دیدار ایت الله خامنه ای با خانواده شهید وارطان اقاخانیان
.
پایگاه جامع فرق, ادیان و مذاهب_ شب، شب عید است، شب میلاد حضرت مسیح. قرار است اولین جایی که به عنوان عیددیدنی می رویم، منزل عمو گابریل باشد. ادموند تا من حاضر بشوم رفته شیرینی بگیرد. از بین لباس هایم، می روم سراغ آنها که رنگشان تیره تر است مانتوی توسی و روسری مشکی، درست است که شب عید است، اما خب، عموگابریل و زن عمو وارتوش عزادار پسرشان هستند، عزادار وارطان؛ و خوب نیست که با لباس های رنگ روشن و شاد به خانه شان برویم.
ادموند دیر کرده و پیدایش نیست، حتما شب عیدی قنادی شلوغ است و تا نوبتنش برسد، طول می کشد. تا ادموند بیاید، دفتری که در آن منتخبی از اشعار فارسی را نوشته ام، برمی دارم و نگاهی به ابیات آن می اندازم. ابیاتی گلچین شده از سعدی و حافظ و مولوی و صائب.
به زبان ارمنی شعر می گویم و به اشعار بزرگان شعر فارسی بسیار علاقه مندم مخصوصاً اشعار اين سه شاعر. یعنی سعدی و حافظ و صائب. چنان مضمون هایی را این سه نفر به بند کشیده اند که هر شاعری در هر کجای جهان، از خواندن اين اشعار شگفت زده می شود.
زنگ خانه به صدا درمی آید و من، با شنیدن صدای زنگ، سریع دفترم را می بندم. چراغ ها را خاموش می کنم و از خانه می زنم بيرون،
ادموند پشت فرمان منتظر است، می نشینم داخل ماشين.
برویم!
ببخش اگر کمی طول کشید. هم قنادی کمی شلوغ بود، هم دو تا ماشین زده بودند به هم و ترافیک شده بود
عیبی ندارد خیلی هم دیر نشده
خانه عمو، به خانه مان نزدیک است و با ماشین ده دقیقه هم راه نیست ادموند در حین رانندگی، با دست راستش از صندلی عقب ماشین، مجله ای برمی دارد و می دهد دستم.
راستی! یادم رفت بگويم، مجلۀ «پروین» مقاله ات را چاپ کرده. امروز صبح زنگ زدند مغازه و گفتند مقاله تان را در شماره جدید نشریه چاپ کردیم.
از روی فهرست مطالب، مقاله ( حافظ و مسیح)) را پيدا می کنم: صفحه سی وسه. طوری شروع به خواندن مقاله می کنم که انگار نه انگار خودم آن را نوشته ام! متوجه نمی شوم که مسیر تمام شده و رسیده ایم خانه عمو.
خانه عموگابریل حسابی شلوغ است و اكثر فامیل جمع شده اند اينجا همه هستند به جز پسرعموی جوانم وارطان. البته عکس هایش در و دیوار خانه را پر کرده، اما خودش، نه! نیست که نیست.
سلطه غم و غصه، رنگ عید کریسمس را از خانه زدوده و خانه را بدل کرده به ماتمکده. چشمان زن عمو بس که گریه کرده، خون افتاده و قرمز است؛ و صدایش از شدت ناله و زاری، گرفته است و درنمی آید.
عموگابریل هم حال و روز بهتری از زن عمو ندارد! در خطوط غم انگیز صورتش اندوه نبودن وارطان دیده می شود. زن و شوهر در این پانزده روز به اندازه پانزده سال پیر و شکسته شده اند.
وارطان از آن جوان های خوب و سر به زیر و آرام فامیل بود که درسش را رها کرده و چسبیده بود به کار. اصلاً نفهمیدیم چرا ترک تحصیل کرد! درسش خیلی خوب بود و نمراتش، همه، هفده و هجده؛ اما یک دفعه نمی دانیم چه شد که مدرسه را ول کرد و سر از تراشکاری در آورد. هجده سالش که تمام شد، با شوق و ذوق تمام، رفت و دفترچه اعزام به خدمت گرفت. هرچه رفقایش گفته بودند: «وارطان! نرو! شوخی که نیست! جنگ است، کشت و کشتار است!» گوش نکرده بود. بدون آنکه حتی یک روز هم تأخیر کند عازم خدمت شد.
در خانه عمو گابریل، اثری از درخت کریسمس و گل و شیرینی نیست و به قول شاعر، چیزی «جز آب چشم و کباب جگر مهیا نیست!»
