غصب خلافت و عدم اعتبار بیعت مردم در مشروعیت خلافت از جانب خداوند
پایگاه جامع فرق، ادیان ومذاهب_ برخی بر این باورند که حضرت علی (علیهالسلام) در خطبه 173 نهج البلاغه، به شرعی بودن خلافت خلفای قبل اقرار کرده است، چرا که امام در این خطبه براى اثبات امامت و خلافت، تکیه بر نص پیامبر اکرم (صلىاللهعلیهوآله) نکرده است و حدیث غدیر و مانند آن را ذکر نفرموده، بلکه تکیه او بر پذیرش مردم است و این در واقع، امضاى خلافت خلفاى پیشین است. امام (علیهالسلام) مىفرماید: «به جانم سوگند! اگر قرار باشد امامت و خلافت جز با حضور همه مردم منعقد نشود، هرگز راهى به سوى آن نتوان یافت؛ چون آنها هستند که صلاحیت رأى و نظر دادن دارند و در این باره حکم مىکنند و حکم آنها نسبت به سایر مردم نافذ است.»[1] چرا که حضور عموم مسلمینِ تمام بلاد غیرممکن است.
در پاسخ به این شبهه، چند نکته قابل توجّه است:
- نخست اینکه امام (علیهالسلام) براى اثبات حقانیت خود، بر مسائلی که مورد قبول مخالفین است تکیه فرموده؛ چرا که آنها قبول اهل حلّ و عقد، یعنی پذیرش از سوى علماى امّت را براى ثبوت امامت و خلافت کافى مىدانستند؛ بنابراین امیرالمومنین (علیهالسلام) با منطق خودشان، (منطق جدال احسن)، به آنها پاسخ مىدهد؛ چون اگر تکیه بر نص مىکرد، زبان آنها به انکار گشوده مىشد.
- و دیگر اینکه خلافت خلفاى پیشین از طریق پذیرش مردم نبوده؛ اهل سقیفه که ابوبکر را به خلافت برگزیدند، افراد معدود و محدودى بودند و خلافت عمر، تنها با نصّ ابوبکر بود و خلافت عثمان، تنها به وسیله سه یا چهار رأى از شوراى شش نفرى عمر صورت پذیرفت.
- اضافه بر همه اینها براى به دست آوردن نظر امام (علیهالسلام) در مسأله خلافت، نباید تنها بر یک یا دو خطبه تکیه کرد؛ بلکه باید همه کلمات آن حضرت را در این موضوع، کنار هم بچینیم و تصمیمگیرى کنیم؛ مىدانیم امام (علیهالسلام) بارها در نهج البلاغه در موارد متعددى در مسأله خلافت، تکیه بر نص فرمودهاند، و نیز در خطبههای متعددی اشاره به این مطلب داشتهاند که خلافت، حق ایشان بوده، که غصب شده است.
برای نمونه: در خطبه سوم نهج البلاغه که به خطبه شقشقیه معروف است، مشتمل بر شکایت امام علی (علیهالسلام) در مورد خلافت، و صبر امام در برابر از دست رفتن آن و سپس بیعت مردم با ایشان است.
آن حضرت در این خطبه میفرماید: به خدا سوگند! ابوبکر رداى خلافت را بر تن کرد، در حالیکه خوب مىدانست، من در گردش حکومت اسلامى همچون محور سنگهاى آسیابم که بدون آن آسیاب نمىچرخد.
او مىدانست سیلها و چشمههاى علم و فضیلت از دامن کوهسار وجودم جارى است و مرغان دور پرواز به اندیشهها و افکار بلند من، راه نتوانند یافت، پس من رداى خلافت را رها ساختم، و دامن خود را از آن در پیچیدم و کنار گرفتم در حالیکه در این اندیشه فرو رفته بودم که با دست تنها و با بىیاورى به پا خیزم و حق خود و مردم را بگیرم و یا در این محیط پرخفقان و ظلمتى که پدید آوردهاند، صبر کنم؛ محیطى که پیران را فرسوده، جوانان را پیر، و مردان با ایمان را تا واپسین دم زندگى به رنج وا مىدارد.
