امام مهدی (علیه السلام) رهبری برای همه‌ی بشریت

  • 1395/02/27 - 11:10
مهدی امامی است برای شرق و غرب عالم و برای او هیچ کجای دنیا تفاوتی ندارد، بلکه همه‌جا خانه‌ی اوست. اگر چه پیام او از حیث مضمون مکتبی نه شرقی و نه غربی است، اما از حیث مخاطب انسانی، هم شرقی و هم غربی است. از همین‌رو است که مهدی (عج) از طرف پدر شرقی و از طرف مادر غربی است و مادرش دختری رومی و مسیحی است که اسلام آورده است.

پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ مهدی امامی است برای شرق و غرب عالم و برای او هیچ کجای دنیا تفاوتی ندارد، بلکه همه‌جا خانه‌ی اوست. اگر چه پیام او از حیث مضمون مکتبی، نه شرقی و نه غربی است، اما از حیث مخاطب انسانی، هم شرقی و هم غربی است. از همین‌رو است که مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) از طرف پدر شرقی و از طرف مادر غربی است و مادرش دختری رومی و مسیحی است، که اسلام آورده است و شاید این رمز و رازی باشد، برای اسلام آوردن غرب و مسیحیت و فتح جهان غرب، به‌دست امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف).
بشر بن سلیمان می‌گوید: روزی امام هادی (علیه السلام) مرا خواست و گفت تو از کسانی هستی، که مورد اعتماد ما هستی، می‌خواهم برایم کنیزی بخری، سپس مقداری پول و نامه‌ای که با خط رومی نوشته شده بود، به من داد و فرمود: به‌سمت بازار برده‌فروشان بغداد برو، و در آن‌جا منتظر باش، تا کنیزکان رومی را برای فروش بیاورند. از میان اسیران، زنی با این خصوصیات را جستجو کن، که لباس حریر بر تن دارد و خود را پوشانده است و از دست زدن به بدنش کراهت دارد. منتظر باش تا برده فروش، او را کتک بزند و او بنالد، یکی از خریداران او را به مبلغ سی‌صد دینار می‌خرد و این کنیز راضی نمی‌شود. در این هنگام برای خرید اقدام کن و این نامه را به کنیز نشان بده.
بشر بن سلیمان می‌گوید: طبق سفارش امام هادی (علیه السلام) عمل کردم و همه‌چیز همان‌طور بود، که امام فرموده بود، تا این‌که وقت مقرر فرا رسید و برای خرید کنیز اقدام کردم؛ به‌سمت عمر بن یزید برده فروش رفتم و نامه را به او نشان دادم و گفتم این نامه به زبان رومی نوشته شده است و از یکی از اشراف عرب است، این نامه را به این کنیز نشان بده، تا اگر راضی شد، او را بخرم. همین‌که کنیز نامه را گرفت، شروع به گریستن کرد و نامه را به چشم‌هایش می‌مالید و به عمر بن یزید گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و الا خودم را می‌کشم. به این‌ترتیب کنیز را به همان مبلغی که امام به من داده بود (220 درهم)، خریداری کردم. و به همراه کنیز در حالی‌که خوشحال و خندان بود، به سمت حجره‌ام در بغداد حرکت کردیم، وقتی به حجره رسیدیم، دیدم که کنیز نامه را می‌بوسد و گریه می‌کند، به او گفتم نامه کسی را که ندیده‌ای، می‌بوسی و در فراقش گریه می‌کنی!؟
