دوم ـ در حاضر شدن مرده به معجزه آن حضرت

قـطـب راونـدى از ابـو عـيـيـنـه روايـت كـرده كـه گفت : در خدمت حضرت امام محمدباقر عليه السـلام بـودم كه مردى داخل شد و گفت : من از اهل شامم دوست مى دارم شما را و بيزارى مى جويم از دشمنان شما و پدرش داشتم كه بنى اميه را دوست مى داشت و با مكنت و دولت بود و جـز مـن فـرزنـدى نـداشـت و در رمـله مسلكن داشت و او را بوستانى بود كه خويشتن در آن خـلوت مـى نـمـود و چـون بـمـرد هـرچـنـد در طـلب آن مـال بـكوشيدم به دست نكردم و هيچ شك و شبهت نيست كه محض آن عداوت كه با من داشت آن مـال را بـنـهـفـت و از مـن مـخـفى ساخت . امام على السلام فرمود: دوست مى دارى كه پدرت را بـنـگـرى و از وى پرسش كنى كه آن مال در كدام موضع است ؟ عرض كرد: آرى ، سوگند بـه خـداى كـه بى چيز و محتاج و مستمندم ، پس آن حضرت مكتوبى برنگاشت و به خاتم شريف مزيّن داشت آنگاه به مرد شامى فرمود:
( اِنـْطـَلِقْ بـِهـذَا الْكـِتـابِ اِلَى الْبَقِيعِ حَتّى تَتَوَسَّطَهُ ثُمَّ نادِ ( يا دَرْجان ) فـَاِنَّهُ يـَاْتـيـكَ رَجـُلٌ مـُعـْتـَمُّ فـَاْدفـَعْ اِلَيـْهِ كـِتـابـى وَ قُلْ اَنَا رَسُولُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عليهم السلام فَاِنَّهُ يَاْتِيكَ فَاسْئَلْهُ عَمّا بَدالَكَ؛ )
ايـن مـكـتـوب را بـه جـانب بقيع ببر در وسط قبرستان بايست آنگاه ندا بركش و به آواز بـلنـد بـگـو: يا درجان ! پس شخصى كه عمامه بر سر دارد نزد تو حاضر مى شود اين مكتوب را به او ده و بگو من فرستاده محمّد بن على بن الحسين عليهم السلام هستم و از وى هرچه خواهى بازپرس ، مرد شامى آن مكتوب را برگرفت و برفت ، ابوعيينه مى گويد: چـون روز ديـگـر فـرا رسـيـد بـه خـدمـت حـضـرت ابـى جـعـفـر عـليـه السـلام شـدم تـا حـال آن مـرد را بـنـگرم ناگاه آن مرد را بر در سراى آن حضرت بديدم كه منتظر اذن بود پـس او را اجازت دادند و همگى به سراى اندر شديم ، آن مرد شامى عرض كرد: خدا بهتر دانـد كـه عـل خـود را در كـجـا بگذارد؛
همانا شب گذشته به بقيع شدم و به آنچه فرمان رفته بود كار كردم در ساعت همان شخص به آن نام و نشان بيامد و به من گفت از اين مكان به ديگر جاى مشو تا پدر تو را حاضر نمايم ، پس برفت و با مردى سياه حاضر شد و گفت : همان است لكن شراره آتش و دخان جحيم و عذاب اءليم ديگرگونش كرده است ، گفتم : تـو پـدر منى ؟ گفت : بلى ! گفتم : اين چه حالتى است ؟ گفت : اى فرزند! من دوستدار بـنى اميه بودم و ايشان را بر اهل بيت پيغمبر كه بعد از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلم هـسـتـنـد بـرتـر مى شمردم از اين روى خداى تعالى مرا به اين هيئت و اين عذاب و اين عـقـوبـت مبتلا گردانيد، و چون تو دوستدار اهل بيت بودى من با تو دشمن بودم از اين روى تـو را از مـال خـود مـحروم نموده و آن را از تو مصروف داشتم و امروز بر اين اعتقاد، سخت نادم و پشيمانم ، اى فرزند! به جانب آن بوستان من شو و زير فلان درخت زيتون را حفر كـن و آن مـال را كـه صـد هـزار درهـم مـى باشد برگير از آن جمله پنجاه هزار درهم را به حـضـرت مـحـمّد بن على عليه السلام تقديم كن و بقيه را خود بردار. و اينك براى اخذ آن مال مى روم و آنچه حق تو است مى آورم ، پس روى به ديار خود نهاده برفت .
ابـوعـيـيـنـه مـى گـويـد: چـون سـال ديگر شد از حضرت امام محمدباقر عليه السلام سؤ ال كردم كه آن مرد شامى صاحب مال چه كرد؟ فرمود: آن مرد پنجاه هزار درهم مرا آورد، پس مـن ادا كـردم از آن ديـنـى را كـه بـر ذمـه داشـتـم ، و زمـيـنـى در نـاحـيـه خـيـبـر از آن مـال خـريـدم و مـقـدارى از آن مـال را صـرف كـردم در صـله حـاجـتـمـنـدان اهل بيت خودم .(43)
مـؤ لف گـويـد: كـه ابـن شـهـر آشـوب نـيـز ايـن روايـت را بـه انـدك اخـتـلافـى نـقـل فـرمـوده و مـوافـق روايـت او آن مـرد شامى پدر خود را ديد كه سياه است و در گردنش ريـسـمـانـى سـيـاه اسـت و زبـان خـود را از تـشـنـگـى مـانـن سـگ بـيـرون كـرده و سـربـال (پـيـراهـن ) سـيـاهى بر تن او است ، و در آخر روايت است كه حضرت فرمود: زود باشد كه اين شخص ‍ مرده را نفع بخشد اين پشيمانى و ندامت او بر آنچه تقصير كرده در محبت ما و تضييع حق ما به سبب آن رفق و سرورى كه بر ما وارد كرد.(44)