ملاقات رهبر انقلاب با خانواده شهید الفرد سرگیز اردوشاهی منتظر سردبیر

  • 1401/07/25 - 11:58
الفرد سرگیز اردوشاهی از شهدای مسیحی اشوری است که در جنگ تحمیلی حین دفاع از کشته به شهادت رسید. الفرد که وظیفه ی هدایت تیربار را داشته با اصابت خمپاره جان خود را در راه کشور تقدیم کرد.
ملاقات رهبر انقلاب با خانواده شهید الفرد سرگیز اردوشاهی

.

 پایگاه جامع فرق, ادیان و مذاهب_ با اینکه شرکت نفت اصلاً مرخصی به کارکنانش نمی دهد و در حالت آماده باش به سر می برد، همسرم موفق شده امروز را مرخصی بگیرد تا به کارهای خانه برسد. آخر امشب شب عید کریسمس است و در خانه، کلی کار داریم. در حیاط مشغول مرتب کردن وسایل و تر و تمیز کردن انباری است که زنگ می زنند. صدای زنگ، از داخل حیاط شنیده نمی شود و صدایش فقط داخل اتاق می آید. پنجره را باز می کنم و صدایش میزنم تا در را باز کند. خودم هم منتظر می مانم ببینم چه کسی است زنگ خانه را زده. يوحنا در را باز می کند و می ایستد به صحبت کردن با دو مرد جوان. حتما از همسایه ها هستند. برمی گردم داخل آشپزخانه، به درست کردن غذا. بعد از چند دقیقه، یوحنا وارد خانه می شود. چهره اش درهم برهم است! معلوم است چیزی فکرش را مشغول کرده. سریع یک استکان چای برایش می ریزم و می روم سراغش. کنارش روی مبل می نشینم و دلیل گرفتگی اش را می پرسم راستش چه بگویم؛ دو نفر بودند، گفتند می خواهیم مصاحبه کنیم با شما.

گفتم: مصاحبه؟ چه مصاحبه ای؟! دلتان خوش است! گفتند: با شما که نه، از خانواده شهید آلفرد اردوشاهی می خواهیم مصاحبه بگیریم. آلفرد اردوشاهی خواهر زاده يوحنا بود و من می شدم زن دایی اش. آلفرد پارسال شهید شد و از شهادتش، هنوز یک سال نگذشته است. تقریبا یک ماه دیگر سالگرد شهادت است. بعد از شهادتش، یوحنا، خواهر و شوهر خواهرش را - که پدر و مادر شهید می شدند - راضی کرد که بیایند و با ما زندگی کنند. خانه دوطبقه ما بزرگ بود و طبقه دومش کاملا خالی بود. برای همین است که هر کسی با خانواده شهید اردوشاهی کار دارد، می آید به خانه ما.

با خودم به دلیل گرفتگی و ناراحتی يوحنا فکر می کنم؛ یعنی برای اینکه فکر کرده قرار است با او مصاحبه بگیرند و بعد فهمیده فکرش خطا بوده، ناراحت شده؟! از فکر خودم خنده ام می گیرد؛ وا! مگر بچه است مرد پنجاه ساله؛ حتما ناراحتی اش از جای دیگری است. يوحنا، بعد از نوشیدن چند جرعه از چای، صحبتش را ادامه می دهد. «گفتم: من دایی شهید هستم؛ چه کسی قرار است بیاید مصاحبه؟ گفتند: یکی از مسئولان. گفتم: یعنی من و خواهرم نباید بدانیم با چه کسی قرار است مصاحبه کنیم؟ گفتند: به زودی متوجه می شوید! گفتم: باشد؛ در خدمتیم؛ فقط چه ساعتی می آیید؟ گفتند: وقتی هوا تاریک شد!» بنده خدا حق هم دارد مشکوک شده باشد. آمده اند جلوی در، گفته اند می آییم برای مصاحبه. اما نه گفته اند چه کسی می آید و نه حتی گفته اند چه ساعتی می آیند.

میترسم قصد بدی داشته باشند خانم! قبل ظهر خواهر یوحنا هم می رسد و حالا چهار نفری نشسته ایم سر سفره نهار. من، یوحنا، پسر کوچکم پیتر، و آنا، خواهر یوحنا. آنا، وقتی شوهرش خانه نیست، غذا را می آید پایین و با ما می خورد. يوحنا هنوز ذهنش درگیر اتفاق صبح است و دارد از نگرانی هایش با ما می گوید.

