سرگذشت غم انگیز کیوان قزوینی در فرقه صوفیه گنابادی
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ حاج شیخ عباسعلی کیوان قزوینی ملقب به منصور علیشاه از معدود مشایخ باسواد و تحصیل کرده این فرقه بود که با درجه اجتهاد از محضر شیخ حبیبالله رشتی از نجف راهی ایران شده بود. او با تکیه بر دانشی که داشت، از خود مطمئن بود که در وادی هلاکت نخواهد افتاد، لذا راهی گناباد شد تا مسلک تصوف را مورد آزمایش قرار دهد شاید بتواند در این راه به آنچه از کمال و معرفت میخواهد برسد.
ملاعباسعلی وقتی مراسم به اصطلاح صوفیانه "تشرف" خود را که شرح میدهد، مینویسد: «به ساعت معین که ملاسلطان شرح داده بود حاضر شده، با امید تام و با تضرع و گریه ملاسلطان را قسم داده به روح پسرش که نظر خود را از من برمدار و دست از تربیت من برمکش. او هم پذیرفت و ذکر قلبی مرتبه چهارم را که "سرالسر" مینامند، با فکر (لفظ جلاله) که بعد فهمیدم مراد صورت خودش بوده تلقین نمود و مدت معین کرد که تو دوازده سال باید خدمت مجانی به من نمائی تا خواهشها و حب دنیا و همه بدیها از وجود تو بیرون رود.» [1]
اما کیوان قزوینی درباره سرانجام کار خود و این دوازده سال مینویسد: «پیمانهایی را که با ملاسلطان بسته بود کاملاً بهجا آورد و سالیان دراز ملازم خدمت او شد تا دوازده سال بیآنکه معاش خود را از او بخواهد ملازم خدمت بود در نظر اهل گناباد این ملازمت ترویج بزرگی و مدخل عظیمی بود. تا اینکه روزی توسط پسرش ملاعلی بهقدر یک ساعت تقاضای انجاز وعده نمود و ملاسلطان هیچ حرف نزد... فردای آن روز باز کیوان در همان ساعت دیروز آمد از ملاعلی درخواست نمود او هم آمد باهم رفتند و از ملاسلطان وقت خواستند بیرون آمد و نشست. کیوان با عجز و لابه سر حرف گشود که من سی سال پی کسی میگشتم که دلم را خالی از دلخواه و آرزو کند و حب دنیا و ماده قبائح و ریشه خودی را از دلم برکند... تا به شما رسیدم و شما صریحاً دعوی قدرت تامه نمودید و وعده دوازده سال داد و پیمانهایی از من گرفتید. حالا چهارده سال شده اگر من خدمت نکردم بفرمائید من که اغلب این مدت را در حضور شما ماندم... اگر از اول قابل نبودم چرا پذیرفته وعده صریح به مدت معین به من دادید و اگر ناقابلی مرا نمیدانستید پس چه ادعا باطن بینی بهصراحت لهجه داشتید و حالا هم دارید؟ رحم لازمه هر بشر است شما که مدعی مافوق بشرید چرا به حال من رفت نمیآورید که از اتلاف سی سال عمر با رنجهای جگر شکاف و بذل اموال گزاف و افناء شباب در راه اطاعت شما و اعلاء کلمه شما و کاهیدن از جهات خود و افزودن بر جهات ظاهره و باطنه شما چیزی به دست ندارم جز نومیدی و حیرات از وعده صریح شما. آیا سزاوار یک نفر قطب جانشین خدا کامل مکمل همین است که مردم را به وعده سرگردان دارند و هنگام درخواست انجاز وعده و اداء دین ساکت نشینند و اگر مفهوم تصوف از اصل دروغ است و اخلاء دل از خواهش و توحید نظر برای بشر محال است پس چه بساط جانکاه حق کشی است که شما نوع اقطاب به نامهای متنوع زیروبم با رنگها و برگها در نقاط کره گستردهاید و همواره ساده لوحان را به زبانهای نرم دعات خود میخوانید به این بساط و به چندین نام از آنها اموال گرفته خود را پر ثروت میسازید و به نیروی ثروت بر هر که توانستید میتازید... شما خود با لهجه صریح و بیانی فصیح فرمودید که روشنی دل و انکشاف تام و بی خواهشی ترا در اثر خدمت دوازده سال به تو میدهم. من که کیوان قزوینی هستم و در بام فلک کوس بدنامی مرا به ارادت تامه به شما زدند و همه مردم مرا به جرم خواندن شما از خود راندند تمام دوازده سال را پای رکابت بودم و هرچه به هر جا که فرمودید کردم و رفتم و اکنون دو سال دیگر افزوده و چهارده سال شده نه دلم روشن شده نه مجهولاتم کمتر، لکه افزوده و غلیظتر شده و نه خواهشهای طبیعی و نفسانیم» [2]
کیوان قزوینی اشارهای نیز به اوایل ورودش به این فرقه میکند میگوید: «در اول ورودم به گناباد شبی از شما وقت خواستم، خلوت کردید من مطالبم را به شما گفتم که میخواهم خدا را بشناسم به الوهیت و پیغمبر خودم را به نبوت و امام زمانم را به ولایت کلیه... شما فرمودید: «که تو تاکنون هیچ نفهمیده بودی و حالا اول علم است که نزد من آمدهای» آیا این سخن شما در جواب این سخن من ادعایی بزرگ نیست نزد خدا که آن شب جز من و شما و خدا کسی در آنجا نبود. آیا جواب مرا پس از چهارده سال خون دلهای طاقتفرسا که به امید وعده صریح شما خوردم و هیچ بر علمم نه افزود و نه از جهلم نکاست... حالا چه جواب میدهید یک ساعت است که جواب هیچ نمیدهید... با اینهمه من حاضرم از حق خود بگذرم و صرف نظر از دادههای خود کنم و تن به همه ننگهای بلاعوض بدهم بهشرط آنکه شما از این به بعد ادعا و دستگیری و اظهار قطبیت نکنید و مسند ارشادتان را برچینید و توبه از گذشتهها نمایید و به مریدان اعلان توبه خودتان را صریحاً بکنید.» [3] اما ملاسلطان گنابادی دست از ادعاهای خود نکشید و کیوان قزوینی نیز نهایتاً با اندوه و پشیمانی این فرقه جدا شد.
پینوشت:
[1]. کیوان قزوینی، عباسعلی، اختلافیه، به اهتمام مدرسی چهاردهی، تهران، 1378، ج 2، ص 145
[2]. همان، ص 148
[3]. همان، ص 155-160
افزودن نظر جدید