اسقاط تکلیف در تصوف
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ مساله ساقط شدن تکلیف میان مدعیان عرفان از مسائلی است که در طول تاریخ، فقها و علمای هر عصری با آن مخالفت کردهاند و عمل کنندگان به آن را مورد طعن و نکوهش قرار دادهاند و ساقط شدن تکلیف را از اساس باطل میدانند.
معتقدین به اسقاط تکلیف برای توجیه افعال خود دلایلی ذکرکردهاند، اما وقتی که دلایل ایشان را در مقایسه با سیره ائمه (علیهم السلام) قرار میدهیم، درمییابیم که مساله اسقاط تکلیف در واقع انحراف و توهمی است که برای مدعیان عرفان به وجود آمده است. چرا که اگر قرار بود مسأله اسقاط تکلیف در حق کسی ثابت باشد، آن اشخاص وجود ذی جود نبی اکرم(صلی الله علیه و آله) و وصی و جانشین بر حق آن حضرت، امیرالمومنین علی بن ابی طالب (علیه آلاف التحیه و الثنا) است. چرا که از سویی ایشان اولیای دین و مورد اطمینان دو طایفه فقها و به اصطلاح عرفایی هستند که سخن از اسقاط تکلیف میزنند. طایفه فقها ایشان را به عنوان شارع و معصوم ارج می نهند و دسته دیگر این دو عزیز را سرسلسله و از بزرگان خود میدانند.
با مطالعه دقیق در سیر زندگی این دو بزرگوار، میبینیم موردی از موارد اسقاط تکلیف، با آن کلمات درشتی که مدعیان عرفان بیان میکنند، وجود ندارد. یعنی با مطالعه سیره زندگی ایشان، موردی ذکر نشده که بیانکننده کنار گذاشتن تکلیف به بهانه فنای فی الله و یا هر آنچه که امروزه نامهای جدید برآن مینهند، باشد.
اما مدعیان اسقاط تکلیف برای آنکه کارهای اشتباه بزرگان خود را توجیه کنند، دلایلی برای ایشان بیان کردهاند که با مقایسه زندگی حضرات معصومین (علیهم السلام) قابل قبول نیست. از جمله این دلایل چند مورد است که به آن اشاره میشود.
ابن سینا میگوید: عـارف گـاهی در حـال اتـصال بـه حق از جهان مـحسوس غـافل میشود و تکالیف شرعی را انجام نمیدهد. او گناهکار نیست، زیرا او در حکم غیرمکلفین است. چه آنکه تکلیف به کـسی تـعلق مـیگیرد که از تکلیف آگاه باشد، آن هم در حین آگـاهی، یـا بـه کـسی تـعلق مـیگیرد که عملاً باعث ترک تکلیف شود. «والعارف ربما ذهل فیما یصار به الیه، فغفل عن کل شیء فهو فی حکم من لایکلف. و کیف، والتکلیف لمن یعقل التـکلیف؟ حال ما یعقله، و لمن اجترح بخطیئته ان لم یعقل التکلیف.»[1]
اما عارف در حال فنا چنان در حق فانی میشود که نه تنها از خود بیخبر است بلکه از این عـالم نـیز فارغ است تا جایی که برای جان خود نیز ارزشی قائل نیست و پایکوبان و دستافشان به سوی دار و قتلگاه میشتابد. حسین بن منصور حلاج، در چنین وصفی قرار دارد، ذات و صفات او در حق فانی شـده و آنـچه میگوید در مقام نفی کثرت و اثبات انیّت برای خداست، و چون هنوز به بقای بعد از فنا و هوشیاری پس از بیخودی و کثرت پس از وحدت که سفر دوم اولیای حـق اسـت نرسیده، آنچه میگوید در مقام تـوجّه بـه وحدت و از زبان حق است.