نمی دانم اینها چرا این طوری برخورد کردند! اصلا هم به قیافه هایشان نمی خورد آدم های بدی باشند ها! نه! اتفاقا خیلی هم مهربان نشان می دادند. اما خب واقعا نمی دانم چرا یک طوری حرف زدند که به شک افتاده ام! آنا می گوید: کاش آوتر هم بود. بالاخره اگر قرار است برای مصاحبه بیایند، پدر شهید هم باشد بهتر است دیگر. اصلا اگر آمدند، بهشان بگو بروند چند روز دیگر بیایند که پدر شهید هم باشد. يوحنا با تکان دادن سر، حرف آنا را تأیید می کند: چشم خواهر؛ حالا اگر آمدند، بهشان می گویم. أونر، همسر آناست که برای عمل قلب، چند روزی هست به آمریکا رفته. آلبرت، پسر بزرگش، در آمریکا زندگی می کند. آنا و آونر، پدر و مادر شهید آلفرد، به جز آلفرد، دو فرزند دیگر هم دارند الیزابت و آلبرت. که هردو از آلفرد بزرگتر هستند و هر دو در خارج از کشور زندگی می کنند. الیزابت، تنها دخترشان، بعد از ازدواج با شوهرش به آلمان رفت؛ و آلبرت، پسر بزرگشان، برای مربیگری فوتبال، به آمریکا رفت. در این شش هفت سال اخیر، تنها همدم آنا و آونر، آلفرد بود. الفرد عزیز و دوست داشتنی. این پسر، آن قدر که مهربان بود، به تنهایی جای خواهر و برادرش را برای پدر و مادرش پر کرده بود. همه هوش و حواسش به پدر و مادرش بود که یک وقت احساس تنهایی نکنند. اما خب روزگار است دیگر، چه می شود کرد. انگار خوب ها را گلچین می کند برای خودش! بعد از ناهار، یوحنا دوباره به حیاط می رود و پیتر را هم با خودش می برد. یک ساعتی که می گذرد؛ از پنجره، کارهای یوحنا و پیتر را در حیاط نگاه می کنم. پیتر دوازده ساله، دارد فرمان می دهد تا پدرش ماشین را بچسباند به در پارکینگ، طوری که در باز نشود! پدر و پسر، یک جورهایی دارند کار امنیتی می کنند؟ برمی گردم داخل اتاق و می روم سر وقت کمدی که یادگاری های آلفرد را داخل آن چیده ام. از بین عکس هایش، عکسی که دارد از دست رهبر آشوری های جهان جایزه می گیرد را خیلی دوست دارم. از این عکس هم مشخص است که چقدر این پسر با تربیت و مؤدب بود. واقعا باعث سربلندی خانواده بود.
آخرین نامه اش را باز می کنم که یک بار دیگر بخوانم. نامه ای که درست شب شهادتش، از جبهه برای من که زن دایی اش می شدم نوشته بود:

خدمت خانواده عزیز پس از عرض سلام؛ امیدوارم که حال آن خانواده عزیزتر از جانم، کاملا خوب و سلامت باشد. و در پناه پروردگار همیشه شادکام و خرم باشید. اگر از حال این بنده خواسته باشید، در سلامتی کامل به سر میبرم و هیچ گونه ناراحتی از بابت من نداشته باشید. زندایی عزیز! نامه پر از مهر و محبت شما امروز به دستم رسید. و نمی دانید که مرا چقدر خوشحال کرد. نوشته بودید چیزهایی از اینجا شنیدید و ناراحت من بودید، من برایتان نامه های زیادی فرستادم، اما از قرار معلوم، نامه های من، هیچ کدام به دستتان نرسیده است و حق دارید دلواپس شوید. امروز یکی از بچه ها را که به تهران می آمد، گفتمش که سری به منزل بزند تا از نگرانی بیرون بیایید. زن دایی عزیز! از من خیالتان کاملا راحت باشد. من اینجا راحت هستم و به خدا قسم، در اینجا بیشتر به فکر شما هستم. زن دایی! درباره آمدنم هم باز می گویم: معلوم نیست کی به مرخصی بیایم! یا امسال، زمستان می آیم؛ یا سال بعد، بهار! و به مادرم بگو که ناراحت من نباشد، چون بادمجان بم آفت ندارد و من، هیچ طوریم نمی شود. و امیدوارم مادر، زندگی را برای خودش سخت نکند.دلم برای همگی شما تنگ شده است؛ ولی خب امیدوارم که هر چه زودتر دیدار تازه گردد. دیگر نمی دانم برای شما چه باید بنویسم. فقط سلام مرا به همه دوستان و آشنایان برسانید. و به پدر و مادرم بگویید از بابت من خیالشان کاملا راحت باشد. دیگر چیزی برای نوشتن ندارم. قربان همگی شما. منتظر نامه شما عزیزان هستم. به امید دیدار دوباره. دوستدار همیشگی شما آلفرد.

