عهد مادر شهید زرتشتی با امام رضا (علیه السلام)
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ به گزارش ایسنا، مصاحبه خبرنگار ایسنا با مادر شهید زرتشتی فرهاد خادم؛ فرهاد کلاس اول یا دوم ابتدایی درس میخواند. ماه محرم بود و شب عاشورا. حالش بد شد. اسهال شدید گرفته بود و دیگر جانی در بدن نداشت. همه جا تعطیل بود و کاری نمیشد کرد. نه همه مقدسات زرتشتیها مانند اهورامزدا و اَشو زرتشت، بلکه امام حسین(علیه السلام) را صدا زدم. بیرون رفتم و در خیابان از بین جمعیت عزادارن عبور میکردم که یادم آمد یکی از همسایههایمان دانشجوی پزشکی است. رفتم پیش او یک آمپول نوشت. هرطور که بود آن را زیر سنگ پیدایش کردم. بعد از تزریق حالش بهتر شد. در آن لحظه که حال فرهاد بد بود، یکی از نذرهایم این بود که هر سال ظهر عاشورا به عزاداران امام حسین (علیه السلام) شربت بدهم. با جان گرفتن دوباره فرهاد سر سال نذرم را ادا کردم. خودم شربت را آماده نمیکردم که یک وقت مسلمانی بشنود و نخورد و بگوید زرتشتی است. برای همین شکر، آبلیمو و گلاب را میبردم مسجد و آنها شربتش میکردند.
فرهاد هر چقدر که بزرگتر میشد عزیزتر میشد. برای همین برای سالم ماندن او نذر میکردم. این نذرها هم از جنس نذر و نیازهای دین خودمان بود و هم از نذر و نیاز مسلمانان و ایرانیها یعنی امام رضا(علیه السلام). آن زمانها برادرم هرمز تازه از آمریکا بازگشته و رئیس دپارتمان دانشگاه مشهد شده بود. برای همین سالی دو سه بار به مشهد میرفتیم.
یادم میآید به حرم امام رضا(علیه السلام) رفتم و دیدم که زنان تکههای پارچه به بالای ضریح پرتاب میکنند. پس از بیماری فرهاد هر سال سر موعد تکه پارچه سبزی را نذر امام رضا کرده بودم. هر وقت میرفتم حرم آن را روی ضریح پرت میکردم. یادتان باشد که من یک زرتشتی دو آتشه هستم. یعنی اَشور زرتشت را عاشقانه دوست دارم و هر رنجی که در زندگی کشیدم و میکشم، قبل و بعد از فرهاد، فقط به خاطر پیغمبر و دیناش است. اما معتقدم که هر کسی برای یک ملت عزیز باشد میتواند برای بقیه نیز عزیز باشد. برای همین اگر امام حسین(علیه السلام) و امام رضا(علیه السلام ) برای ایرانی مسلمان و برای مسلمانان تمام جهان عزیز هستند برای من هم که یک ایرانی زرتشتیام عزیزند....
فرهاد کلاس نهم بود که باید انتخاب رشته میکرد. در مدرسه «خوارزمی» درس میخواند. از آن جایی که درسش خیلی خوب بود ریاضی فیزیک را انتخاب کرد. درسش که تمام شد مدارکش را فرستاد به دانشگاههای مختلف. آن زمان معدل اولین شرط قبولی در دانشگاه بود. وقتی که جواب دانشگاهها آمد هر روزنامهای را که باز میکردیم اسم فرهاد جزو نفرات برتر بود. اول تصمیم گرفته بود که به دانشگاه شیراز برود چرا که تمام درسهایش به زبان انگلیسی تدریس میشد. علاوه بر این، داییاش هم به دعوت ایرانیها از دانشگاه نیویورک آمریکا در دانشگاه شیراز تدریس میکرد. اما پس از اینکه با دوستانش مشورت کرده بود، آمد خانه و گفت: «میخواهم در رشته عمران گرایش سازه درس بخوانم.» برای همین دانشگاه صنعتی شریف رفت.
جنگ که شروع شد بچههای کانون زرتشتیان آمدند قرار گذاشتند کاری انجام دهند که برای جنگزدهها پول جمع شود. فرهاد پیشنهاد مسابقه فوتبال را داد. بلیت فروختیم و مبلغی را که از این رقابت ورزشی بدست آمد به جنگزدهها کمک کردیم. پس از اینکه درسش تمام شده بود تصمیم گرفتم برایش خواستگاری بروم. اما خودش این موضوع را به بعد از سربازی رفتن موکول کرد و گفت: «بعد از سربازی اگر زنده ماندم!» سال 59 بود که درسش تمام شده بود و باید سربازی میرفت.
