تجسد، حقیقت یا تناقض؟
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ فیلسوفان همیشه علاقمند بودهاند که دربارهی مفاهیم بنیادین دینی، نظیر وجود و صفات خداوند، تجربهی دینی، شر و معجزات، به بحث بپردازند. و علاقهی فزآیندهای هم به تحلیل رابطه میان دین و سایر رشتهها نظیر: علم، اخلاق، زبان شناسی و روانشناسی وجود دارد. در عین حال، فیلسوفان در طول تاریخ، تلاش برای وضوح بخشیدن و دفاع کردن از آموزههای دینی خاصی نظیر تثلیث یا تجسد را هم مهم میدانستند. در دوران جدید، این نوع استفاده از فلسفه برای مدد رساندن به الهیات، کمتر صورت پذیرفته است؛ اما طی سالهای اخیر، بسیاری از فیلسوفانِ دینِ ذینفوذ، بیش ازپیش، آموزههای خاصی از الهیات را مورد توجه قرار دادهاند. این فیلسوفان، نوعا در صدد نیستند که این آموزهها را به لحاظ فلسفی اثبات یا مسجل کنند؛ بلکه ایشان، به تبع آنسلم، آموزههای خاص را (که در دین مهم و مورد توجه است) مفروض میانگارند، معنا و مفاد آن را تحلیل میکنند و این پرسش را که: آیا عقلا می توان آن آموزه را تصدیق کرد یا نه؟ مورد بررسی قرار میدهند[۱].
تجسد
در اعتقاد نامهی رسولان چنین آمده است: «من به خداوند، پدری که قادر متعال و صانع آسمان و زمین است، و به عیسی مسیح تنها پسر او و سرور ما، ایمان دارم»[۲]. به لحاظ تاریخی یکی از بنیادیترین اصولِ ایمانِ مسیحی، تجسد* بوده است؛ یعنی اعتقاد به اینکه خداوند در شخص عیسی مسیح تبدیل به بشر شد. خصوصا اعتقاد براین بوده است که عیسی مسیح هم کاملا بشر و هم کاملا خدا بود[۳]! به گفتهی پولس: «انسان قبل از گناه و سقوط رابطهای خاص و ویژه با خدا داشت. او فرزند خدا و عضوی از خانوادهی خدا بود. با گناهِ آدم، او و نسلش این مقام را از دست دادند و به صورت عبد و غلام درآمدند. اما این جایگاه واقعی انسان نبود. این حالت و وضعیتِ انسانِ سقوط کرده بود؛ اما برنامهی خدا این بود که او به وضعیت اولیه خود، که نوعی خداگونگی بود، برگردد. [انسان] باید خدا را ببیند و از آن الگوگیری کند. او باید از موجودی الگو برداری کند که هم خدا و هم انسان باشد. به همین جهت خدا باید به صورت انسان در میآمد و جسم میگرفت. وظیفهی انسانها این است که شبیه مسیح یا پسر خدا شوند.»[۴].
توماس میشل، کشیش مسیحی و آشنای با زبان عربی و فرهنگ اسلامی، هم هر چند تحت تأثیر این آشنایی و برای موجه ساختن آموزهی تجسد، در تلاش است خوانشی معقولتر به دست دهد -هر چند به گمانم طرفی برنمیبندد- مینویسد: «یکی از عقائد اساسی مسیحیان به "تجسم" معروف شده است. ما مسیحیان معتقدیم که پیام ازلی و غیر مخلوق خدا جسم شد و به شکل عیسای انسان میان ما ساکن گردید»[۵]؛ اما بعضی از مومنان رفته رفته در وقوع خارجی تجسد تردید کردند و حتی امکان وقوع آن را قابل تردید دانستند. آیا یک شخص میتواند کاملا بشر و در عین حال کاملا خدا باشد؟ آیا برای یک شخص عاقل، آگاه و زیرک تصدیق این آموزه ممکن است[۶]؟ کشیشان و مبلغان مسیحی از زمانهای دور در پی تبیین این آموزه، به عنوان یک اصل بنیادین در الهیات مسیحی بودهاند و اکنون هم تلاش میکنند تا در برابر اینگونه سؤالات جدی پاسخی بیابند امری که هیچگاه موفق به آن نخواهند شد؛ چراکه بطلانش از واضحات عقل است.
اخیرا، تامس موریس (م. ۱۹۵۲) کوشیده است تا به این پرسش پاسخ دهد. هدف اصلی او نشاندادن این امر است که هیچ یک از انتقاداتی که تا کنون بر این آموزه وارد شده، صائب نیست و لذا اعتقاد به آموزهی سنتی تجسد معقول است[۷]. آقای موریس برای پیشبردن طرحش و برای رسیدن به هدف، دست به دامان تمثیلی میشود. او الماس و لاک پشت را برای ما مثال میزند. او میگوید که الماس و لاک پشت، «کاملاً» فیزیکی هستند؛ یعنی هر دو تمام اوصاف ذاتی یک شیء فیزیکی از قبیل جرم، موقعیتِ زمانی-مکانی و ... را دارند؛ اما لاک پشت یک شیء «صرفاً» فیزیکی نیست (کاملاً فیزیکی هست؛ ولی صرفاً نه). او میگوید که لاکپشت در عین این که کاملاً فیزیکی و دارای اوصاف آن است؛ اما اوصافی دارد که او را از صرف فیزیکی بودن خارج میکند؛ به طور مثال: لاک پشت جاندار است، دارای اندام است، تخم گذاری میکند و ... در حالیکه الماس اینگونه نیست.
