مسلمان شدن بانوی مسیحی به خاطر شفا گرفتن از امام حسین (ع)
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ اولین باری نبود که برای مصاحبه به منزلی میرفتم و احساس میکردم به منزل دوستی که ۱۴ سال است او را میشناسم و به قول خودمان نان و نمکی باهم خوردهایم بسیار راحتتر است از رفتن به خانه غریبه ای برای یک مصاحبه ژورنالیستی، اما اضطراب و استرس وجودم را گرفته بود و برای هر قدمی که برمیداشتم هزار و یک جمله به ذهنم میآمد که برای سلام و علیک چه بگویم و برای آغاز طرح مسئله و سؤال پرسیدن از کدام در وارد شوم!
به هر حال بی آنکه بدانم چگونه کوچهها را به هم پیوند زدم به در خانه رسیدم و دستم به روی زنگ واحد سه که کنارش با برچسبی نوشته شده بود "هاراطونیان" لرزید، صدا اما آشنا بود، صدای گرم «سرژیک» دوست سالهای دانشگاه و بعد از آن و دعوتی گرم به داخل با لفظ همیشگیاش که «خوش اومدی دادا».
پلهها را با مرور سلام و علیک و آغاز سخن گفتن طی کردم و بعد از دست دادن در آغوش گرم دوست سالهای دانشگاه قرار گرفتم. «یا الّله» گفتم و وارد شدم، خانم هاراطونیان گرم نماز خواندن بود و من در سکوت و تعجب، گرم نگاه کردن، نمازش که تمام شد قبل از آنکه سلامی بگویم، «سرژیک» کلامم را برید و گفت: «خب داداش جان این هم فاطمه خانم! خوش اومدی»، زبانم بین فاطمه خانم و خانم هاراطونیان گیر کرده بود که شنیدم: «سلام پسرم» و بی درنگ گفتم «سلام مادر جان، التماس دعا». نمیدانم زمان چگونه گذشت اما فتح باب گفتوگویی که از خاطرتان میگذرد، ظرف شلهزردی بود نذر حضرت ابوالفضل (علیه السلام) که فاطمه خانم (خانم هاراطونیان) برای دومین سال پیاپی به سبب سلامتی «سروژ»، پسر بزرگش درست کرده بود و روی آن با دارچین نوشته بود: «یا عباس (علیه السلام)».
* آخرین باری که شما را دیدم، سال گذشته دو یا سه روز قبل از محرم بود در بیمارستان امام حسین (علیه السلام)، برای ملاقات «سروژ» آمده بودم، یادتان است؟
- مگر میشود آن روزها را فراموش کنم! چشمهای «سروژ» درست وقتی که او را روی تخت بیمارستان گذاشتیم تا از آمبولانس به بخش اورژانس منتقلش کنیم، آخرین بار بعد از آن حادثه باز و بسته شد و به کما رفت، لال شده بودم! دکتر اورژانس بالای سرش مدام از من میپرسید که چه اتفاقی افتاده اما فقط زل زده بودم به چشمهای «سروژ» و هیچ صدایی نمیشنیدم، فقط منتظر بودم تا بار دیگر چشمهایش را باز کند... همین! در آن لحظه هیچ چیزی نمیخواستم؛ فقط صلیب گردنم را که در آمبولانس از گردنم کنده بودم در دست فشار میدادم و مریم مقدس (علیه السلام) را صدا میکردم. اگر «سرژیک» نبود نمیدانم چه کسی باید جواب دکتر را میداد و بعد بیهوش شدم. به هوش که آمدم فقط به دنبال پسرم بودم، وقتی پشت در «آی سی یو» رسیدم، «سرژیک» را دیدم که اشک میریخت فکر کردم «سروژ» مرده! ناگهان در را باز کردم و روی تخت رو به رو او را دیدم که خشک روی تخت دراز کشیده و دستگاههای حیاتی به بدنش متصل است، سراغ دکتر را گرفتم و گفت که پسرتان به دلیل ضربه ای که به سرش وارد شده به کما رفته و فعلاً از دست ما کاری بر نمیآید.
* چه زمانی متوجه شدید که دلیل این ضربه مغزی «سروژ» و سقوط او از داربست، به سبب برق گرفتگی هنگام کشیدن سیم برای تکیه محلهتان بود؟
- وقتی چند نفر از جوانان محل خبر این حادثه را آوردند و در فاصله زمانی که منتظر بودیم تا آمبولانس بیاید به من گفتند که چه اتفاقی افتاده.
