غلوّ اهل سنت در مورد خلیفه دوم
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ یکی از صدها تهمت ناروایی که مفتیان وهابی به شیعیان میزنند این است که شیعه غلو میکند و در مورد امامانش سخنانی میگوید که خلاف توحید است و به همین خاطر هم حکم به قتل شیعه میدهند این در حالی است که وقتی ما در کتب اهل سنت دقت کنیم روایاتی را میبینیم که به مراتب غلو انگیزتر از آنچه به شیعیان نسبت میدهند، است از آن جمله برخی روایاتی است که آنان در مورد خلیفه دوم میگویند.
در کتب بسیاری از اهل سنت این حکایت نقل شده است: «عمر بن خطاب در مدینه مشغول خواندن خطبه نماز جمعه بود و آیات قرآن را میخواند؛ که ناگهان سه مرتبه گفت: «یا ساری الجبل! ای ساری به طرف کوه برو!»، همه با تعجب پرسیدند؛ «چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «در حین خطبه خواندن، نگاهی کردم به ملکوت زمین و زمان، دیدم لشکری که برای فتح نهاوند فرستادیم، دشمنان از چهار طرف میخواهند محاصره کنند و آنها را از بین ببرند، فرماندهشان ساری بود، او را صدا زدم که بیائید به طرف کوه و از یک طرف با دشمن بجنگید، تا آنها از چهار طرف حمله نکنند؛ آنها هم آمدند به سمت کوه و جنگیدند.» بعد از سه ماه که لشکر به مدینه برگشت، سؤال کردیم: «که آیا این قضیه را شما هم دیدید؟» گفتند: «بله، در فلان روز در بیابان نهاوند بودیم که صدای خلیفه عمر در فضا طنین انداز شد همه لشکر هم صدای او را شنیدند، او از مدینه صدا زد: «یا ساری الجبل»، و اگر صدای عمر نبود، همه از بین رفته بودیم و این پیروزی هم نصیب اسلام نمیشد.»[1] این قضیه، از قطعیات عقائد أهل سنت است؛ حتی ابن تیمیه حرانی، که شیعه را به خاطر اینکه امیرالمؤمنین (علیه السلام) را، با خبر از حوادث آینده میداند، مشرک و کافر میداند، خودش این قضیه را به عنوان یک امر مسلم، در کتاب دقائق التفسیر، آورده است. [2] شما وهابیون که گفتید غیر از خداوند، کسی از غیب خبر ندارد و هر کس معتقد باشد که کسی غیر از خدا غیب میداند، مشرک و منکر قرآن است؛ پس چطور خلیفه دوم از مدینه با این همه فاصله، بیابانهای نهاوند را دید و صدای او در فضا طنین انداز شد و لشکر اسلام به برکت این صدا، پیروز شد؟! اما اگر آقا امیرالمؤمنین (علیه السلام) از وقایع بصره، در نهج البلاغه خبر داد، کفر و شرک شیعه ثابت میشود که شما چرا غلو میکنید؟!
در تفسیر فخر رازی چند مطلب جالب است، میگوید: «رود نیل طغیان کرده بود و خانههای مردم داشت نابود میشد. پیش عمر بن خطاب آمدند؛ «که ای خلیفه رسول الله! به داد ما برس که خانههایمان رفت.» جناب عمر بن خطاب گفت: «یک سفالی برای من بیاورید؛ سریع برای او آوردند و با دستش بر روی آن سفال نوشت: «ايها النیل! إن کنت تجری بأمرالله، فاجر؛ و إن کنت تجری بأمری فلا حاجة بنا إلیک. اگر به امر خداوند جاری میشوی، پس جاری شو و اگر به امر خودت جاری میشوی، ما کاری نداریم هر کاری میکنی بکن.» بعد از آن، این رودخانه دیگر طغیان نکرد و مردم از طغیان رود نیل راحت شدند.»[3] «روزی در مدینه زلزله شدیدی آمد و مردم بیرون آمدند و پناه آوردند به خلیفه دوم، خلیفه دوم شلاق خود را محکم بر زمین کوبید و گفت: «أسکنی بإذن الله، فسکت. آرام باش به اذن خدا، زمین هم آرام شد؛ بعد از آن، زمین مدینه دیگر زلزله نگرفت.»[4]
اگر علی (علیه السلام) میگوید که من با حضرت ابراهیم (علیه السلام) بودم و خدا به برکت من آتش را بر او سرد و سالم گردانید، این غلو است و معتقد به آن، باید کشته شود؛ ولی وقتی فخر رازی که از فحول أهل سنت است، میگوید: «یکی از خانههای مدینه آتش گرفت و سرایت کرد به بخش أعظمی از خانههای مدینه. مردم درمانده شده بودند. عمر نوشت: «فکتب عمر علی خزفة: یا نار أسکنی بإذن الله، فألقوها فی النار، فانطفأت فی الحال. ای آتش به اذن خدا ساکن و خاموش شو، و آن را در آتش انداخت و آتش در همان لحظه خاموش شد.»[5] هیچ غلوی در کار نیست چون این عمر خلیفه دوم اهل سنت و آن علی بن ابیطالب است و نفس پیامبر (صلی الله علیه و آله) و امام شیعیان است.
