ملاقات رهبر انقلاب با خانواده شهید هراچ طوروسیان
.
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ آن روز خیلی خوشحال بودم! خیلی خیلی زیاد آن قدر که تابه حال در خانه، مرا این طور خوشحال ندیده بودند. آن روز در خیابان یک شهیدی را تشییع کرده بودند که هم سن و سال من بود! روی عکس ها و اعلامیه هایش نوشته بودند شهید هفده ساله! وقتی پرس و جو کردم، فهمیدم که قبل از سن سربازی هم می شود به جبهه رفت؛ به عنوان داوطلب. آن روزها، راستش، خیلی تب و تاب جبهه رفتن و جنگیدن داشتم. دائم می نشستم پای رادیو و تلویزیون و اخبار مربوط به جنگ را پیگیری می کردم. این سرود «شهیدان زنده اند» را حفظ شده بودم و دائماً زیر لب می خواندم:
شهیدان زنده اند، الله اكبر
به حق پیوسته اند: الله اكبر
آن روز هم که خیلی خوشحال بودم، در حال بلند بلند خواندن همین سرود وارد خانه شدم. مادرم در آشپزخانه بود و خواهر بزرگترم مشغول تماشای تلویزیون هر دو، تا من با آن سروصدا وارد خانه شدم، آمدند سراغ من که یک راست رفته بودم سراغ وسایلم و داشتم کشوهای کمدم را زیر و رو می کردم.
هراچ! چه خبر است! چیزی شده؟
شناسنامه! شناسنامه من کجاست؟!
شناسنامه ات را چه کار داری مادر؟
جور شد مادر! جور شد! می شود «داوطلب» بروم؟
شناسنامه ام را پیدا کردم و به خانه دایی لئون رفتم. دایی لئون را خیلی دوست داشتم و پسرش، رازمیک، صمیمی ترین دوستم بود. همین که وارد خانه شان شدم، دایی لئون را در آغوش کشیدم. رازمیک گفت: چه خبر شده هراچ؟!
جور شد رازمیک. جور شد! قرار است پس فردا عازم سربازی بشوم.
چطوری؟ تاریخ اعزام ما را که بهمن ماه زده اند؟
داوطلب! رفتم کلی اصرار کردم، قبول کردند. من و رازمیک همسن بودیم و از بچگی باهم بزرگ شده بودیم. تاریخ سربازی رفتنمان هم افتاده بود به بهمن ماه، اما من دوست داشتم زودتر بروم جبهه. آنجا که بودم، تلفن زنگ خورد؛ رازمیک گوشی را برداشت و مشغول صحبت شد. دایی در همین فرصت به حرفم گرفت.
بالاخره به آرزویت رسیدی؛ نیست؟!
بله دایی جان! بالاخره ما مثل بعضی ها دویست تومانی نیستیم! دایی یکی زد پشت گردنم که «پدرسوخته! من را مسخره میکنی؟» و خندیدیم. دایی لئون، زمان شاه، سربازی اش را با دویست تومان خریده بود و من سر این قضیه، همیشه با او شوخی می کردم. تلفن رازمیک که تمام شد، دیدم حسابی عصبانی است! گفت تو نباید تنها بروی هراچ؛ باید شش ماه دیگر صبر کنی تا باهم برویم. گفتم می خواهم زودتر بروم پدر این بعثی ها را در بیاورم. حرفم را قبول نکرد و دعوایمان شد. بعدا فهمیدم آن کسی که به رازمیک تلفن کرد، مادرم بوده. رازمیک را به مریم مقدس قسم داده بود که هرطور می تواند، مرا از رفتن منصرف کند؛ اما نتوانست! من، بچه آخر خانواده بودم: «هراچ». هم به هنر علاقه داشتم، هم به ورزش. از هنرها رفته بودم سراغ تئاتر و از ورزش ها، سراغ فوتبال. پدرم مغازه آهنگری داشت و کارش سنگین بود. همیشه می رفتم وردستش در مغازه می ایستادم. چه زمانی که دانش آموز بودم، چه زمانی که جبهه بودم و می آمدم برای مرخصی. همه می گفتند «هراچ! تو چند روز آمده ای مرخصی، استراحت؛ نیامده ای که سر کار!» اما من نمی توانستم استراحت کنم و به پدرم کمک نکنم. بالاخره پسر بزرگ کرده بود عصای دستش باشد.
