عبرت از شاهنامه: ادعای تدبیر، منهای صداقت راه به جایی نمی‌برد

  • 1403/03/19 - 10:06

رستم درشاهنامه چهره‌ای قدرتمند دارد. خود را اهل تدبیر و شخصیتی عاقل می‌دانست، اما مسئولیت‌پذیر نبود. به علاوه اینکه چندان صداقت نداشت. شاهنامه به ما می‌گوید چنین کسانی، شاید چند روزی کارشان پیش برود. اما عاقبت گرفتار زیان خواهند شد.

.

پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ شاهنامه کتابی است سراسر عبرت و تجربه. از جمله داستانی که درباره رستم و سهراب آورده است: «روزی رستم برای شکار، به سوی مرز توران‌ تاخت، اما در نزدیکی شهر سَمَنگان، چند تن اسب او را دزدیدند و با خود بردند. رستم برای یافتن اسبش به شهر سمنگان رفت. حاکم شهر که خبر قدرت رستم به گوشش رسیده بود، او را به کاخ خود برد تا از او میزبانی کند.

پس رستم آن شب را به عیش گذراند. پس از چندی به خواب رفت. اما با شنیدن صدای در بیدار شد. دید که یک دختر زیبا وارد شد. رستم از آن دختر پرسید که هستی؟ دختر پاسخ داد: من تهمینه هستم. دختر شاه سمنگان، دوست می‌دارم با تو باشم. پس رستم و تهمینه با یکدیگر پیوند زناشویی بستند. پس از چند روز، رستم، تهمینه را رها کرده؛ خواست به ایران بازگردد. رستم مهره‌ای به بازو داشت. آن را به تهمینه داد و به او گفت: اگر از ما دختری آمد، این مهره را به گیسویش ببند. اما اگر پسر بود، آن را به بازویش ببند. پس رستم، برای همیشه، تهمینه را رها کرد.[1]

9 ماه گذشت، تهمینه پسری زایید و او را سُهراب نامید. وقتی سهراب به نوجوانی رسید، از مادرش پرسید: پدر من کیست؟ و از نژاد چه کسی هستم؟ تهمینه به او گفت که تو پسر رستم هستی. مدتی بعد، نبردی میان ایران و توران رخ داد که سهراب به همراه دایی‌اش به لشکر توران پیوست. یکی از دلایلِ سهراب برای حضور در لشکر توران، آن بود که خود را به معرکه برساند تا پدرش رستم را ببیند. پس دو لشکر در مقابل یکدیگر ایستادند. سهراب، به میدان آمد و مبارز طلبید، اما هیچ یک از پهلوانان ایران از هراس، نتوانستند به میدان بروند به جز رستم که به سوی آوردگاه روانه شد. وقتی رستم با سهراب رویارو شد، ناگهان به قلب سهراب خطور کرد که نکند این پیرمرد پیل‌تن، همان پدرم رستم باشد؟ پس به او گفت: آیا تو رستم هستی؟! رستم پاسخ داد: نه! رستم مردی نیرومند است. اما من پیر و ناتوان شده‌ام.

پس رستم و سهراب با یکدیگر به نبرد پرداختند. اما دوباره محبت رستم در دل سهراب افتاد. پس سهراب بارها از رستم پرسید که آیا تو رستم هستی؟ و رستم هر بار انکار می‌کرد و می‌گفت: من رستم نیستم! آن دو با هم گلاویز شدند و نهایتاً رستم ضربه‌ای به سهراب زد و او را بر زمین انداخت. سهراب که در حال جان دادن بود، به رستم گفت: ای مرد! بدان که اگر به دریا باشی، یا به زمین یا به آسمان، پدرم رستم تو را خواهد یافت و انتقام مرا از تو خواهد گرفت! رستم که این را شنید، چشمانش تیره و تار شد. به او گفت: رستم منم... تو چه نشان از رستم داری؟ پس سهراب گفت: پیراهنم را پاره کن و نشان رستم را روی بازویم ببین. رستم که مهره‌ی خود را بر بازوی سهراب دید، از خشم فریاد زد و موی خود را کند و بر خود نفرین کرد. پس سهراب را در آغوش گرفت. اما سهراب از دنیا رفت.[2] چرا رستم با وجود پرسش‌های مکرر سهراب، هویت خود را پنهان کرد؟ او تدبیر کرد که این جوان (سهراب) خیلی نیرومند است و اگر من از او شکست بخورم، بدنام خواهم شد. پس اگر قرار است شکست بخورم، بهتر است در گمنامی کشته شوم تا نام بزرگ رستم، لکه‌دار نشود.

رستم درشاهنامه چهره‌ای قدرتمند دارد. خود را اهل تدبیر و شخصیتی عاقل می‌دانست، اما مسئولیت‌پذیر نبود. (چه اینکه آن طور همسرش تهمینه را رها کرد و در طول سالیان، هیچ خبری از او نگرفت). رستم علاوه بر این عیب، چندان صداقت نداشت، یا شاید بهتر است بگویم بخاطر تدبیر و عقلانیتِ مد نظرش، از موضع صداقت و راستگویی کوتاه آمد. عاقبت دیدیم که این تدبیر و زیر پا گذاشتن صداقت، هم برای او و هم برای عزیزانش مایه زیان شد. به نظر می‌رسد در گزینش راه زندگی و انتخاب مسیر (چه در ساحت سیاست، چه در اقتصاد و...)، رو به سوی اشخاص صادق کنیم. چنین افرادی، حتماً برای ما سودمند خواهند بود. قدر متیقن، زیانی از آنان متوجه ما نخواهد بود.

پی‌نوشت:
[1]. ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، بر اساس نسخه مسکو، مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی و مرکز خدمات کامپیوتری نور، 1389، شماره ثبت کتابخانه ملی: 815279، ص 172-175.
میترا مهرآبادی، شاهنامه کامل فردوسی به نثر پارسی، تهران: انتشارات روزگار، 1379، ج 1، ص 390-399.
[2]. فردوسی، همان، ص 187-199.

تولیدی

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.