* میدانستید که «سروژ» کارهای برق تکیه محلهتان را انجام میدهد؟
- بله، کار و حرفه او برق و سیمکشی است و طی ۱۰-۱۲ سال اخیر همیشه چند روز پیش از محرم کارهای برقی تکیه محل را انجام میداد.
* هیچوقت از او نپرسیدید که چرا این کار را انجام میدهد؟
- نه! گفتم که حرفه او برق است و خوشحال بود کاری که از دستش بر میآمده را برای دوستان و هم محلیهای مسلمانش انجام میداد، برای من رضایت او مهم بود که همیشه از کارش راضی بود.
* پیش آمده بود از او بپرسید که چه حس و حالی دارد وقتی برای مراسم عزاداری امام حسین (علیه السلام) و برپا کردن تکیه به دوستانش که مسلمان هستند کمک میکند؟
- جواب او همیشه یک جمله بود، میگفت «کار جالب و دوست داشتنی یه، از اینکه عشق دوستام رو میبینم و کمکی به اونها میکنم واقعاً خوشحالم» و واقعاً خوشحال بود و همیشه در ایام محرم به خصوص دهه اول آن برای کمک حاضر بود، چه مواقعی که سر کار بود و با تلفن به او خبر میدادند و چه شبها که با خستگی به خانه میآمد، اگر موبایلش زنگ میخورد و از تکیه محل بود و مشکلی در سیم کشی و کارهای برقیاش پیش میآمد، فوراً حاضر میشد و میرفت. میدانید، او حتی یک پیراهن مشکی هم داشت که وقتی برای کارهای تکیه میرفت مثل دوستان و هم محلیهایش باشد.
* چه شد که برای سلامتی «سروژ» نذر حضرت ابوالفضل (علیه السلام) کردید؟
- واقعاً دست من از هر کاری عاجز بود، دکترها فقط میگفتند دعا کنید، کاری از دستشان برنمیآمد، واقعاً برای فردی که به دلیل ضربه مغزی به کما رفته چه کاری جز دعا کردن بر میآید؟ کار من فقط گریه بود و دعا کردن. روز چهارم پسر جوان دیگری را که در سانحه تصادف به کما رفته بود به بیمارستان آوردند و در اتاق «آی سی یو»، بستری کردند، مادرش را که دیدم به سمتش رفتم و سعی کردم او را آرام کنم، چرا که به خوبی شرایط او را درک میکردم و وقتی گفتم پسر من هم به کما رفته و در همین بیمارستان است فقط من را در آغوش گرفت و گریه کرد. بعد که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که این تنها فرزند او است و شوهرش نیز چند سالی است که به دلیل بیماری سرطان جان خود را از دست داده بود و این پسر تنها امید و آرزویش برای زندگی بود. شبها تا صبح هم صحبت و مونس هم بودیم و روزها در کنار هم به کارهایی میرسیدیم که میشد آنها را انجام بدهیم. «مرضیه خانم» در طول چهار روزی که در بیمارستان بود فقط دعا میخواند و گریه میکرد و از امام حسین (علیه السلام) شفای پسرش را میخواست، جالب است که او حتی برای «سروژ» هم دعا میکرد، من هم به سهم خودم با خدا راز و نیاز میکردم تا اینکه «سروژ» طی یک شب سه بار دچار تشنج و حمله شد و حتی یک بار با دستگاه ریکاوری ضربان قلب او را احیا کردند. آن شب سختترین شب زندگی من در بیمارستان بود و درست با صدای اذان بود که روی صندلی پشت در «آی سی یو» از کابوس خواب و بیدار بلند شدم، به حیاط بیمارستان رفتم و به صدای اذانی که از مسجد نزدیک بیمارستان امام حسین (علیه السلام) پخش میشد گوش دادم و در دلم به امام حسین (علیه السلام) گفتم که من سلامتی پسرم را در راه تو از دست دادم و از تو میخواهم که سلامتیاش را به من و به او بازگردانی، حتی نذر کردم که اگر این اتفاق بیافتد هر سال شله زرد درست کنم و خودم هم مسلمان بشوم.
* چندمین شب حضورتان در بیمارستان بود؟
- پنجمین شبی بود که در بیمارستان بودم و دومین شب ماه محرم.