خود پدرم بیشتر از همه می گفت کمک لازم ندارد. اما خب، غیرتم اجازه نمی داد پدرم در مغازه تنها عرق بریزد و کار کند؛ و من با رفقایم بیرون بروم یا در خانه بنشینم تلویزیون نگاه کنم! نه اینکه بخور و بخواب.
خیلی خوشحال بودم که قرار است بروم جبهه. با خواهر و برادرم شوخی می کردم که:
یک روز می شود که شما را به نام خانواده شهید طوروسیان بشناسند! به شوخی، مرا می گرفتند زیر چک و لگد که: « اگر این طوری است، خودمان همین جا شهیدت می کنیم!» و من از زیر دستشان در می رفتم و می گفتم: به خدا همین طور می شود. حالا می بینید. هر بار هم که از جبهه به مرخصی می آمدم و در خانه را میزدم، اگر خواهر یا برادرم می آمدند پشت در و می پرسیدند «کیه؟» من صدایم را عوض می کردم و می گفتم «ببخشید! منزل شهید طوروسیان؟!» البته هیچ وقت به پدر و مادرم از این حرف ها نمیزدم. همیشه به آنها می گفتم که همه جا در امن و امان است و جایم راحت است و زود برمی گردم که دامادم كنند! جرئت نمی کردم با آنها از شهید و شهادت و این طور چیزها حرف بزنم. با دایی لئون هم زیاد شوخی می کردم. هر بار می آمدم مرخصی، می رفتم پیشش و می گفتم: خب دایی جان! دفعه بعد امید به برگشتنم نداشته باش که گروهان ما، گروهان یک بار مصرف است؟ در یکی از گروهان های لشکر ۵۸ تکاور ذوالفقار بودم که درست در دل دشمن مستقر بود. برای همین، گروهانمان معروف شده بود به گروهان یکبار مصرف یک بار در منطقه بودم که قرار مراسم نامزدی برادرم را گذاشتند و همه منتظر بازگشت من بودند.
همه مخصوصا مادرم. اما واقعا نمیشد جبهه را رها کنم و بروم مراسم نامزدی. چند روز پیش از مراسم، برای مادرم نامه نوشتم که نمی توانم اینجا را ترک کنم و اگر خدا بخواهد، در عروسی برادرم حاضر خواهم بود. اما نامه به دست مادر نرسیده بود و او و بقیه اعضای خانواده، منتظر بازگشت من بودند. من وسط عملیات بودم و خانواده ام وسط مراسم عقدکنان و نامزدی. دلهره و اضطراب من نگذاشت که مادرم چیزی از مراسم نامزدی برادرم بفهمد. لحظه شهادت من، درست مصادف شد با لحظه ای که مادرم داشت به گردن عروسش گردنبند می بست. درست در همان لحظه، یک لحظه فشارش می افتد و نقش زمین می شود؛ درست در لحظه شهادت من... مادرم که به هوش آمده بود، کشیش یادی از رزمنده های جبهه می کند و برایشان دعا می کند. موقع دعای کشیش، مادر و خواهرم از دلتنگی، بلند بلند گریه می کنند و بقیه هم از گریه آنها به گریه می افتند. بعد از شهادت من، این دیدار، مهم ترین اتفاق زندگی خانواده ام است. آقای خامنه ای، رهبر جمهوری اسلامی، به خانه مان آمده اند. درست شش سال و شش ماه بعد از شهادت من؛ در شب عید ما، یعنی شب کریسمس همه اعضای خانواده جمع هستند. پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، خواهرزاده ام، و البته خودم! شهیدان زنده اند...
سلام علیکم. احوال شما چطور است خانم؟! شما مادر شهید هستید؟
بله. خوش آمدید. حالتان خوب است؟
الحمدلله. خب، معرفی کنید این آقایان چه نسبتی با شما دارند.
این پسرم است و این دخترم، که برادرشان شهید شد. ایشان هم همسرم.
ان شاء الله که موفق باشید.
همه لبخند بر لب دارند و خوشحالند. با حضور آقای خامنه ای، اتاق لبریز شده از حسی شادی آفرین و نشاط بخش. همه از اینکه میزبان چنین مهمان مهم و عزیزی شده اند، خوشحالند. حاج آقا رو می کنند به پدرم و با او هم صحبت می شوند.
خب! فرزند شما در کجا و در چه عملیاتی شهید شدند؟
عملیات مرصاد. سال شصت و هفت. برج چهار. آقای خامنه ای نگاهی به اعلاميه من می کنند.
متولد چهل و هشت. یعنی نوزده سالش بود؟ بله؟؟ بله حاج آقا. داوطلبانه، یک سال زودتر عازم خدمت سربازی اش شد.