زن های فاميل، دور زن عمو را گرفته ایم و دلداری اش می دهیم. البته حق هم دارد. گل پسر نازنینش، در نوزده سالگی، شکوفا نشده و طعم زندگی را نچشیده، پرپر شده است و حالا زیر خروارها خاک خفته. من که دخترعمویش بودم، از شنیدن خبر وارطان، قلبم ترک برداشت، دیگر ببین زن عمو که مادرش بود چه حالی شده و چه حالی دارد.
زنگ خانه به صدا در می آید و لحظاتی بعد، پسرعمویم که برای باز کردن در رفته بود، با دو جوان غریبه که ارمنی هم نیستند، ياالله گویان، وارد خانه می شوند. ظاهرا از قبل قرار بوده که گروهی امشب بیایند و از عموگابریل و زن عمو، گزارش و مصاحبه ای تهیه کنند. نمی دانم با این حال و روز، عمو و زن عمو با چه دل و دماغی می خواهند حرف بزنند. هرچه باشد، فقط دو هفته از شهادت وارطان گذشته و داغ نبودنش تازۀ تازه است .
رفتار دو جوان غریبه کمی غیرعادی است! اضطراب و نگرانی از رفتارشان پيداست. انگار انتظار دیدن این همه مهمان را در خانه نداشته و هول شده اند! یکی از جوان ها، انگار که بخواهد رازی را برای عمو گابریل فاش کند، او را به گوشه ای خلوت می کشاند و چیزهایی به او می گوید. از دور به گفتگویشان دقت می کنم و می بينم که رنگ چهره عمو از شنیدن حرف های جوان عوض شد. عمو بعد از شنیدن حرف های جوان، سریع به طرف جمع ما می آید و می گوید: مهمان مهمی الان به خانه مان می آیند. من می روم جلوی در به استقبالشان و شما هم خودتان را آماد پذیرایی کنید!
شروع می کنیم به مرتب کردن میز. متعجب مانده ام؛ اين مهمان مهم کیست که عمو به خاطرش سرزنده شده است و حالا دارد تا دم در خانه، به استقبالش می رود؟! می پرسم: عمو! چه کسی است اين مهمان مهم؟
آقای رئيس جمهور!
آقای رئیس جمهور؟! يعنی الان عمو رفته است به استقبال رئیس جمهور؟! خود خود رئیس جمهور، آقای خامنه ای؟! آخر به چه مناست رئیس جمهور باید بیایند اينجا، خانه عمو گابریل؟ آن هم در این اوضاع و احوال مملکت! حتماً عمو اشتباه گفته. شاید هم من اشتباه شنیده ام! نمی دانم! حتما از تلویزیونی، جایی آمده اند برای مصاحه و اينها اما خب، اگر برای یک مصاحبه معمولی آمده اند› پس چرا عمو این قدر هول کرده و به جنب و جوش افتاده؟!
خدای من! باور کردنی نیست! اين کسی که از در وارد شد و با تک تک ما سلام و احوالپرسی کرد، اين کسی که عید میلاد حضرت مسیح را به ما تبریک گفت، این کسی که حالا پشت میز پذیرایی نشسته است و به تصویر وارطان چشم دوخته، خود رئیس جمهور، آقای خامنه ای است.
آقای خامنه ای خیره به قاب عکس وارطان شده اند و عمو و زن عمو و همۀ ما، خیره به ایشان! از نزدیک، چهره شان، عجيب روشن و تماشایی است!
آقای خامنه ای بعد از یک دل سیر، تماشا کردن وارطان، صحبتشان را با این جملات شروع می کنند.
ان شاءالله که این شهید عزیزش مایه افتخار شماها و همه خانواده تان باشد. همچنینی که مایه افتخار ماست، ان شاالله که خداوند به شما به این خانم، و به همه بازماندگان، در دنیا و آخرت؛ چشم روشن، دل شاد، و پاداش فراوان عنایت کند. ما به شماها افتخار می کنیم. و به این جوان، و به امثال این جوان که با شجاعت» از میهن شان از استقلال شان، از کشورشان از خانه خودشان دفاع کردند، افتخار می کنيم.
از آقای خامنه ای، چند خاطره خیلی برجسته در ذهنم هست. یکی از آن خاطرات، مربوط می شود به همين چند ماه پیش که در نمازجمعه تهران، بمبی منفجر شد، تصاویرش را که از تلویزیون دیدم، به خودم بالیدم برای داشتن یک چنین رئیس جمهور شجاعی!
