حب ریاست، علت نفاق سردسته منافقان صدر اسلام
.
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ مسئله نفاق فقط مربوط به صدر اسلام یا مربوط به اوج انقلاب اسلامی نبوده و نیست؛ بلکه همه انسانها در هر زمان و در تمام حالات در معرض این امتحان هستند. حقیقت این است که روحیه نفاق با گوشهای از احساسات و خصلتهای ما سازگار است (با خود پرستی ما، یا با ادعاهای درونی ما، یا با علمی که برای خود قائلیم، یا برای سابقهای که برای خودمان میشناسیم، مثل سابقه مبارزه، یا با توقعی که نسبت به شخصیت خودمان داریم) در مقابل این حقیقت چه کار خواهیم کرد؟
میتوان روی این احساس غلط و درک باطل پا گذاشت و تسلیم شد و نیز میتوان تسلیم نشد، بلکه تسلیم احساسات غلط درونی شد، که اگر این کار انجام گرفت، آن وقت طبق قاعده «فزاد هم الله مرضا» این حالات تشدید میشود و گاهی به صورت لاعلاج در خواهد آمد.
در صدر اسلام عبدالله بن اُبی که از جمله مسلمانها بود (مسلمان منافق)، ظاهراً تسلیم شده بود و ایمان آورده بود، علت نفاق او هم این بود که قبل از آمدن پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به مدینه، دو قبیله بزرگ یثرب، یعنی اوس و خزرج که با هم اختلافات زیادی داشتند، مورد استعمار یهودیان قرار میگرفتند، عقلایشان گفتند تا چه زمانی با هم اختلاف داشته باشیم؛ تصمیم گرفتند مثل همه قبایل که رئیس دارند، رئیسی برای خود تعیین کنند؛ بحث های زیادی کردند و در بین مردم یثرب آن کسی را که از همه عاقلتر، زرنگتر، مردمدارتر، پولدارتر و ریشهدارتر و دارای قوم و قبیله بود به نام عبدالله بن اُبی را انتخاب کردند و در حال گفتگوی انتخاب او برای حکومت و عمارت مدینه بودند که زمزمه اسلام پیچید.
عدهای از یثربیها به مکه رفتند، دیدند که پیامبری ظهور کرده و چند نفر مجذوب او شدند؛ در مدینه به تبلیغ اسلام پرداختند؛ سال بعد عده بیشتری حدود ۸۰ نفر به مکه رفتند و با پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بیعت کردند و به او گفتند حال که اهل مکه تو را قبول ندارند به مدینه بیا ما از تو پذیرایی میکنیم. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هم به آنها قول داد، آنها به مدینه بازگشتند و عده بیشتری را به خودشان جذب کردند و این در حالی بود که عبدالله بن ابی میخواست تاج امارت شهر یثرب، (دو قبیله اوس و خزرج) بر سر بگذارد که به یکباره پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) به رسالت مبعوث شد و حکومت و ریاست عبدالله بن ابی شروع نشده به پایان رسید. (علت پیدایش آن مرض اینجاست).
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هم در این بین، مخفیانه از مکه خارج شد و به مدینه آمد، مردم با شور و شوق فراوان به استقبال حضرت آمدند؛ حکومت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) ایجاد شد؛ عبدالله بن اُبی دید اگر ایمان نیاورد مردم علیه او شورش میکنند، بعد از آمدن پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) اسم یثرب هم به مدینة النبی یعنی شهر پیامبر تغییر کرد که به تدریج به عنوان مدینه (یعنی شهر) معروف شد.
جوانهای پر هیجان حزب اللهی علاقمند، اوایل آمدن پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به مدینه میرفتند؛ بت پرستهایی که هنوز در مدینه باقی مانده بودند، اذیت میشدند، بتهایشان در زباله انداخته میشد و آنها را مسخره میکردند، یعنی آن حالت شور مسلمانی، فضا را بر مخالفین تنگ کرده بود؛ عبدالله بن أبی دید اگر بنا باشد، اسلام نیاورد و اگر اعلام ایمان نکند، همین بلاها را سر او خواهند آورد، لذا مجبور شد بگوید من هم ایمان آوردم و به این صورت به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) ایمان آورد، اما باطن قضیه «فی قلوبهم مرض» بود.
اگر عبدالله بن أبی می توانست بر روح جاه طلبی و رئیس شدن خود غلبه کند و تسلیم این حقیقت میشد، وضعش فرق میکرد؛ «فی قلوبهم مرض» در او وجود داشت، اما «فزادهم الله مرضا» نمیشد. چه چیزی موجب شد که «فزادهم الله مرضا» در او ایجاد شود؟ انتخاب خود او بود که راه درست را انتخاب نکرد، تسلیم نشد و به احساس درونی نادرست و باطل خود تن داد و مرض او افزایش پیدا کرد. پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) که به قدرت اسلام ایمان داشت و سازمان یافته نبودن دشمنیِ عبدالله بن ابی باعث میشد، ضرر چندانی از این قبیل منافقان به اسلام نرسد، سیاست مدارا و مماشات را با او در پیش گرفت.
افزودن نظر جدید