افشاگری فردوسی: رفتار بهمن اردشیر و دخترش همای
حکیم ابوالقاسم فردوسی، به روشنی حقایق تاریخی را بیان میکند و از رفتارهای نادرست پادشاهان و اشراف ایران باستان سخن میگوید. به عنوان مثال، وی داستان ازدواج بهمن اردشیر با دخترش همای را بازگو کرده و به رفتار بیرحمانه همای برای حفظ تاج و تخت تصریح میکند.
.
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ اگر یک راوی، تاریخ را به صورتی واقعی ولی خلاف میل جریان باستانگرا روایت کند، متهم به وطنفروشی و ایرانستیزی میشود. اما «حکیم ابوالقاسم فردوسی» در «شاهنامه» کوشیده است که عدالت را در روایت تاریخ، مراعات کند. چنان که بارها از رفتارهای زشت شاهان و شاهزادگان یاد کرده است. از جمله داستان «بهمن اردشیر» و دخترش «همای»...
بهمن اردشیر (پادشاه سلسله کیانیان)، پسری به نام ساسان و دختری به نام «همایِ چهرزاد» داشت. بهمن، دخترش هُمای را به همسری خود درآورد و او پس از مدتی از پدر، باردار شد. چندی گذشت، تا اینکه بهمن، هُمای و فرزند او را به جانشینی خود برگزید و این سبب شد که ساسان، خشمگین شده، از دربار بیرون رود. او به سرزمینی دیگر رفت و نام خود را مخفی نگه داشت. پس از مدتی، بهمن اردشیر در اثر بیماری، از دنیا رفت و پادشاهی ایران به هُمای رسید.
هُمای، پس از پدر بر تخت نشست. او پنهانی و با همراهی یک دایه، فرزند خود را به دنیا آورد. اما به دیگران گفت که فرزندم در هنگام زاده شدن، از دنیا رفت. او این دروغ را گفت تا بتواند پادشاهی کند.
چند ماه گذشت، تا اینکه هُمای فرمان داد گهوارهای چوبی بسازند، آنگاه نوزاد را با چند گوهر، درون آن قرار داده، به فرات بیاندازند و دو نفر نیز در پی گهواره روانه شوند تا ببینند چه کسی این گهواره را از آب بیرون میکشد. پس چنین شد و یک رختشو، گهواره را دید و از آب بیرون کشید و با خود به خانه برد. فرستادگان، داستان را برای هُمای باز گفتند و همای نیز از آنان خواست تا این راز را نزد خود نگه دارند.
رختشو و همسرش که به تازگی فرزند خردسالشان از دنیا رفته بود، با دیدن این نوزاد، خشنود و خندان شدند. پس او را به فرزندی پذیرفتند و او را «داراب» نامیدند. داراب که به سن جوانی رسید، در این اندیشه فرو رفت که چرا چهرهی من شباهتی به چهره پدر و مادرم ندارد. پس روزی در خانه بر مادر (نامادریِ) خود شمشیر کشید و به او گفت که اگر حقیقت را بر زبان نیاوری، خون تو را خواهم ریخت. پس زن، ناگزیر حقیقت را گفت.
در این زمان، رومیان به ایران تاختند و داراب به سپاه ایران پیوست. هنگامی که پهلوانان و جنگجویان، مهیای حرکت شدند، هُمای از بالای کاخ، داراب را دید و مهر او به دلش افتاد. پس (بدون اینکه بداند، داراب پسر اوست) فرمان داد ساز و برگ بهتری به داراب بدهند. پس از مدتی او درمییابد که داراب، همان پسر اوست. همای از رفتار گذشتهی خود پشیمان شد. پس داراب را به نزد خود فراخواند و تاج پادشاهی بر سر او نهاد و به همگان فرمان داد که داراب را مانند چوپان و خود را گوسفندان بشمارند:
بفرمان او رفت بايد همه * كه او چون شبانست و گردان رمه (1)
فردوسی، به ازدواج بهمن اردشیر با دخترش تصریح میکند. رفتار زشت همای (طمع ورزی و دروغگویی او) را بیان میکند. به بدرفتاری داراب با نامادریاش که برای او زحمت بسیار کشیده بود هم تصریح میکند.
حال باید پرسید که آیا از زاویه دید باستانگرایانه و ناسیونالیستی، فردوسی هم ایرانستیز و وطنفروش بود؟
پینوشت:
1. حکیم ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، بر اساس نسخه مسکو، مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی و مرکز خدمات کامپیوتری نور، 1389، شماره ثبت کتابخانه ملی: 815279، ص 773-781. میترا مهرآبادی، شاهنامه کامل فردوسی به نثر پارسی، تهران: انتشارات روزگار، 1379، ج 2، صص 602-623.
افزودن نظر جدید