عجب! عجب! ان شاءالله که خداوند به شماها اجر بدهد و سرافراز باشید. اینکه جوان انسان برود در راه خدا، در راه حفظ کشور، در راه دفاع از ناموس ملت - که ناموس، پدر و مادر خود هم هست - مجاهدت کند؛ این افتخار بسیار بزرگی است. افتخار خیلی بزرگی است. همیشه وقتی می آمدم مرخصی، دوست داشتم از این حرف ها به پدر و مادرم بزنم و از آرزوی شهادتم برایشان بگویم، اما نمی شد. مادر هروقت می آمدم مرخصی، حرف دامادی ام را پیش می کشید و پدرم حرف بازنشستگی اش را. مادر می گفت زودتر برگرد که چند تا دختر خوب برایت نشان کرده ام و پدر می گفت زودتر برگرد که همه کارهای مغازه را بدهم دست خودت! خب پدر و مادر بودند دیگر! هزار و یک آرزو برایم داشتند. حالا، خیلی خوشحالم که پدر و مادرم، این حرف ها را از زبان حاج آقا خامنه ای می شنوند. حتما شنیدن این حرف ها از زبان ایشان، دلشان را نرم می کند و غم و غصه هایشان را کم. حاج آقا از شغل پدر و برادرم می پرسند. از اینکه چه کار می کنند و کجا کار می کنند. وقتی می فهمند کارشان فنی است، شروع می کنند به تعریف کردن از حضور مردان فنی کار ارمنی در جبهه. جوان هایی که داوطلبانه آمده بودند برای تعمیر ماشین آلات جنگی و کارهای ترابری؛ در اهواز و دزفول کارگاه زده بودند و مشغول به کار شده بودند. بعد، از کلیسا رفتن اعضای خانواده می پرسند؛ که کلیسا میروند یا نه.
اگر می روند کدام کلیسا می روند و محل کلیسا کجاست و کشیشش کیست. پدر و مادر و خواهر و برادرم، همگی با حاج آقا هم کلام می شوند و جواب سؤال های ایشان را می دهند. از چهره تک تکشان پیداست که از هم نشینی و هم صحبتی با حاج آقا لذت می برند پدرم وقتی حرف از کلیسا به میان می آید، می گوید: البته حاج آقا در نظر خود من، کلیساها فرقی باهم ندارند. هرجا بشود، می روم. اعتقاد به کلیسای خاصی که حتما باید به آنجا بروم، ندارم.
خیلی خوب می کنید. هر کجا که خانه خدا باشد، جای عبادت است و آنجا مقدس است و انسان اگر بتواند خودش را با خدا در یک نقطه ای که آن نقطه، نقطه مقدسی است، متصل بکند؛ این خیلی هم خوب است. مادرم برای حاج آقا کمی از خصوصیات من می گوید.
به خواهرش خیلی علاقه داشت و این اواخر، همیشه سرود «شهیدان زنده اند» و «دیشب خواب بابا را دیدم دوباره» را زمزمه می کرد. هر وقت این سرود «دیشب خواب بابا را...» می خواند، ناخوداگاه گریه اش می گرفت. رازمیک، پسردایی اش می گفت: «هراچ! تو که پدر و مادرت کنارت هستند، تو چرا گریه می کنی؟» می گفت: «راز میک! من برای آن فرزندهای شهدا گریه می کنم، خیلی مظلومند.» مادر، برای حاج آقا ماجرای توأم شدن مراسم نامزدی برادرم و شهادت من را تعریف می کند. در تمام مدتی که مادر حرف می زند، حاج آقا با دقت تمام به حرف های او گوش می دهند و گاه با تکان دادن سر، حرف های مادر را تایید می کنند. بعد از تمام شدن حرف های مادر، حاج آقا به او دلداری می دهند و دعا می کنند قلبش همیشه شاد باشد و خدا باقی بچه هایش را به او ببخشد. مادر قاب عکسی را برای حاج آقا می آورند که تصویری از من داخل آن نقاشی شده. حاج آقا خیلی خوششان می آید و تعریف می کنند که چه زیبا کشیده شده. حاج آقا از ازدواج خواهرم می پرسند و از نوه دختری مادرم: دخترتان هم لابد ازدواج کرده اند. بله؟
بله حاج آقا.خب!
اسم این دختر کوچولو چیست؟ اشاره حاج آقا به دختر خواهرم است. به دختری که بعد از شهادت من به دنیا آمد و خانه مان را از سوت و کوری در آورد: بی آینا! حاج آقا، با زبانی کودکانه، خود بی اینا را به حرف می گیرند که چهار سالش است.