تاریک روشنای غروب است که میروم یک سری به آنا بزنم. در میزنم. در را که باز می کند، می بینم انجيل جیبی آلفرد در دستش است. حتما داشته انجیل می خوانده آنا هر وقت دلتنگ آلفرد می شود، بنا می کند به انجیل خواندن. آن هم از روی انجیل سبز رنگی که همیشه همراه آلفرد بود. آلفرد، هم در خواندن انجیل، اهتمام عجیبی داشت، هم به اینکه همیشه انجيل را با خودش داشته باشد. حتی هنگام شهادت هم این انجیل کوچک، در جیب لباسش بود. می نشینم به حرف زدن با آنا. می گوید پسرش از آمریکا زنگ زده و گفته بلیت برگشت پدرش را برای چهار روز دیگر گرفته که به تهران بازگردد. هوا که تاریک می شود، بلند می شوم که بروم پایین. به او می گویم: آنا! بیا برویم پایین. یک وقت دیدی جدی جدی آمدند برای مصاحبه. مشغول تماشای تلویزیون هستیم که زنگ می زنند. یوحنا، انگار که سوزن خورده باشد، از جا میپرد؛ پیتر هم. باهم می روند که در را باز کنند. پیتر کمی عقب تر می ایستد تا اگر مشکلی پیش آمد، سریع برگردد داخل اتاق و به پلیس زنگ بزند! شک یوحنا، برای پیتر، ترس آورده. و پیتر در عالم بچگی، فکر می کند اگر مشکلی پیش بیاید، باید سریع پلیس را خبر کند؟ من و انا از پنجره، داخل حیاط را تماشا می کنیم. بعد از چند لحظه، يوحنا در را کاملا باز می کند و مهمان ها را تعارف می کند داخل. همان دو مرد جوانی هستند که صبح آمده بودند. این بار با یک دسته گل بزرگ و یک قاب عکس از امام خمینی آمده اند. مهمان ها وارد می شوند و بعد از سلام و احوالپرسی، باهم دارند درباره نشستن مهمان اصلی حرف می زنند: به نظرم اینجا بنشینند بهتر است؟

نه! آنجا نزدیک پنجره است. آنجا، روی آن مبل هایی که کنار بخاری است، بنشینند بهتر است. واقعا مهمان های مشکوکی هستند! يوحنا بعد از چند دقیقه سکوت، صبرش سر می رود و می گوید:
ببخشید آقایان! بالاخره قرار است چه اتفاقی بیفتد؟! الان هم نمی خواهید بگویید داستان چیست و جریان از چه قرار است؟ یا هنوز هم زود است و صلاح نیست ما بدانیم چه خبر است؟! یکی از مهمان ها می گوید: عرض میکنم خدمتتان. ببخشید اگر اذیت شدید. واقعیتش این است که آقای خامنه ای قرار است بیایند؟ همه، یکدفعه، مثل اینکه شوک بهمان وارد شده باشد، متعجب می شویم! يوحنا عصبانی از جا بلند می شود و می گوید: آقا شما ما را سر کار گذاشتید؟ این حرف ها برای چیست؟