یکی از همسایگانمان میآمد پیش من و میگفت: «نمیگذارد که بچهاش به سربازی برود.» آخر هم او را به خارج از کشور برد. من و فرهاد با هم برای اینکه سربازی نرود بگو مگو داشتیم. هیچ دلم نمیخواست که در این موقعیت به جبهه برود. با خودم میگفتم چرا آن همسایهمان بچهاش را پنهان کند اما من نکنم؟! به شوخی میگفت: «نکند میخواهی زیر تخت پنهانم کنی؟» به او گفتم: «اگر لازم باشد این کار را خواهم کرد.» تا اینکه جواب داد:« زنده ماندن توی تختخواب و روی تخت؟! نه از من برنمیآید چون خودت یادم دادی.» نمیدانستم منظورش چیست. تا اینکه گفت: «تو به من یاد دادی که هر چیزی را نباید مفت از دست بدهم.» باز هم منظورش را نمیفهمیدم. تا اینکه یادم آورد همیشه قصه آرش کمانگیر را برایش میخواندم. یادم آورد که اگر آرش جانش را در آن تیر نمیگذاشت اکنون ایران کوچکتر از این چیزی بود که اکنون است.
چشمهای فرهاد ضعیف بود. برای همین میشد کاری کرد که به سربازی نرود یا معاف از رزم باشد. اما خود فرهاد نمیخواست. حتی چند باری پای دین را وسط کشیدم و به او گفتم: «دشمن، مسلمان و زرتشتی نمیشناسد.» راضی نبودم برود اما به رفتنش دل سپردم. قرار شد خودم او را به پادگان «قصر فیروزه» ببرم. مادربزرگهایش از لبهایش بوس کردند. برایش اسپند دود کردیم و همچون پروانه دورش گشتیم. او را از زیر کتاب آسمانی اوستا رد کردم و پشت سرش آب ریختم.
فرهاد دوره آموزشی را در «لشکر 77 خراسان» که آن زمان در دزفول مستقر بود گذراند. دلم را به این نامههایی که از چند ایالت آمریکا و آلمان برایش میآمد خوش کرده بودم. این دانشگاهها برای این که فرهاد برود فوق لیسانس و دکترایش را آنجا بخواند جواب مثبت داده بودند.
وقتی در جبهه بود به من خبر دادند که بچهات در آنجا نیز خوش درخشیده است و حتی توانسته بود فرمانده ادوات بشود. او به همراه دیگر دانشجویان دانشگاه شریف مسئول احداث پل «تنگه چزابه» بودند. برای آن که من نگران نشوم، میگفت: «ما مهندسان را جلو نمیبرند.» اما یک بار که به مرخصی آمد لباس و ساکش پر از خاک بود. پرسیدم: «پس چرا آنقدر خاکی هستی؟» دست روی میز کشید و انگشتش را که خاکی شده بود به من نشان داد. او راست میگفت. خاک جنگ همه جا نشسته بود. حتی در این جعبه چند اینچی تلویزیون. تا آن را روشن می کردیم تصاویر جبهه را نشان میداد.
در مدت پنج شش ماهی که در جبهه بود فقط سه یا چهار بار برای مرخصی به خانه آمد. جالب است هر بار که میآمد حسابی با ما حرف میزد که اگر روزی برایش حادثهای رخ داد، ما آمادگی آن را داشته باشیم. فرهاد با خواهرش «فرناز» که پنج سال از او کوچکتر بود بسیار راحت بود. برای همین حقایق جبهه و جنگ را برای او تعریف میکرد. همین موجب شده بود که هر وقت فرهاد به منطقه باز میگشت، این دختر رنگ از رخسارش میپرید. آن زمان انقلاب فرهنگی شده بود و دانشگاهها تعطیل بود؛ به همین خاطر اشک ریختنهایش را به پای تعطیلی دانشگاه مینوشتم. فرهاد خواهرش را تهدید کرده بود که اگر «این حقایق را که به تو میگویم به مامان بگویی دیگر خواهر من نیستی!» برای همین فرناز هم چیزی به من نمیگفت. فرناز هم به او گفته بود: «مامان خانوم برای خودته، خودت باید ازش مراقبت کنی.» فرهاد هم که برای حرف هیچگاه کم نمیآورد. به او گفته بود: «تیر و ترکش است دیگر آنها که سواد ندارند بتوانند بخوانند قلب کی برای کیه؟!»
یک روز که فرهاد در مقر مهندسی لشکر بود. پیرزنی را پیش او میآورند. پیرزن از فرهاد میپرسد که «تو مسئول هستی؟» فرهاد میگوید: «من کوچک شما هستم!» بعد پیرزن از کیفش یک لنگه جوراب بافتنی درمیآورد و به فرهاد میدهد. پیرزن به فرهاد گفته بود: «پسرم در خانه فقط به اندازه این یک لنگه جوراب نخ داشتم. این را بپوش سالم بمانی و با دشمن بجنگی، انشاءالله که خدا نگهدارت باشد.» فرهاد این اتفاق را زمانی برایم تعریف کرد که به مرخصی آمده بود و من اصلا دلم نمیخواست او بار دیگر به جبهه برود. وقتی این را شنیدم، دیگر ساکت شدم. چون به چشمهایم خیره شد و گفت:«آن پیرزن هم من را پسر خودش میداند.»
