شدت عمل در منع نقل احادیث پیامبر(ص)

  • 1395/05/03 - 11:46
بعد از رحلت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برخی بر این باور بودند، که «حسبنا کتاب الله» و لاغیر، و حال اگر به‌راستی آن‌ها به این نتیجه رسید، که سنّت را ننویسد، این فکر برای خود آن‌ها اعتبار داشت و اگر واقعاً نقشه‌های خطرناک‌تری پشت سر این نقشه نبود، چرا در منع نقل حدیث این همه شدّت عمل، به خرج داد؟

پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ اگر به راستی عمر، به این نتیجه رسید، که سنّت را ننویسد،[1] این فکر برای خود او، اعتبار داشت و اگر واقعاً نقشه‌های خطرناک‌تری پشت سر این نقشه نبود، چرا در منع نقل حدیث، این همه شدّت عمل به خرج داد؟ به نمونه‌هایی در این‌باره توجّه کنید:
1. حبس صحابه
سعید بن ابراهیم از پدرش نقل کرده است: «عمر به ابن مسعود و ابودرداء و ابوذر گفت: نقل حدیث از پیامبر برای چیست؟ و من گمان می‌کنم آنان را در مدینه حبس کرد، تا از دنیا رفت.»[2]
2. تأکید بر عدم نقل حدیث
صالح بن ابراهیم بن عبدالرحمن بن عوف از پدرش نقل کرده است: «سوگند به خدا! عمر از دنیا نرفت، مگر این‌که اصحاب رسول خدا را از مدینه گرد آورد، که عبارت بودند از: عبدالله بن حذافه، ابودرداء، ابوذر و عقبة بن عامر، و به آن‌ها گفت: چرا احادیث رسول خدا را، در بلاد منتشر کرده‌اید؟ گفتند: آیا ما را از آن نهی می‌کنی؟ گفت: نه! (ولی) نزد من بمانید. سوگند به خدا! مادام که زنده‌ام، نباید از من جدا شوید. پس آن‌ها را در مدینه نگه داشت، تا از دنیا رفت.»[3]
آیا واقعاً عمر راست می‌گفت که آن‌ها را نهی نمی‌کند؟ اگر چنین است، پس چرا آن‌ها را نگه داشت؟!
قرظة بن کعب گوید: «عمر بن خطاب، ما را به کوفه روانه کرد و تا موضعی که آن را «احراز» می‌گفتند، مشایعت کرد و سپس گفت: می دانید چرا شما را مشایعت کردم. گفتیم: به‌خاطر حق رسول خدا و حق انصار؛ گفت: با شما آمدم، تا مطلبی را بگویم و شما آن را حفظ کنید. شما نزد گروهی می‌روید، که با قرآن انس دارند. هنگامی‌که شما را ببینند، متوجه شما می‌شوند و می‌گویند: اینان اصحاب رسول خدا هستند. پس روایت کمتری از رسول خدا نقل کنید، و من با شما همراه و شریک خواهم بود.»[4]
قرظه می گوید: «وقتی به عراق رفتم، مردم گفتند: برای ما حدیث بگو. گفتم: عمر، ما را از نقل حدیث نهی کرده است.»
ابوبکر بن عیاش گوید: از ابوحصین شنیدم که می‌گفت: «عمر هنگامی‌که عمّال خود را به جایی می‌فرستاد، آن‌ها را همراهی می‌کرد و در ضمن دستور می‌داد، که فقط قرآن را مورد توجه قرار دهند و از نقل احادیث محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پرهیز کنند.»[5]
3. جلوگیری از تفسیر قرآن
ابوجعفر طبری در تاریخ خود نقل کرده است: «عمر می‌گفت: قرآن را به حال خود گذارید و آن را تفسیر نکنید. از رسول خدا هم، کمتر حدیث نقل کنید و من شریک شما خواهم بود.»[6]
4. توبیخ ناقلان حدیث
عمر به نهی و حبس افراد اکتفا نکرد، بلکه گاهی، افراد را توبیخ می‌کرد و می‌زد. ذاذان نقل کرده است: «عمر از مسجد بیرون آمد و با گروهی برخورد کرد، که گرد مردی اجتماع کرده بودند. سؤال کرد: او کیست؟ گفتند: ابی بن کعب است، که در مسجد برای مردم حدیث نقل می‌کرد و مردم بیرون آمده‌اند، تا از او سؤال کنند. تازیانه خود را بر سر ابی بن کعب زد. اُبی گفت: ای امیرالمؤمنین! چه می کنی؟ عمر گفت: عمداً می‌کنم (و می‌زنم). تو نمی‌دانی که این عمل، تو را مفتون و این جماعت را خوار و ذلیل می‌کند؟»[7]
عمر نه‌تنها از نقل حدیث نهی می‌کرد، بلکه پرسش از علت و حکمت احکام را نیز نهی کرد؛ به‌طوری که کسی جرأت پرسش از اهل حدیث را نداشت و اگر کسی هم می‌پرسید، اصحاب جرأت بیان فلسفه احکام را نداشتند. محیط چنان اختناق‌آور بود، که اگر کسی از حکمت احکام می‌پرسید، او را خارجی (حروری) خطاب می‌کردند؛ همان‌گونه که عمر «صبیع» را به‌خاطر پرسش، تبعید کرد و دستور داد، کسی با او هم‌نشین نشود،[8] و هم‌فکران خلیفه نیز او را، به‌خوبی در این مسئله، کمک می‌کردند.
بیهقی گوید: «زنی نزد عایشه آمد و گفت: چرا زن حائض باید روزه را قضا کند و نماز را قضا نکند؟ عایشه به او گفت: تو حروری و از خوارج هستی! آن زن گفت: من حروری نیستم، ولکن سؤال می‌کنم. عایشه گفت: آن در زمان پیامبر بود، که ما به قضای روزه امر شدیم؛ ولی به قضای نماز امر نشدیم.»[9]
اما به برکت وجود اهل بیت (علیهم السلام)، در میان شیعیان سؤال و جواب آزاد بود و حکمت‌های احکام بیان می‌شد. در همین زمینه از آن بزرگواران، نقل شده که حکمت قضای روزه (بر زن) این است، که چون در سال، روزه یک ماه بیشتر واجب نیست، باید قضای آن را بگیرد؛ ولی نماز، در هر شب و روز واجب است و به این جهت قضا ندارد.[10]

پی‌نوشت: 

[1]. بهانه‌های منع احادیث پیامبر(ص)
[2]. مستدرک حاکم،حاکم نیشابوری، ج1، بیروت، لبنان، ص115.
[3]. همان.
[4]. تدوین القرآن، کورانی، دارالقرآن الکریم، قم، ص385.
[5]. همان.
[6]. تاریخ طبری، طبری، دارالمعارف، مصر، ج4، ص204.
[7]. تاریخ المدینة المنوره، ابن مشبة، دارالفکر، قم، ج2، ص691.
[8]. قصه مدینه، نظری منفرد، انتشارات سرور، ص334.
[9]. تاریخ المدینه المنوره، ابن مشبة، دارالفکر، قم، ج2، ص691.
[10]. ر.ک: قصه مدینه، ص334.

تولیدی

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.