عاقبت دیدم بردبارى و صبر به عقل و خرد نزدیکتر است، لذا شکیبایى ورزیدم، ولى به مثل کسى مىماندم که خاشاک چشمش را پر کرده، و استخوان راه گلویش را گرفته، با چشم خود مىدیدم، میراثم را به غارت مىبرند، تا اینکه اولى به راه خود رفت و مرگ دامنش را گرفت، و بعد از خودش خلافت را به پسر خطاب سپرد؛ شگفتا! او که در حیات خود، از مردم مىخواست عذرش را بپذیرند و با وجود من، وى را از خلافت معذور دارند، خود هنگام مرگ، عروس خلافت را براى دیگرى کابین بست.
چه عجیب! هر دو از خلافت به نوبت بهرهگیرى کردند؛ خلاصه آن را در اختیار کسى قرار داد، که جوى از خشونت سخت گیرى، اشتباه و پوزش طلبى بود؛ رئیس خلافت، به شتر سوارى سرکش مىماند، که اگر مهار را محکم کشد، پردههاى بینى شتر پاره شود، و اگر آزاد گذارد، در پرتگاه سقوط مىکند.
به خدا سوگند! مردم در ناراحتى و رنج عجیبى گرفتار آمده بودند، و من در این مدت طولانى، با محنت و عذاب، چارهاى جز شکیبایى نداشتم. سرانجام روزگار عمر هم سپرى شد، و آن خلافت را در گروهى به شورا گذاشت؛ به پندارش، مرا نیز از آنها محسوب داشت. پناه به خدا از این شورا! به راستى کدام زمان بود که مرا با نخستین فرد آنان مقایسه کنند که اکنون کار من به جایى رسید که مرا همسنگ اعضاى شورا قرار دهند.
لکن باز هم کوتاه آمدم و با آنان طبق مصالح مسلمین هم آهنگى ورزیدم؛ در شوراى آنها حضور یافتم. یکى از آنان به خاطر کینهاش از من روى برتافت، و دیگرى خویشاوندى را بر حقیقت مقدم داشت، اعراض آن یکى هم جهاتى داشت، که ذکر آن خوشایند نیست. بالاخره سوّمى به پا خاست، او همانند شتر پر خور و شکم برآمده، همّى جز جمع آورى و خوردن بیت المال نداشت.
بستگان پدریش به همکاریش برخاستند، آنها همچون شتران گرسنهاى که بهاران به علفزار بیفتند، و با ولع عجیبى گیاهان را ببلعند، براى خوردن اموال خدا دست از آستین برآوردند، اما عاقبت، بافتههایش براى استحکام خلافت پنبه شد، و کردار ناشایستش کارش را تباه ساخت و سرانجام شکمخوارگى و ثروت اندوزى، براى ابد نابودش ساخت. ازدحام فراوانى که همچون یالهاى کفتار بود، مرا به قبول خلافت وا داشت، آنان از هر طرف مرا احاطه کردند، چیزى نمانده بود که دو نور چشمم، دو یادگار پیغمبر، حسن و حسین زیر پا له شوند، آنچنان جمعیت به پهلوهایم فشار آورد که سخت مرا به رنج انداخت و ردایم از دو جانب پاره شد؛ مردم همانند گوسفندانى گرگ زده که دور تا دور چوپان جمع شوند مرا در میان گرفتند، اما هنگامیکه به پا خاستم و زمام خلافت را به دست گرفتم، جمعی پیمان خود را شکستند، و ...[2]
نتیجه: نه تنها امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به خلافت خلفا اقرار نکرده، بلکه به صورت متعدد در کلام ایشان بر غصبی بودن خلافت خلفا تصریح شده و همچنین بیان فرمودهاند که خلافت و امامت، امری الهی است و از جانب خداوند و رسول خدا، امام معین میشود؛ چگونه میشود که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امری که تأیید آن از جانب خدا و رسول خدا است را مشروط به نظر مردم بداند؟!
پینوشت:
[1]. خطبه 173 نهج البلاغه.
[2]. مکارم شیرازی، ترجمه گویا و شرح فشردهاى بر نهج البلاغه، ج1، ص65 – 67، انتشارات مطبوعاتى هدف، چاپ اول، قم.
افزودن نظر جدید