کنیز گفت: من صاحب این نامه را می‌شناسم، مدتی است که هر شب خواب او را می‌بینم و در انتظار او هستم. بگذار تا برایت داستان زندگیم را، بگویم: من ملیکا دختر یشوعا، فرزند قیصر روم هستم و مادرم از فرزندان حواريون يعنى شمعون وصىّ مسيح است. جدّم قيصر روم، می‌خواست مرا در سنّ سيزده سالگى به عقد برادرزاده‌‏اش در آورد و در كاخش محفلى از بزرگان تشكيل داد و تخت زيبايى در بالای مجلس برای من قرار داد و چون کشیش‌ها به دعا ايستادند و انجيل‌ها را گشودند، ناگهان صليب‌ها به‏ زمين سرنگون شد و ستون‌ها فرو ريخت، و داماد بی‌هوش بر زمین افتاد. کشیشان به جدم گفتند: ما را از این کار معاف كن! اما جدم به كشيش‌ها گفت: اين ستون‌ها را برپا سازيد و صليب‌ها را برافرازيد و برادر داماد را بياوريد، تا اين دختر را به ازدواج او درآورم و نحوست او را به سعادت آن ديگرى دفع سازم، اما همین که مجلس برای بار دوم، بر پا شد، این حوادث تکرار شد و مردم پراكنده شدند و جدّم قيصر اندوهناك گرديد و از غصه به داخل كاخ خود رفت.
من در آن شب در خواب ديدم كه مسيح و شمعون و جمعى از حواريون در كاخ جدّم، گرد آمدند و در همان موضعى كه جدّم تخت را قرار داده بود، منبرى نصب كردند و محمّد (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) به همراه جوانان و شمارى از فرزندانش وارد شدند، مسيح به استقبال او آمد و با او معانقه كرد، آن‌گاه محمّد (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) به او گفت: اى روح اللَّه! من آمده‌‏ام تا از وصىّ تو، شمعون، دخترش مليكا را براى پسرم خواستگارى كنم و با دست خود، اشاره به ابومحمّد، صاحب اين نامه كرد.
مسيح به شمعون نگريست و گفت: شرافت نزد تو آمده است، با رسول خدا (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) خويشاوندى كن. گفت: چنين كردم، آن‌گاه محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) بر فراز منبر رفت، و خطبه خواند و مرا به پسرش تزويج كرد.
چون از خواب بيدار شدم، ترسيدم اگر اين رؤيا را براى پدر و جدّم بازگو كنم، مرا بكشند و آن را در دلم نهان ساخته و براى آن‌ها بازگو نكردم و سينه‏‌ام از عشق ابومحمّد لبريز شد، تا به غايتى كه دست از خوردن و نوشيدن كشيدم و ضعيف و لاغر شدم و سخت بيمار گرديدم. تا این‌که پس از چهار شب ديگر، سيّدة النّساء را در خواب ديدم، كه به همراهى مريم و هزار خدمت‌كار بهشتى از من ديدار كردند، و مريم به من گفت: اين سيّدة النّساء، مادر شوهرت، ابومحمّد است، من به او در آويختم و گريستم و گلايه كردم كه ابومحمّد به ديدارم نمى‌‏آيد.
سيّدة النّساء فرمود: تا تو مشرك و به دين نصارى باشى، فرزندم ابومحمّد، به ديدار تو نمى‌‏آيد و اين خواهرم مريم است، كه از دين تو، به خداوند تبرّى مى‌‏جويد و اگر تمايل به رضاى خداى تعالى و رضاى مسيح و مريم دارى و دوست دارى كه ابومحمّد تو را ديدار كند، پس بگو: «أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أشهد أنّ محمّدا رسول اللَّه»‏ و چون اين كلمات را گفتم: سيّدة النّساء، مرا در آغوش گرفت، و مرا خوشحال نمود و فرمود: اكنون در انتظار ديدار ابومحمّد باش، كه او را نزد تو روانه مى‌‏سازم.