ايشان، آن روز امام جمعه بودند و برای مردم حرف می زدند، بمب که منفجر شد، موج و حرارت انفجار، حتی به خود تریبون نمازجمعه هم رسید. انبوه جمعیت، ملتهب شد و نمازجمعه داشت به هم می ریخت که یک دفعه، از بلندگو اعلام شد که رئیس جمهور اسلامی ایران به صحبتشان ادامه می هند.
از شجاعت آقای خامنه ای در ادامه دادن به صحبت هایشان در آن اوضاع، آن قدر کیف کردم که خدا می داند! ایشان، با چهره ای مغموم اما با کلامی راسخ و استوار به صحبت هایشان ادامه دادند و مردم هم وقتی قدرت و صلابت ایشان را دیدند طوری آرام شدند که انگار نه انگار کنار گوششان بمبی منفجر شده است!
آقای خامنه ای از زمان و نحوه شهادت وارطان می پرسند و عموگابریل توضیح می دهد.
پانزده روز پیش، بر اثر اصابت ترکش توپ در جزیره مجنون شهید شد. پیکرش را زود آوردند.
بعد، آقای خامنه ای شروع می کنند به تعريف و تمجید از شخصیت عمو و زن عمو، از اينکه آدم های شجاع و باقدرتی هستند و وارطان را هم مثل خودشان شجاع تربیت کرده اند.
این بچه ها، این جوان ها، این مردان بزرگ کشور ما مایه استقلال این کشور شدند. اگر اينها نبودند، اين کشور استقلال و آبادی و عزتش را نمی توانست حفظ کند. اينها حق خیلی بزرگی گردن مردم دارند؛ نه فقط بر نسل امروز بلکه بر تاریخ ما حق بزرگی دارند فقط هم اينها نیستند،. شما پدر و مادرها هم به همین اندازه حق دارید.
شهدا خط مقدم هستند و شما خط پشت سرشان. شما و این خانم، اگر قدرت نداشتید شجاعت نداشتید، تحمل نداشتید، ضعیف بودید؛ این بچه ها این جور قدرت پیدا نمی کردند. این قدرت شماست که به اینها قدرت داده. بزرگواری شماهاست که بچه ها را این جور شجاعانه فرستاده به میدان. بنابراین شما هم حقتان بر گردن این مردم و این کشور، حق عظیمی است.
هرچه از حضور آقای خامنه ای بیشتر می گذرد، حال و هوای غم زده خانه عوض می شود و هرچه ایشان بیشتر حرف می زنند، چهره عمو و زن عمو بازتر می شود، حاج آقا زن عمو را به حرف می گیرند و می گويند: من خیلی دوست دارم شما از احساساتتان بگویید و از اینکه چطور مطلع شدید از شهادتشان .
زن عمو تا می آید حرف بزند بغض گلویش را می گیرد و اشک در چشم هایش حلقه می زند. وقتی که پیکر وارطان از جبهه برگشته بود، زن عمو برای یک لحظه توانسته بود از نزدیک چهره وارطان را ببیند انگار وقتی می خواهد درباره او حرف بزند تصویر همان یک لحظه مقابل چشمانش می آید ولی آقای خامنه ای تا اين حالت زن عمو را می بينند موضوع بحث را عوض می کنند. از شغل عمو می پرسند و از اینکه چند فرزند دیگر دارند.
سه فرزند دیگر دارم. دو دختر و یک پسر.
ان شاءالله خداوند این سه فرزند باقیمانده را برایتان با سلامتی و سربلندی حفظ کند. ان شاءالله خوشبخت باشند در همۀ زندگی شان.
آقای خامنه ای به جمع ما که ایستاده ایم به حرف هایشان گوش می دهیم، اشاره می کنند و مهربانانه می گویند: شما خانم ها چرا ایستاده اید، بفرمایید بنشینیدا
این رفتار مهرمندانه آقای خامنه ای را وقتی کنار آن سخنرانی های قاطعشان قرار می دهم، می فهمم که سکه شجاعت و صلابت و اقتدار ایشان، روی دیگری هم دارد: محبت و مهربانی و لطافتی که بی حدومرز می نماید.
بعد می پرسند: شما هم لابد خویشاوندان هستید؟
همسر من، ادموند، در جواب دادن به ایشان، پیش دستی می کند: بله حاج آقا!
خیلی خوب کردید که از تنهایی در آوردید اينها را.