زمانی که از طرف اداره دارایی مسئول کاخ گلستان بودم تابوت شهدا را میآوردند دور حوض میچرخاندند. من هم مانند همه کارکنان کاخ این تابوتها را تماشا میکردم. اما مانند خانمهای دیگر نمیتوانستم ضجه بزنم و اشک بریزم ولی بعد از چند دقیقه بیهوش میشدم و میافتادم. هنگامی که به هوش میآمدم میدیدم با روزنامه و آب دارند مرا باد میزنند. همه تعجب میکردند که چرا اینگونه میشوم. چرا که در انجام کارهای کاخ بسیار جدی بودم و فکر میکردند که احساس ندارم.
آخرین مرخصی فرهاد 10 روز بود. اما سه چهار روز اولش را برای مددکاری رفته بود یزد. تا به قول خودش کارهای عقب افتاده را سروسامان بدهد. اما در حقیقت رفته بود از تکتک فامیل حلالیت خواسته بود. درست روز 22 بهمن به تهران آمد. آن زمان یک جشن برای ادیان توحیدی در تالار وحدت برگزار کردند که از من تقاضا کرد با هم به این جشن بروم حال و هوایی تازه کنیم. بعد از کلی خنده و شادی و حرف زدن با همدیگر رفت سر اصل مطلب. از من تقاضا کرد: «جان مامان قول بده به من که اگر به در خانه آمدند و گفتند آقا فرهاد در تنگه چزابه به شهادت رسیده، غش و ضعف نکنی.» تا اینکه رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت. در یکی از شبها چند ترکش به پا و یکی به قلبش اصابت کرده بود. فرهاد راست میگفت: «تیرها که سواد نداشتند و گرنه در روز اول اسفندماه سال 1360 به قلب پراحساس او اصابت نمیکردند.»
پیکرش یک هفته در سردخانه پزشکی قانونی مانده بود. چون پلاک داشت زودتر از پیکرهای دیگر شناسایی شده بود. پیکر فرهاد را در آرامگاه زرتشتیان قصر فیروزه دفن کردیم. یکی از دوستانم به نام «توران بهرامی» شعر سنگ مزارش را سرود. اما چون زیاد بود بخشی از آن را توانستیم روی سنگ قبر بنویسیم.
بر سر مزار فرهاد بسیار آرام میشوم. یادم میآید وقتی برای ششمین کنگره جهانی زرتشتیان من را دبیر کنگره کردند، قرار شد مقالهای درباره مشکلات جوانان زرتشتی بنویسم. از جشنها و عزاداریهایشان. در اوج خستگی سر مزار فرهاد رفتم و ناگهان شروع به نوشتن کردم. هوا بسیار تاریک شد بود و من گذر زمان را متوجه نشدم تا اینکه مسئول آرامستان آمد و من را به حال خودم آورد. این مقاله بدون اینکه ویرایش شود در کنگره جهانی زرتشتیان خوانده شد. هنگامی که آن را برای شرکتکنندگان در پشت تریبون خواندم همه مرا تشویق کردند. اما گویا تشویق کافی نبود و ایستادند و ممتد دست زدند. این مقاله به دو زبان انگلیسی و فارسی در کتاب «سرزمین جاویدان» چاپ شد.
گاهی خواب فرهاد را میبینم. او من را در بسیاری از کارها راهنمایی میکند. ما زرتشتیها معتقد هستیم که روان مردگان پس از 30 سال پالایش میشود و به اهورامزدا میپیوند. افرادی همچون فرهاد را ما «روان پاک» مینامیم. این جایگاه در آیین زرتشت همانند جایگاه شهدا در اسلام است.
در فرازی از وصیتنامه شهید فرهاد خادم آمده است: «از شما میپرسم اگر دزدی به خانهتان بیاید و بخواهد به حریم خانه و ناموس ما تجاوز کند، با او چگونه باید رفتار کرد؟ باید با دزد متجاوز مبارزه کرد. چه کسی باید دست به مبارزه بزند؟ مگر نه اینکه من باید مبارزه کنم. حالا که دزد و متجاوز در لباس صدام آمریکایی به ایران عزیز تجاوز کرده است این منم که باید به جبهه بروم.»
این بخشی از مصاحبه خبرگزاری ایسنا بود با مادر شهید فرهاد خادم که می توان در این بین به چند نکته اشاره کرد:
اهمیت و توجه به مرز و بوم ایران، که امروزه دشمنان به دنبال تفرقه اندازی بین مردم ایران هستند و نمی خواهند این اتحاد در سایه رهبری واحد پابرجا بماند.
توجه ادیان الهی دیگر به اهل بیت پیامبر و بخصوص امام حسین (علیه السلام) و امام هشتم شیعیان امام رضا(علیه السلام)، که وقتی ادیان دیگر مانند زرتشتیان حاجت های خود را از ائمه می گیرند، چرا مسلمانان به راحتی این افراد را فراموش می کنند که این خود خواسته دشمنان مردم این سرزمین میباشد.
افزودن نظر جدید