از خواب بيدار شدم و مشتاقانه در انتظار ابومحمد به‌سر می‌بردم، و چون فردا شب فرا رسيد، ابومحمّد در خواب به ديدارم آمد و گويا به او گفتم: اى حبيب من! بعد از آن‌كه همه دل مرا، به عشق خود مبتلا كردى، در حقّ من جفا نمودى! و او فرمود: تأخير من براى شرك تو بود، حال كه اسلام آوردى، هر شب به ديدار تو مى‌‏آيم، تا آن‌كه خداوند وصال حقیقی را ميسر گرداند و از آن زمان تاكنون هرگز، ديدار او از من قطع نشده است.
بشر: چگونه در ميان اسيران درآمدى و حال این‌که تو از شاهزادگان بودی!؟
ملیکا: يك شب ابومحمّد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز لشكرى به جنگ مسلمانان مى‌‏فرستد و خود نیز با آن‌ها می‌رود، تو لباس خدمت‌کاران بپوش، و به‌طور ناشناس از فلان راه برو، و من نيز چنان كردم و طلايه‌‌داران سپاه اسلام، بر سر ما آمدند و كارم بدان‌جا رسيد كه مشاهده كردى و هيچ‌كس غیر از تو نمى‏‌داند كه من دختر پادشاه روم هستم. حتی نامم را از آن برده فروش نیز، مخفی کرده و خود را، نرجس معرفی کردم و او گفت: اين نام كنيزان است.
بشر: شگفتا تو رومى هستى، امّا به زبان عربى سخن مى‏‌گويى!
میلکا: پدربزرگم در آموختن ادبيات به من حريص بود و زن مترجمى را بر من گماشت و هر صبح و شام، به نزد من مى‌‏آمد و به من عربى آموخت، تا آن‌كه زبانم بر آن عادت كرد.
بشرمی‌گويد: چون این کنیز را به «سامراء» و به خدمت امام هادی (علیه السلام) رسانيدم، حضرت به او فرمود: چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلّت نصرانيّت و شرافت اهل بيت محمّد (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) را به تو نماياند؟ گفت: اى فرزند رسول خدا! چيزى را كه شما بهتر مى‏‌دانيد، چگونه بيان كنم؟ فرمود: من مى‌‏خواهم تو را اكرام كنم، كدام را بيشتر دوست مى‏‌دارى، ده هزار درهم؟ يا بشارتى كه در آن شرافت ابدى است؟ گفت: بشارت را، فرمود: بشارت باد تو را، به فرزندى كه شرق و غرب عالم را مالك شود و زمين را پر از عدل و داد نمايد، هم‌چنان كه پر از ظلم و جور شده باشد![1]
بله! او خواهد آمد و زمین را پر از عدل و داد خواهد کرد، چنان‌چه پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) می‌فرماید: «لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنْيَا إِلَّا يَوْمٌ وَاحِدٌ لَطَوَّلَ اللَّهُ ذَلِكَ الْيَوْمَ حَتَّى يَخْرُجَ رَجُلٌ مِنْ وُلْدِي فَيَمْلَأَ الْأَرْضَ عَدْلًا وَ قِسْطاً كَمَا مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً.[2] اگر از عمر دنیا فقط یک روز باقی‌مانده باشد، خداوند آن روز را آن‌قدر طولانی خواهد کرد، تا این‌که مردی از فرزندان من قیام کند و جهان را پر از عدل و داد کند، چنان‌که پر از ظلم و گناه شده باشد». زیرا تقدیر الهی بر این است که حکومت عدل الهی بر زمین حکم‌فرما شود. «وَ نُريدُ أَنْ‏ نَمُنَ‏ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثين‏.[قصص/5] ما مى‏‌خواهيم بر مستضعفان زمين منّت نهيم و آنان را پيشوايان و وارثان روى زمين قرار دهيم‏».

پی‌نوشت:

[1]. ابن بابویه، کمال الدین، ترجمه پهلوان، دارالحدیث، قم، ج2، ص134-143 
[2]. طوسی محمد بن حسن، الغیبه، دار المعارف الإسلامية، قم، 1411ق، ص425

نویسنده: مجتبی محیطی

برچسب‌ها: 
تولیدی

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.