حقیقت بی نیاز کننده از شریعت
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ بسیاری از مشایخ تصوف با اشاره یا تصریح، چنین می نمایانند که گویا حقیقت یافتگان بی نیاز از شریعت می گردند و پس از دستیابی به گوهر حقیقت، صدف شریعت را وا می نهند[1]، چنان که مولوی می گوید:« کیمیا دانان به علم کیمیا شادند که ما علم این می دانیم و عمل کنندگان به عمل کیمیا شادند که ما زر شدیم و از علم و عمل کیمیا آزاد شدیم؛ عتقاء الله ایم.»[2] در مثالی دیگر شریعت به دانستن علم طب و طریقت به استفاده از داروها همانند می گردد؛ اما "حقیقت" همچون شفا یافتن است که آدمی را از دانستن و به کار بستن بی نیاز می سازد. مولوی با استفاده از این مثالها بر این جمله مشهور مهر تایید می زند:«لو ظهرت الحقایق بطلت الشرایع».[3]
هر که محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش می دان تو شین[4]
شمس تبریزی، استاد و مراد مولوی نیز هر چند ورود به بارگاه ربوبی را جز از در شریعت ناشدنی می شمارد، ولی به دنبال آن می گوید:«این که لابد باید که از در درآید؛ این کسی باشد که او را بیرون در باشند اما آن خاصان که به خدمت پادشاه اند، ایشان در اندرون باشند.»[5] سلطان ولد فرزند مولوی نیز از مثال مذکور در خدمت پادشاه بهره برده، خطاب به کسانی که از درویشان شریعت گریز خرده می گیرند، می گوید:
«یکی به پادشاه رسید است و در حضور او نشسته، مطالعه جمال پادشاه می کند.... تو آمده ای و می گویی که این پادشاه را نمی جوید؛ زیرا در راه نیست و چون ما منزل ها را نمی برد. در حالی که خود را او بریده است که پادشاه را یافته است. ... پس به نتیجه و مقصود رسیده. تو که در راهی، شاید که به پادشاه نرسی»[6]
برخی دیگر شریعت را همچون پوست بادام دانسته اند که وجود آن برای رسیده شدن مغز لازم و ضروری است. اما پس از آنکه مغز به رشد نهایی خود رسید، نه تنها نیازی به پوست نمی ماند، بلکه دستیابی به مغز جز از را ه افکندن پوست ممکن نیست. شیخ محمود شبستری در منظومه گلشن راز در این باره چنین می سراید:
تبه گردد سراسر مغز بادام
گرش از پوست بخراشی گه خام
ولی چون پخته شد بی پوست نیکوست
اگر مغزش بر آری برکنی پوست
شریعت پوست، مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
خلل در راه سالک نقص مغز است
چو مغزش پخته شد بی پوست نغز است
چو عارف با یقین خویش پیوست
رسیده گشت مغز و پوست بشکست[7]
شیخ محمد لاهیجی به صورتی گسترده به شرح این ابیات پرداخته، به صراحت می گوید:«چون سالک واصل از باده توحید حقیقی که از جام مشاهده جمال ذوالجلال نوش کرده، مست و لایعقل گردد و قلم تکالیف شرعیه به اجماع همه در حال مستی بر او نیست.... فلهذا انکار ایشان نشاید نمود»[8] دیگر شارحان گلشن راز نیز از لاهیجی پیروی کرده، عباراتی کم و بیش مشابه به نگارش در آورده اند.[9]
با این همه کلام صوفیان در اینجا خالی از تناقض نیست؛ چنان که شمس تبریزی از یک سو خاصان درگاه الهی را بی نیاز از شریعت می شمارد و از دیگر سو کشته شدن شیخ اشراق را جزای شریعت گریزی وی می داند.[10] با این حال شمس در جایی دیگر او را می ستاید و می گوید «آن شهاب مقتول را آشکارا کافر می گفتند آن سگان، گفتم: حاشا شهاب کافر چون باشد؟ چون نورانی است. آری پیش شمس شهاب کافر باشد. چون در آید به خدمت شمس، بدر شود کامل گردد.»[11] وی همچنین در کنار ستایش از محیی الدین بن عربی این گونه از او خرده می گیرد:« نیکو هم درد بود، نیکو مونس بود، شگرف مردی بود شیخ محمد، اما در متابعت نبود. یکی گفت: عین متابعت خود آن بود. گفتم: نی، متابعت نمی کرد.»[12]
یکی از نویسندگان معاصر دوگانگی در سخنان شمس را ناشی از مصلحت سنجی و ترس از ظاهر گرایان و قشریان دانسته، تحلیل نهایی خود را اینچنین ابراز می دارد:«شمس از روی مصلحت در میان جمع گفت و گو می کند. لیکن در محفلی خصوصی تر، به هنگام یادکرد خاطرات شیرین مصاحبت های گذشته خود را لو می دهد که بزرگترینان عرفان .... غالبا ترک متابعت کرده بودند.»[13]
منابع:
1-گفتنی است که برخی از صوفیان، نام شریعت گریز را سزاوار کسانی دانسته اند که بر پایبندی به شریعت اصرار می ورزند! با این بیان که «شرع را خود او گرفته است که گذاشته است؛ زیرا از شرع مقصودی است و او آن مقصود را یافت. تو مقصود را از شرع نیافتی؛ جهت این، صورت را گرفته ای». معارف سلطان ولد، ص 302
2-مثنوی معنوی، دفتر پنجم، دیباچه
3-همان. اگر حقیقت پدیدار گردد، شریعت رخت بر بندد.
4-همان، دفتر اول، بیت 1765
5-مقالات شمس تبریزی، ج 2، ص 144
6-معارف سلطان ولد، ص 303
7-گلشن راز، صص 40 و 41
8-مفاتیح الاعجاز، ص 297
9-برای نمونه ر.ک به شرح گلشن راز، الهی اردبیلی، ص 183
10-مقالات شمس تبریزی، ج 1، ص 296
11-همان، ص 275
12-همان ص 299؛ افلاکی نیز درباره حاجی بکتاش خراسانی می گوید: مردی بود عارف دل و روشن درون، اما در متابعت نبود. مناقب العارفین، ج 1، ص 381
13-خط سوم، ص 464
افزودن نظر جدید