باور کنید حاج آقا راست می گوییم. آقای خامنه ای قرار است بیایند. من از اینکه به یوحنا «حاج آقا» گفته اند، خنده ام می گیرد، اما او اصلا حواسش نیست. حرف مهمان ها باورش نمی شود و شكش بیشتر می شود. آمده و دور از چشم مهمان ها به من می گوید: آخر آقای خامنه ای، همین طوری یک دفعه ای می خواهند بیایند خانه ما؟! نمی شود که! عقل آدم چه می گوید! در همین اوضاع و احوال، تلفن زنگ می زند! گوشی را برمی دارم. دوستم رونی بت اوشاناست، همسر شهید پرمی یعقوب. صدایش هیجان زده است. انگار می خواهد خبر خیلی مهمی بدهد: ژنیک! خوب گوش کن ببین چه می گویم. الان آقای خامنه ای آمده بودند منزل ما. وقتی به ایشان گفتم که حاج آقا بیشتر بمانید؛ گفتند قرار است برویم منزل یک شهید دیگر آشوری. نزدیک ما هم که تنها خانواده شهید، خواهر شوهر توست! فکر کنم تا چند دقیقه دیگر برسند منزلتان. آماده باشید! خداحافظ!  با تلفن رونی، آن همه استرس و نگرانی و اضطرابی که همه به نوعی، کم و زیاد، دچارش شده بودیم، یک دفعه بدل می شود به یک جور شادی ناباورانه. یک جور شادی پاک و مقدس. حالا همگی باورمان شده که آقای خامنه ای را تا لحظاتی دیگر از نزدیک خواهیم دید؛ آن هم در خانه خودمان؟
بفرمایید، بفرمایید. خب! جنابعالی پدر شهید هستید؟ 

نخیر. من دایی شهیدم.
مادرشان کجا هستند؟
آنجا نشسته اند.
آن خانم هستند؟!
بله!
خانم بفرمایید اینجا. بفرمایید نزدیک. خب، بگویید کی شهید شدند، خانم؟
هنوز سالگرد شهادتش نیامده. حالا یازده ماه است که از شهادتش می گذرد.
کجا بودند؟
غرب کشور. باختران، سومار، قصر شیرین، آن طرفها. آنا و يوحنا کنار آقای خامنه ای می نشینند و من و پیتر، عقب تر. چهره حاج آقا خامنه ای از نزدیک، خیلی دیدن دارد. چهره ای که مثل صبح کریسمس روشن و نورانی است.
آنا از اینکه خوب به زبان فارسی مسلط نیست، عذر می خواهد تا یوحنا که سر زبان دار است با حاج آقا حرف بزند. یوحنا از نحوه شهادت آلفرد می گوید.

حاج آقا زمان شهادتش تهران بودم. برایم خبر آوردند که آلفرد ترکش خورده. سریع از اداره آمدم خانه و رفتم سراغ یکی از همسایه ها که پسرش و آلفرد، هر دو در جبهه، باهم بودند. از همسایه که پرسیدم، آنها گفتند که ما نمی دانیم، خبری نداریم تیربارچی بود. همان روز که به من گفتند ترکش خورده، شهید شده بود؛ اما ما فکر می کردیم مجروح شده. آلفرد نشسته بود پشت تیربار. از روی شعله وسیعی که تیربار داشته، گرایش را گرفته بودند و خمپاره زده بودند پشت سنگرش. ترکش خمپاره، پشت سرش خورده بود و باعث شهادتش شده بود. شانزده روز خانه بودم و مرتب، تلفنی، با بیمارستان های شیراز و زاهدان تماس می گرفتم.

برای اینکه از زاهدان - لشکر ۸۸ بوده؟
بله! حتی رفتم سردخانه تهران، دیدم شهید مسیحی ندارند. رفتم جای دیگر، اسم ها را در آوردند، گفتند نیست! گفتند اگر می خواهی مطمئن بشوی، باید بروی منطقه. مرخصی گرفتم و رفتم منطقه. از سردخانه ها و بیمارستان های همدان شروع کردم به گشتن تا ایلام و جاهای دیگر.

 خانم در این اثنا باخبر بودند؟
نخیر. خواهر و شوهر خواهرم تهران بودند. من که داشتم می رفتم، خواهرم پرسید: کجا میروی؟ مگر مرخصی نیستی؟ گفتم رئیسم گفته کار عقب مانده و من باید بروم پالایشگاهی که دارند می سازند! سه چهار روز مجبورم بروم. در ایلام گفتند چنین مجروح یا شهیدی نداریم. رفتم جبهه سومار. بیست و چهار ساعت ماندم آنجا.