اینها چون برای خلیفه دوم است، غلو نیست؛ ولی اگر علی (علیه السلام) چنین چیزی را بگوید، غلو است؛ چرا؟ چون عمر ویژگیهایی دارد که علی (علیه السلام) ندارد! بله، این را ما هم قبول داریم. عمر تا سال هفتم بعثت، بت پرست بوده و در برابر بتها تعظیم میکردهاست، ولی علی(علیه السلام) این فضیلت را ندارد. علی (علیه السلام) از اول کودکی با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بوده و هفت سال قبل از مردم، با رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) همنشین بوده و اسلام آورده بود. اما عمر بن خطاب تا هفت سال بعد از بعثت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بت میپرستید، که هیچ، بهقدری فضیلت و قدرت و ابهت داشته که سایر مردم از ترس ایشان مسلمان نمیشدند. این را همه در مناقب خلیفه دوم نوشتهاند و از قطعیات تاریخ و عقائد أهل سنت است؛ «وقتی عمر دید که تعداد مسلمانان در حال زیاد شدن است. ناراحت و عصبانی، شمشیر را برداشت؛ گفتند: «کجا میروی؟» گفت: «میخواهم محمد را بکشم و مردم را از دست او خلاصی بدهم.»... شخصی گفت: «دیگر لازم نیست او را بکشی، چون خواهر و شوهر خواهرت، دیروز مسلمان شدند، اول برو تکلیف خود را با خواهرت مشخص کن و بعد برو محمد را بکش.» عمر وارد خانه خواهرش شد و آنها را مشغول خواندن قرآن دید؛ به شوهر خواهرش حمله کرد و او را به باد مشت و کتک و لگد گرفت؛ خواهرش به کمک همسر خود آمد، اما عمر او را هم کتک زد و خون از سر و صورت آن دو جاری شد. وقتی عمر خون را دید، چون قلب رئوفی داشت! ناراحت شد و نشست و گفت: «داماد و خواهر عزیزم! شما چه میخواندید؟» گفتند: «قرآن میخواندیم.» عمر گفت: «میشود برای من هم مقداری از این قرآن بخوانید؟»! آنها شروع کردند به خواندن. عمر گفت: «عجب، اینها را پیغمبر آورده!» گفتند: «بله،» گفت: «پس من الان میروم و به پیغمبر ایمان میآورم.» از همانجا عمر پیش رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) رفت و گفت: «یا رسول الله من بعد از این مسلمان شدم.»[6] این را، همه کتب اهل سنت که به ذکر فضایل صحابه پرداختهاند، در فضائل و مناقب خلیفه دوم آوردهاند. قطعاً علي (علیه السلام) همچنین فضیلتی را نداشت که خواهر و شوهرخواهرش را به خاطر مسلمان شدن، به باد کتک بگیرد!
منصفانه قضاوت کنید! چگونه است که هر چه در مورد فضیلت خلفا یا دیگر صحابه در کتب اهل سنت نوشته شده است از دید این آقایان صحیح است و هیچ غلوی در کار نیست! ولی هر چه در فضیلت اهل بیت (علیهم السلام) در کتب شیعه وارد شده، عین غلو است و معتقدین به آن مستوجب قتل هستند! آیا فضیلت اهل بیت پیامبرخدا (صلی الله علیه و آله و سلم) همان اهلبیتی که محبتشان بر هر مسلمانی به حکم آیه قرآن [7] واجب است، در نزد این آقایان کمتر از کسانی است که در طول تاریخ، برایشان فضیلت تراشیدهاند تا مقام غصبی را که به ناحق کسب کردهاند، را حق جلوه دهند.
پینوشت:
[1]. البدایة و النهایة، ابن کثیر، ناشر: دار الفکر، بیروت، لبنان، ج 7، ص 97 / تاریخ دمشق، ابن عساکر، ناشر: دار الفکر، بیروت، ج44، ص 336
[2]. دقائق التفسیر، ابن تیمیه، نشر محمد سیّد الجلیند، بیروت- دمشق 1978 م، ج2، ص 140
[3]. تفسیر کبیر مفاتیح الغیب، فخر رازی، تهران، ناشر: اساطیر، 1371 ش، ج 21، ص 88
[4]. همان
[5]. همان
[6]. همان
[7]. شوری/23
افزودن نظر جدید