آقای موریس بر همین وزن در مورد عیسیِ خدا-انسان تناسبی برقرار میکند. او میگوید: یک فرد میتواند «کاملا انسان» باشد، بدون آن که «صرفا انسان» باشد. شخص در صورتی کاملا انسان است که تمام صفات ذاتی انسان بودن، مثل: قابلیت اِعمال قدرت، توانایی تدوین اعتقادت صادق، و نیز اختیار در مقام گزینش را دارا باشد. بنابراین، می توانیم عیسی را مثل خودمان کاملا بشر بیانگاریم. درعینحال ما صرفاً انسانیم با تمام محدویتهایش؛ اما او (عیسی) صرفاً انسان نبود. او معتقد است که عیسی تمام صفات ذاتی انسانبودن را واجد بود اما صفات برتری هم داشت، صفاتی که «مقوم الوهیت» است[۸].
نمیدانم که موریس چه مدت اندیشیده و برای این مدلِ خود، خود را چه مقدار به زحمت انداخته است؛ ولی به گمانم تقلای زیادی کرده است. یک نکتهی دیگر را هم میتوانم دریابم و آن این که اگر موریس در فضای مسیحیت و با آن پیشفرضها رشد نکرده بود لازم نبود این مقدار تلاش به خرج دهد تا در تناقضی آشکار در برابر عقل و منطق قرار گیرد. اما مشکل کار او کجاست؟ بیایید یک بار دیگر حرفهایش را مرور کنیم. از نظر وی یک فرد میتواند «کاملا انسان» باشد ( تمام صفات ذاتی انسانبودن را داشته باشد)؛ اما صفات برتری هم داشته باشد، صفاتی که «مقوم الوهیت» است! براستی موریس تفاوت انسان و خدا را در چه می بیند؟ مشکل کار او در کجاست؟ آیا او ماهیت انسان را درست دریافت و ادراک نکرده و نسبت انسان و خدا را نمیشناسد ، یا بر مبنای پیشفرضهای نادرستش مجبور به این مغالطهکاری و تناقض گردیده است؟!
مفهوم انسانِ کاملاً انسان و دارای تمام صفات ذاتی انسان چیست؟ اگر همین گزاره را تحلیل کنیم به چه میرسیم؟ براستی آیا در مفهوم انسان بودن استحالهی خدا بودن نهفته نیست؟ آیا در مفهوم خدابودن، حقیقتِ عدمِ امکانِ امکان، وجود ندارد؟ در معنای امکان چه به نحو خاص و چه به نحو عام ضرورتی برای وجود نیست. در امکانخاص گفته شده: «لاضروره الوجود و العدم بالنسبه الی الماهیه الماخوذه من حیث هی»[۹]؛ و در امکانعام هم آمده: «هو سلب الضروره عن الجانب المخالف»[۱۰]. در نتیجه در هر دو شق در معنای امکان، ضرورتی برای وجود نیست؛ درحالیکه خدا بایستی ضروریالوجود (واجبالوجود) باشد. حال اگر خدای متعال بخواهد کاملاً انسان گردد بایستی این عدم ضرورت وجود را هم بپذیرد که عین تناقض است.
نتیجه آن که تجسد یک آموزهی صرفاً و کاملاً غیر عقلانی است. این که آقای تامس موریس با تمثیل و استخدام واژگان «کاملا» و «صرفا» میخواهد عقلانیاش سازد جز تناقض دستاوردی در بر نخواهد داشت. شاید آنچه یاسپرس در اثرش، مسیح، بیان میکند هم ناظر به همین اشکالات است آنجا که میگوید: «مسیحیت اولیه، پس از مرگ عیسی، از دسترس هر گونه وارسی تاریخی به دور مانده است، در همان حال که پیروانش به صورت چیزی سخت نادریافتنی در میآمدند، چه، به گونهای دو پهلو و تلونآمیز، هم به واقعیت وابسته بودند و هم به جعل. پولس رسول نخستین کسی است که مسیحیت را به حوزهی تاریخ درآورد. پنداری واهی است اگر بر آن باشیم که مسیحیت با شخص تاریخی عیسی آغاز شده است»[۱۱].
*The Incarnation
منابع
[۱]- به نقل از: پترسون، مایکل و ... ( دیگران)، عقل و اعتقاد دینی، ترجمهی احمد نراقی و ابراهیم سلطانی، تهران، طرح نو، ۱۳۷۹، چاپ سوم، ص ۴۶۲.
[۲]- همان، ص ۴۶۴.
[۳]- همان، ص ۴ -۴۹۳.
[۴]- سلیمانی اردستانی، عبدالرحیم، سرشت انسان در اسلام و مسیحیت، قم، دانشگاه ادیان و مذاهب، ۱۳۸۹، ص ۲۹۶.
[۵]- میشل، توماس، کلام مسیحی، ترجمهی حسین توفیقی، قم، انتشارات دانشگاه ادیان و مذاهب، ۱۳۸۷، چاپ سوم، ص ۶۶.
[۶]- پترسون، مایکل و ... ( دیگران)، عقل و اعتقاد دینی، ص ۴۶۴.
[۷]- همان.
[۸]- همان، ص ۵-۴۶۴.
[۹]- شیروانی، علی، کلیات فلسفه، قم، دارالفکر، ۱۳۸۷، چاپ دوم، ص ۱۸۲.
[۱۰]- همان، ص ۱۸۳.
[۱۱]- یاسپرس، کارل، مسیح، ترجمهی احمد سمیعی، تهران، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، بهمن ۱۳۸۸، چاپ دوم، ۶۲.
افزودن نظر جدید