 بعد از یک شبانه روز، آمدند چهار تا اسم دادند به من. فقط اسم یکیشان شاهین بود که من شک کردم. رفتم سراغ شاهین که گفته بودند در بیمارستان ۵۲۰ باختران است. بیمارستان ارتش. رفتم آنجا، گفتند جزو مجروحین نیست، بیا برویم سردخانه! رفتیم سردخانه. ده بیست تا از این کشوها را در آوردند، گفتم نیست. بعد گفتند یکی دیگر هم هست. آن را که در آوردند و ملافه را کنار زدند، دیدم خود آلفرد است. لحظاتی سکوت می شود. يوحنا بغض کرده است و آنا بی صدا در حال اشک ریختن است. آنا کم کم به خودش مسلط می شود تا برادرش بتواند ادامه بدهد. یوحنا سینه صاف می کند و این طور ادامه می دهد.

آلفرد فوتبالیست بود. در تیم راه آهن و شاهین بازی می کرد. وقتی در سردخانه دیدمش، با همان گرمکن فوتبالی اش بود. ظاهرا وقت عملیات هوا سرد بوده و آلفرد مجبور بوده از رو یا از زیر لباسهایش، گرمکن هم بپوشد. دیدم روی گرمکنش، یعنی روی سینه اش، یک پاکت است که داخلش، وسایل شخصی اش را گذاشته اند. اینها را دادند به من گفتم می خواهم آمبولانس بگیرم و ببرمش. گفتند مسئله ای نیست؛ شما برو تهران، ما خودمان می فرستیم. تهران که رسیدم.....

 اطلاع پیدا کرده بودند؟
بله. من از باختران تلفن زده بودم به همسرم که به خواهرم بگوید. آمدم خانه، دیدم فامیل هایمان جمع شدند. فردایش تلفن زدند، گفتند پیکر آلفرد را آورده ایم تهران. من رفتم، گفتم پیکرش را بدهید، ببرم. گفتند نه، ما خودمان آمبولانس داریم و در خدمت شماییم. شما بگویید رسم و رسومتان چیست، ما در اختیارتان هستیم. تابوتی خریده بودم. تابوت را آوردم و دادم. بعد گفتند هر پارچه ای می خواهید بگویید تا روی تابوت بیندازیم.خانم وقتی مطلع شدند، حالشان چطور بود؟ يوحنا تا می آید جواب بدهد، آنا خودش جواب حاج آقا را می دهد.
باید میرفتند. نمی رفتند که نمیشد. خاک ما در خطر بود. ناموس ما در خطر بود. آقای خامنه ای از روحیه مادر شهید به شوق می آیند و حرف هایش را تحسین و تأیید می کنند. و شروع می کنند به حرف زدن درباره کار بزرگی که آلفرد و امثال آلفرد کردند و می کنند. .
بله! چه روحیه بالا، چه روحیه خوبی دارند این خانم! همین جوری است که ایشان می گویند. یعنی واقعا یک برداشت خیلی درستی دارند ایشان در همه جای دنیا، در جنگ ها، وقتی سربازی در راه دفاع از میهنش کشته می شود، او را شهید می دانند و به او افتخار می کنند.
مرگ برای جوان و پیر و مرد و زن، برای همه هست؛ اما بعضی از مرگ هاست که هیچ افتخاری ندارد. اما مرگی مثل مرگ این جوان، که در راه دفاع از میهنش به شهادت می رسد این افتخار دارد. بله! درد دارد، ناراحتی دارد، اما در کنارش افتخار هم دارد. در حالی که خیلی از جوان ها هستند، مثلا توی خیابان دارند راه می روند، تصادف می کنند می میرند؛ یا دعوا می کنند و کشته می شوند؛ یا ناخوش می شوند و می افتند. همه طورش را دیدیم و دیدید. اما آن که در این راه کشته می شود، شهید است؛ این، یادش ماندگار است. برای خانواده خودش، برای فامیل خودش، بلکه برای میهن خودش، یک افتخار به حساب می آید. ما به این جوان ها، از قبیل جوان شما، افتخار می کنیم. ما افتخار می کنیم به وجودشان. نه فقط در داخل کشور خودمان، که در سطح جهانی ما به اینها افتخار می کنیم. امروز ملت ما به برکت همین جوان ها، به عنوان یک ملت شجاع و فداکار و مقاوم شناخته شده. ملتی که از حق خودش دفاع می کند، و نمی شود به او زور گفت؛ نمی شود به او چیزی را تحمیل کرد. حس می کنم روی زمین نیستم. نه فقط خودم، انگار این مهمانی در آسمان هاست. چه صحبت هایی، چه اعتقادات و افتخارات پاک و بلندی.  آنا از روحیات آلفرد برای آقای خامنه ای می گوید. و از خاطره سربازی رفتنش.