اسمت چیست خانم کوچولو؟ هان؟! مادرش، خجالت زده، می گوید: فارسی کم بلد است. حاج آقا همچنان با زبان کودکانه و به شوخی، با بی آینا صحبت می کنند.
چرا فارسی یاد نگرفتی خانم کوچولو! همه از این شوخی حاج آقا می خندند. حتی خود حاج آقا و همراهانشان. مدت ها بود که پدر و مادر و خواهر و برادرم، این قدر شاد و خندان و سبکبال و آسوده خاطر نبودند. تنها کسی که مبهوت مانده و نمی خندد، خود بی آیناست؟ حاج آقا دلشان می خواهد بی آینا را به طرف خودشان بکشانند.
خانم کوچولو بیا پیش من ببینم. اگر بیایی به نفعت هست ها! اما بی آینا خجالت زده شده است و نمی تواند از کنار مادرش تکان بخورد. مادرش هر چه به زبان ارمنی می گوید برو پیش حاج آقا، و با دست هلش می دهد، بی آینا محکم می چسبد به مادرش و تکان نمی خورد. پدرم می گوید: خجالت می کشد. به پدربزرگش شبیه شده. حاج آقا متوجه منظور پدرم نمی شوند.
به پدربزرگش شبیه شده؟ .
خجالتش به من که پدربزرگش هستم رفته.
شما که خجالتی نیستید. انگار حاج آقا هم از همنشینی و هم صحبتی با خانواده ام لذت می برند. چون دلشان رضا نمی دهد به خداحافظی و اتمام جلسه. از اسقف مانوکیان می پرسند و از خاطره دیدارشان با او می گویند. بعد، از تاریخ ارامنه می گویند و از برخورد شاه عباس با آنها و از اینکه ارمنی ها ایرانی هستند.
شما هموطنان ما هستید، از خود ایرانی ها، شماها جدا نیستید. کشور ایران مال خودتان است. باید دفاع کنید، باید کار کنید، باید آن را بسازید، این وظیفه همه ماست؛ مخصوص کس خاصی، اهل مذهب خاصی، اهل نژاد خاصی نیست. همه ایرانی ها باید کمک کنند و همکاری کنند که این کشور را بسازند ان شاء الله. در تمام طول صحبت ها، اعضای خانواده ام حرف های حاج آقا را تأیید و تکمیل می کنند.
خب، ما مقصودمان امشب از آمدن به اینجا، این بود که هم سال نو را تبریک بگوییم، هم به مناسبت اینکه شما خانواده شهید هستید، اظهار علاقه و ارادت نسبت به شهید کرده باشیم. شما ان شاء الله که شاد باشید، خوشحال باشید. اگر هم یک وقتی، کاری، مشکلی، چیزی داشتید، این کارت را بگیرید؛ تلفن هست، آدرس هست، می توانید مراجعه کنید دفتر، آقایان هستند، مشکلی داشته باشید، برایتان مشکل را برطرف می کنند. یکی از همراهانشان تلفن و آدرسی به پدرم می دهد. همین آدرس و شماره تلفن برای خانواده ام، به بزرگی است. همین که احساس کنند رهبر حکومت اسلامی، حواسش به خانواده شهید هست و به ایشان را دارد، خیلی دلگرمی بزرگی است. بعد هم هدیه ای به مادر می دهند و لطف را تمام می کنند.
این هم یادگاری امشب خدمت خانم، مادر شهید. آن قدر این شب برای خانواده ام باشکوه است که فکر می کنند خواب می بینند. هرچند حضور ساده و بی ریای حاج آقا خامنه ای، واقعا هم به خواب و خیال می ماند تا بیداری! اعضای خانواده ام در تشکر کردن از حاج آقا، از هم سبقت می گیرند! حاج آقا لبخندزنان پاسخ تشکرها را می دهند و بعد رو به پدر و مادرم می کنند که «مرخص فرمودید؟» و با تعارف آنها، برمی خیزند و خداحافظی می کنند. صمیمیت بی اندازه آقای خامنه ای، مسئولیت و مقام ایشان را از یاد پدرم برده. چون موقع خداحافظی به حاج آقا می گوید: خانه مال خودتان است حاج آقا. هروقت دوست داشتید، باز هم از این کارها بکنید و تشریف بیاورید.
برگرفته از کتاب مسیح در شب قدر
افزودن نظر جدید