نمیکند و پیامبر و مهاجران نخستین که سران و بنیانگذاران نهضت اسلامی اند، نه تنها از قریش که قبیلۀ آنها است و افتخارآمیزترین قبیلۀ عرب، ستایش نمیکنند که برعکس، قرآن با لحن شدید و اتهامآمیز از اعراب سخن گفته است و آنان را از نظر روانشناسی اجتماعی، در نفاق و حقکشی از همه سختتر و شدیدتر خوانده است: «الاَعرابُ اَشَدُّ کُفراً وَ نِفاقاً. (اعراب بدترین کافران و منافقانند)»... این نگرش از جانب اسلام که در میان عرب سر زد، نشانۀ آن است که اسلام پایگاه نژادی ندارد و عرب را یکی از مخاطبان خود میشمارد نه خویشاوند خود. و پیداست که عربیت به عنوان ملیت نژادی تکیه گاه سیاست امویها بود که برای مسخ و محو نهضت فکری اسلامی و اِعمال سیاست نژادی و امپریالیستی خود بر آن تکیه کردند. مبارزه ی اسلام با تبعیضات نژادی و برتریجوییهای قومی که انعکاس روح قبیله ای است و اسلام آن را جاهلیت می شمارد، از طریق حذف خدایان اقوام و نژادها که مظاهر اختلاف درجات و سلسله مراتب و تضاد و بیگانگی میان اقوام و نژادها و طبقات بودند و اعلام توحید الهی (الله) و نیز توحید بشری (آدم) و نیز توحید رسالت (از آغاز آدم تا خاتم) و نیز اعلام تقوا به عنوان پایۀ ارزش و ملاک برتری -که یک دستاورد انسانی است- به جای وراثت و نژاد که یک خصیصۀ طبیعی و جبری است... مسأله ای است که نیاز به اثبات ندارد.»[1]
اسلام هیچگاه خود را در بند و زنجیر، اسیر نکرد و همواره فراتر از مرزهای نژادی و ملیتی اندیشید. در همین راستا شهید مطهری به نسخهنویسی غیرمنصفانه غرب علیه ملتهای مسلمان اشاره میکند: «همه اديان بزرگ جهان، بلكه مسلكهای بزرگ جهان، آن اندازه كه در سرزمينهای ديگر مورد استقبال قرار گرفته اند، در سرزمين اصلی كه از آنجا ظهور كرده اند مورد استقبال قرار نگرفته اند. مثلا حضرت مسيح در فلسطين منطقه ای از مشرق زمين به دنيا آمد و اكنون در مغرب زمين بيش از مشرق، مسيحی وجود دارد. اكثريت عظيم مردم اروپا و آمريكا مسيحی هستند، آنها حتی از لحاظ قاره و منطقه نيز با حضرت مسيح جدا هستند، برعكس خود مردم فلسطين يا مسلمانند يا يهودی، اگر مسيحی وجود داشته باشد بسيار كم است. آيا مردم اروپا و آمريكا نسبت به دين مسيح احساس بيگانگی میكنند؟ من نمیدانم چرا خود اروپائيان كه القا كننده اين افكار تفرقه انداز هستند هرگز درباره خودشان اينجور فكر نمیكنند و فقط به ابزارهای استعماريشان اين افكار را تلقين میكنند؟ اگر اسلام برای ايرانی بيگانه است، مسيحيت نيز برای اروپايی و آمريكايی بيگانه است. علت روشن است، آنها احساس كرده اند كه در سرزمينهای شرقی و اسلامی فقط اسلام است كه به صورت يك فلسفه مستقل زندگی، به مردم آنجا روح استقلال و مقاومت میدهد، اگر اسلام نباشد چيز ديگرش كه بتواند با انديشههای استعماری سياه و سرخ مبارزه كند وجود ندارد».[2]
پینوشت:
[1]. علی شریعتی، بازشناسی هویت ایرانی-اسلامی، تهران: انتشارات الهام، ۱۳۷۴، ص ۱۴۶-۱۴۷
[2]. مرتضی مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، تهران: انتشارات صدرا، 1362. ص 70-71.
همچنین بنگرید به «خشم باستانگرایان افراطی از سخنان هِنری کیسینجر».
افزودن نظر جدید