* تا اینکه شب تاسوعا دکترها گفتند که «سروژ» بازگشته، اولین کلمه یا جمله ای را که گفتید یادتان هست؟
- چه شب بزرگی بود... (مکث میکند و با پلک زدنهای مکرر سعی دارد جلوی اشک چشمانش را بگیرد) بله، فریاد زدم «سروژ» و به سمت اتاق دویدم اما پرستاران که دور تخت بودند اجازه ندادند او را در آغوش بگیرم و تنها پایش را که از ملحفه ای که به رویش کشیده بودند لمس کردم و دستم را روی صورتم کشیدم و بعد هم با تلفن به «سرژیک» و آقای هاراطونیان زنگ زدم.
* وقتی که آنها به بیمارستان رسیدند شما آنجا نبودید، درست است؟
- بله، من بزرگترین هدیه زندگیام را در طی ۵۷ سالی که عمر کردم آن شب از خداوند گرفتم، انگار دوباره متولد شده بودم، دلم میخواست فریاد بزنم و مثل کودکان تا امامزاده صالح (علیه السلام) بدوم... همین که از بازگشت «سروژ» به زندگی و هوشیاری او مطمئن شدم خودم را به امامزاده رساندم، منتظر شدم تا پیش نماز سلام نماز را بدهد و دعا را بخواند و وقتی متوجه شدم که کار او تمام شده بود و مردم با صلوات در راه بدرقه او هستند به حیاط دویدم و داستانم را برای او گفتم، فرصتی برای هیچ کاری نداشتم و فقط طبق دستورهای او وضو گرفتم و پیش او بازگشتم و از همان حیاط رو به قبله ایستادم و تشهد و سلام را دادم و دینم را به خودم ادا کردم و با سرعت به بیمارستان رفتم. «سروژ» از «آی سی یو» به «سی سی یو» منتقل شده بود اما هنوز توانایی هیچ کاری نداشت و به زحمت پلکهایش را باز میکرد و میبست. با سرعت به خانه آمدم و وسایل تهیه شله زرد را خریدم، شب را با دسته عزاداری محل از این خیابان به آن خیابان رفتم و در راه بازگشت فقط دعا میکردم. با اذان صبح کار پخت شله زرد را شروع کردم و ظهر عاشورا و بعد از نماز آن را در بین همسایهها و تکیه محل پخش کردم، نمیدانستند وقتی دوستان «سروژ» متوجه شدند که او به هوش آمده با چه سرعتی خود را به بیمارستان رساندند اما حیف که پزشکان اجازه ملاقات ندادند، بیشتر از ۱۰۰ نفر از اهالی محل در بیمارستان بودند و حتی پزشکان از من سؤال میکردند که اینها برای پسر شما آمدند؟ و من فقط اشک میریختم، آنقدر هیجان زده بودم که حتی فراموش کردم برای کادر زحمتکش بیمارستان نذری ببرم!
* وقتی «سروژ» به هوش آمد، مرضیه خانم چه حسی داشت؟
- او آنجا نبود، یعنی روز پنجم محرم، پسرش (علی) از دنیا رفت و او را تنها گذاشت و فقط میدانم که مرضیه خانم جسد علی را برای دفن به کاشان، زادگاه پدری علی برد. آنقدر آن شبها در کنار هم و نزدیک به هم بودیم که حتی من شماره تلفنی از او نگرفتم، هر دو فکر میکردیم که به این زودیها فرزندانمان به هوش نمیآیند و قرار است تا مدت زیادی در همان فضای محدود بیمارستان با هم زندگی کنیم و به همین دلیل اصلاً به فکرمان نرسید تا تلفنی از هم بگیریم.
* چرا نام «فاطمه» را برای خود انتخاب کردید؟
- من مادری بودم که فرزندم را از امام حسین (علیه السلام) میخواستم که مادرش حضرت فاطمه (سلام الله علیها) بود، چه نامی بهتر از نام این مادر بزرگ.
* و حالا بعد از یک سال...
- امروز من میتوانم بگویم که اسلام و مسلمانان دینی دارند که به جز معجزه در سایه ایمان، حریم امنی را برای آرامش روح و روان انسان فراهم میکند البته اگر انسانها قدر خود و این دین را بدانند.
منبع: ایرنا، کد خبر: 81373961 (4318016)، تاریخ خبر: 12/08/1393، کلیک کنید...
افزودن نظر جدید