 به او گفتم یک ماه دیرتر برو. خواهرت از آلمان آمده، این چند روز مهمان است. گفت: «مامان! بگذار من بروم. اگر نروم، یک مشت بعثی می آیند داخل خاک من.» اجازه دادم، رفت دفترچه گرفت. گفت میروم جبهه. گفتم باشد پسرم، برو، دست خدا به همراهت.

  این روحیه انسانی و شجاعانه بزرگی است. خداوند ان شاء الله که به شماها اجر بدهد، صبر بدهد. ان شاء الله که عید ولادت مسیح بر شما مبارک باشد و سال های متمادی، با شادی زندگی کنید. خدا این غم را برایتان به شادی های فراوان جبران کند.

 برای شب عید، کیک خانگی درست کرده ام. وقتی فهمیدم ممکن است مهمان داشته باشیم، بیشتر درست کردم. از یکی از محافظ ها سؤال می کنم: «اشکالی ندارد با چای، کیک خانگی هم بیاورم؟» می گوید اشکالی ندارد. با کمک پیتر، کیک ها را برش میزنیم و برای همه کیک و چای می گذاریم. اقای خامنه ای از پدر شهید می پرسند، و از خواهر و برادرش. آنا هم یکی یکی توضیح می دهد. خدا ان شاء الله همسرتان را شفا بدهد و ان شاء الله پسرتان و دخترتان را به شما ببخشد و حفظ کند برایتان. ان شاءالله مایه روشنای چشم و دل شما قرار بدهد فرزندانتان را.

آقای خامنه ای شروع می کنند به نوشیدن چای و خوردن کیک خانگی. بعد از نوشیدن چای، می گویند شماره تلفن دفترشان را از همراهان ایشان بگیریم تا اگر مشکلی چیزی داشتیم، بتوانیم مطرح کنیم. آنا با خجالت و شرمندگی، موضوع سربازی پسر بزرگ من را پیش می کشد؛ که چند ماهی است سرباز شده و سربازی اش لب مرز افتاده. حالا که چند ماهی است جنگ تمام شده، شاید بشود منتقلش کرد تهران.

چون این پسر بعد از شهادت پسرم، عصای دست من شده، اگر امکانش هست، ترتیبی بدهید که برادرزاده ام سربازی اش را در تهران بگذراند. حاج آقا به یکی از همراهانشان می گویند محل خدمتش را یادداشت کنند و در اولین فرصت پیگیری کنند تا به تهران منتقل شود. هم آنا از ایشان تشکر می کند و هم من و همسرم. لحظات آخر این مهمانی است؛ حاج آقا با دادن لوح تقدیر و هدایایی به مادر شهید، عید را تبریک می گویند، و برای رفتن اجازه می طلبند. آنا از اجازه گرفتن حاج آقا خجالت زده می شود و از ایشان تشکر می کند که زحمت کشیدند و قدم رنجه کردند و تشریف آوردند. حاج آقا وقت خداحافظی و رفتن، از خوشمزگی کیک من هم تشکر می کنند. از خوبی بیاندازه رئیس جمهور عزیز کشورم، بغضم می گیرد. دست راستم را روی سینه می گذارم و از خجالت سر به زیر می اندازم. با لرزشی خفیف در صدا، می گویم: خداحافظتان باشد، حاج آقا...

برگرفته از کتاب مسیح در شب قدر

 

تولیدی

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.