بنابراین همانطور که اتهام افشای راز به او مورد تأمل است، انتظار انجام تکلیف نیز از او انتظاری بیجاست.[2]
شیخ محمود شـبستری نـیز در گلشن راز میگوید:
ولی تا بـا خـودی زنهار زنهار
عبارات شریعت را نگهدار
که رخصت اهل دل را در سه حالست
فنا و سُکر پس دیگر دلال است
هر آن کس کو شناسد این سه حالت
بداند وضع الفاظ و دلالت
چون مناط تکالیف باتفاق همه عـقل اسـت میفرماید که:
ولی تا با خودی زنهار زنهار
عبارات شریعترا نگهدار
یعنی هر چند صاحب مذهب در این مرتبه حق است اما تا زمانیکه سالک با خود باشد و عقلش برقرار بود الفاظ و عـباراتی کـه مخالف شـرع باشد نمیتوان گفت و ارباب طریقت تجویز نفرمودهاند و منع افشاء اسرار کردهاند و طریق اهل کمال آنستکه با وجـود حال، عمل بر طبق علم نمایند نه بر طبق حال.
ترا گر نیست احوال مواجید
مشو کافر ز نـادانی بتقلید
یعنی اگر ترا آن حال وجدانی که ذکر رفت، نباشد و بحسب حال و مکاشفه بآن مراتب نرسیده بـاشی زنـهار کـه بمجرّد تقلید آن اهل کمال که صاحب آن حال بودهاند، کافر نشوی و مـتکلم بـآن کلمات نگردی و بسبب نادانی و جهل که ندانسته که ایشان در چه حالات این الفاظ و عبارات را فرمودهاند، پنـداشته بـاشی کـه هر کسی میتواند که تعبیر بآن عبارات نماید و در صورتیکه اتّفاق اهل شـریعت و طـریقت آنـست که هر که بیآن حالات آن سخنان را بگوید محکوم به کفر است و منع او واجب اسـت.[3]
عین القضاة میگوید: هر مذهبی که هست آنگه مقدّر و ثابت بود که قـالب و بـشریت برجا بود، و حکم و خطاب و تکلیف برقالبست، مادام که بشریت برجا باشد. امّا کـسی کـه قـالب را بازگذاشته باشدو بشریت افکنده و از خود بیرون آمده، تکلیف و حکم و خطاب از وی برخیزد و حکم جان و دل قایم شـود. کـفر و ایمان بقالب تعلق دارد و آن کسی که "تبدل الارض" او را کشف شده باشد، قلم امـر و تـکلیف از او بـرداشته شود، "لیس علی الخراب حراج" احوال باطن در زیر امر و نهی برنیاید. [4]
بنا بردلایلی که طرفداران اسقاط تکلیف بیان میکنند، کسی که به حالات و مقامات خاصی برسد، دیگر از تکلیف معاف است و حال آنکه نقطه مقابل این گفتار زندگی و سلوک بزرگان مورد اتفاق مدعیان اسقاط تکلیف و مخالفان این عقیده است، که در طول زندگی، تکلیف از ایشان ساقط نشد.
با تعریفی که مدعیان اسقاط تکلیف بیان میکنند، کسی که به مقامات خاصی برسد، تکلیف از او برداشته میشود و کسانی که به این مقام نمیرسند، نمیتوانند درباره این مساله اظهار نظر کنند، اما در همین جا سوالی ذهن خواننده را به خود مشغول میکند و آن این است که اشخاص مورد اتفاقی همچون پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) و امیرالمومنین(علیه السلام) آیا به این مقامات نرسیدند که تکلیف از ایشان ساقط شود، یا آنکه شما میگویید یک انحراف عقیدتی است، که درعصر ائمه (علیهم السلام) جرات بیان آن را نداشتید؟
پینوشت:
[1]. ابن سینا، اشارت و التنبیهات، مترجم ملکشاهی حسن، تهران، سروش، 1384، ج 9، ص 458
[2]. رجایی بخارایی احمدعلی، فرهنگ اشعار حافظ، نشر علمی، 1390، ص 76
[3]. لاهیجی محمد بن یحیی، مفاتیحالاعجاز فـی شـرح گلشن راز، مقدمه سمیعی کیوان، سنایی، 1387، ص 559
[4]. فرمنش رحیم، احوال و آثار عین القـضاة، اساطیر، 1393، ص 86
افزودن نظر جدید