وظیفه مان است حاج آقا. کمترین کاری است که می توانیم انجام بدهیم.
بله. واقعا وظیفه است. مخصوصاً در این ایام که ایام عید است و سال جدید، مطمئنا این کار لازم تر و واجب تر است.
حرف هایی که برای خود من تازگی دارد و بسیار شنیدنی است، آن هم از زبان رئیس جمهور روحانی کشورم.
این کاری که امروز شهدای شما می کنند، معادل آن کاری است که شهدای مسیحیت در صدر اول مسیحیت کردند. شهدای مسیحیت، شهدای ما هم هستند، آنها مخصوص شما نیستند عیسی مسیح، پیغمبر ما هم هست، مسلمان ها عیسی را قبول دارند و می دانید، در قرآن، آیات زیادی درباره حضرت عیسی هست و ما او را پیغمبر مُقرب خدا می شناسيم.
شهدای صدر مسیحیت با کفری که آن روز بود؛ با فشاری که از طرف امپراتوری روم که بت پرست بودند وجود داشت و با فشار یهودی هایی که بر منطقۀ بیت المقدس و شامات و اینها تسلط داشتند؛ مبارزه کردند و مقاومت کردند. آن روز، مسیحی ها نمی توانستند عقاید خودشان را ابراز کنند و انجیل ها تا صد سال، صدوپنجاه سال، سینه به سینه منتقل می شد. کسی جرئت نداشت آنها را بنویسد یا نوشتۀ آن را با خودش حمل کند. در زیرزمین ها، مجبور بودند از ترس یهودی ها و مشركين، آیات انجیل را بخوانند. تعداد زیادی از اینها کشته شدند؛ مردهایشان، زن هایشان، حتی بچه هایشان!
بچه های کوچکشان را سربازان رومی، می آمدند داخل قلعه ها و دهات ها و روستاها می شدند، در خانه ها را باز می کردند و زن ها و بچه ها را می کشتند! این قدر اینها وحشیگری کردند! اما مسیحی ها مقاومت کردند و نتیجه این است که شما دو هزار سال است که مسیحیت را دارید.
دو هزار سال گذشته از آن زمان، اما امروز شما مسیحی هستيد! امروز که دنیای مسیحیت، با این وسعت، در همه جا هست، اين به خاطر همان فداکاری هاست. اگر آن فداکاری ها نبود، مسیحیت نمی ماند تا به امروز. و امروز همین فداکاری های ملت ما، می تواند انقلاب ما را زنده نگه دارد، کشور را سربلند نگه دارد. لذا این شهدا خیلی ارزش دارند و ما به شما و به این خانم و فرزندتان افتخار می کنیم؛ شما مایه افتخار ما هستید.
آقای خامنه ای زمانی عزم رفتن می کنند که دیگر از فضای اندوه بار خانه، اثری نمانده است و غم و غصه از چهره ها رفته است. موقع خداحافظی، ایشان، رو به عمو و زن عمو می کنند که: اجازه بدهید به ياد شهدا من یک یادگاری خدمت شما بدهم.
یادگاری را اول به عمو که کنار دستشان هستند می دهند: این خدمت شما.
و بعد، یادگاری دیگری را تقدیم می کنند بد زن عمو: این هم خدمت شما، خانم!
بعد با همه ما گرم و صمیمی، یک به یک خداحافظی می کنند و می روند!
خواب، مثل پرنده ای بلند پرواز، از سرم پریده و رفته! با اینکه ساعت از دو نیمه شب هم گذشته، اما خوابم نمی آید و بی آنکه قصد راه رفتن داشته باشم، دارم دور اتاق می چرخم و قدم می زنم! تصویر آنچه چند ساعت پیش در خانه عمو گابریل اتفاق افتاد، از جلوی چشمم کنار نمی رود.
عجب شبی بود امشب! اصلاً فکر نمی کردم آقای رئیس جمهور...
از همان موقعی که حاج آقا خامنه ای خداحافظی کردند و رفتنده ناخودآگاه بیتی از جناب حافظ فکرم را به خودش مشغول کرده. بیت زیبایی که با اتفاق امشب، خیلیٰ قرابت دارد؛ آن قدر قرابت، که اصلا فکر می کنم جناب حافظ این بیت را برای دیدار امشب رئیس جمهور، از خانة عموگابریل سروده! آن بیت، این است: «بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت.»
برگرفته از کتاب مسیح در شب قدر
افزودن نظر جدید