ماجرای مسلمان شدن دختر اصفهانی که در امریکا زیر دست راهبان کلیسا بزرگ شد!
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ شش ساله بود که مادرش برای همیشه آنها را ترک کرد و با همسر جدیدش به آمریکا رفت . فلور در خانواده مرفهی به دنیا آمد که نگاه به دین و مذهب در آن منفی بود. او دیپلمش را که از مدرسه ژاندارک تهران گرفت با اصرار پدر به عقد یکی از بستگان دربار پهلوی در آمد و با فاصله کمی صاحب دو فرزند شد و یک روز که در خانه نبود در اثر بیتوجهی پرستار، یکی از پسرها از پله پرت شد و مرد.
مرگ فرزندش چنان ضربه مهلکی به او وارد کرد که روح و روانش را به هم ریخت و نهایتاً به جدایی او از همسرش منجر شد. بعد از آن ماجرا در سال ۱۳۴۷، فلور به فرانسه مهاجرت کرد. او مدتها در پاریس سرگردان بود درحالیکه خلأ بزرگی را در زندگیاش احساس میکرد، پس تصمیم گرفت به آمریکا رفته و به آغوش گرم مادرش پناه ببرد؛ ولی برخلاف تصورش، مادر که با کلیسا در ارتباط بود برخورد سردی با او کرد و دختر نیازمند محبتش را به راهبان مسیحی سپرد.
فلور در آمریکا با یک مرد دورگه ایرانی عرب تبار که اهل خوشگذرانی بود، ازدواج کرد و از او صاحب دو دختر و یک پسر شد. او میخواست با دین، خلأ زندگیاش را پر کند پس با انجام غسل تعمید، مسیحی شد. چند سال بعد فهمید دختر هشتسالهاش دزیره، سرطان خون گرفته است و ترس از دست دادن دوباره فرزند، فلور را شدیداً آشفته کرد. او روزها در بیمارستانهای مختلف برای درمان، در رفتوآمد بود.
دزیره کوچک، روزبهروز ضعیفتر میشد و فلور که دل پاکی داشت و از درمان پزشکان ناامید شده بود برای شفای دخترش دست به دامان حضرت عیسی شد تا اینکه خواب حضرت مسیح را دید که دخترش را شفا داد. بعدازآن خواب، حال دزیره بهتر شد اما بعد از گذشت سه سال بیماری برگشت و دوباره دخترش را راهی بیمارستان کرد. درمانها ادامه داشت تا اینکه در سن ۲۱ سالگی، دزیره در آغوش پدر از دنیا رفت. مرگ دزیره فلور را بهشدت افسرده کرد و او برای فرار از این واقعیت، به مشروب و سیگار پناه برد و از کلیسا و راهبانش که به دل پریشان او آرامشی نمیدادند، دلزده شد و دیگر پا به کلیسا نگذاشت. فلور احساس میکرد مسیحیت نقاط ابهام زیادی دارد که کسی پاسخی برای آن ندارد، او نمیتوانست باور کند که عیسی پسر خداست و همیشه سهگانه پدر، پسر و روحالقدس، برایش بی معنا بود. سالها گذشت و برادرمان به یک بیماری سخت مبتلا شد، او هم بدون دین و ایمان در آمریکا زندگی میکرد، پس من برای دیدن برادرم، راهی آمریکا شدم و بعد از چهل سال من و فلور همدیگر را دیدیم و دیدار ما به وابستگی زیاد او به من منجر شد. برادرم که میدانست من از مسیحی شدن فلور میرنجم، در موردش چیزی به من نگفته بود.
فلور در بیمارستان مثل پروانه دور برادرمان که همسر و فرزندی نداشت میچرخید تا اینکه من برادرم را با خودم به ایران آوردم و او به واسطه بیماریاش با دین اسلام و اهلبیت بیشتر آشنا شد و از گناهانش توبه کرد. برادرم نمازخوان شد و بعد از گذشت یک سال، با پاکی و طهارت، شهادتین را گفت و درگذشت.
پسازآن ماجرا، فلور که ۶۰ سالگی را رد کرد بود؛ مدام با من در تماس بود. تا روزی که ماجرای مسیحی شدنش را برایم تعریف کرد و من تازه فهمیدم چرا برادرم از من خواست فلور را رها نکنم. من هم از پیامبری حضرت عیسی و اینکه ایشان وعده ظهور پیامبر اسلام را که در انجیل اصلی آمده، دادهاند؛ را برایش گفتم و او فقط گوش میداد، باورش نمیشد که ما هم حضرت عیسی را قبول داریم. تا اینکه یک روز گفت: «می خوام مسلمان بشم! چیکار کنم؟!» خیلی خوشحال شدم، اما زمان لازم بود تا فلور عزیز من، در این سن و سال؛ تمام عادات و روش زندگیاش را اسلامی کند، اما فلور چنان مصمم و مشتاق بود که توانست علیرغم مخالفتهای همسرش، طعم مسلمانی واقعی را بچشد.
و اکنون، تقریباً یک سال از مسلمان شدن فلور میگذرد، او میگوید؛ به آن آرامشی که سالها دنبالش بوده رسیده، او مشروبات را ترک کرده همچنین ارتباطش را با آدمهای منحرف اطرافش قطع کرد و بهترین لحظه زندگیاش را زمانی که به نماز میایستد میداند. فلور مدام خدا را شکرگزار است که اسباب هدایتش را فراهم کرد و آرزو دارد زودتر به ایران پیش من بیاید، فلور مهربان و تشنه محبتی بود که هیچکس حتی اعضای خانواده یا آیین مسیحیت نتوانست به او ببخشد و حالا من را با اینکه از او کوچکترم، مانند فرزندی که به مادرش عشق میورزد، دوست دارد و از خدا میخواهد که دخترش سرگشتگیهای او را در زندگی تجربه نکند و مسلمان شود.
منبع: سایت رهیافته، تاریخ انتشار: ۰۵ مرداد ۱۳۹۵.
افزودن نظر جدید