گفتگوی امام باقر با عالم مسیحی

  • 1400/04/27 - 11:13
در گفتگویی که بین امام باقر(ع) و عالم مسیحی رخ داد؛ عالم مسیحی از امکان خوردن و آشامیدن در بهشت بدون فضولات سوال کردند که امام جنین را شاهد مثال ممکن بودن این بحث بیان فرمودند. در سوالی دیگر امام روشن کردن شمعی از شمع دیگر را موید کم نشدن میوه‌های بهشتی در صورت مصرف عنوان کردند. در نهایت هم عالم مسیحی از دو شخصیت که باهم به دنیا آمدند و با هم از دنیا رفتند ولی یکی از آنها 150 سال عمر کرد و دیگری 50 سال، سوال کرد که امام جناب عزیر و برادرش را مصداق این معما عنوان نمودند.

پایگاه جامع فرق؛ ادیان و مذاهب_در متون روایی شیعی به برخی گفتگوها و مناظرات ائمه‌ (علیهم السلام) اشاراتی شده است که  مناظرات امام رضا(علیه‌اسلام) شاید یکی از معروف‌ترین این گفتگوها باشد.به مناسبت سالروز شهادت امام باقر(علیه اسلام) متن مناظره‌ای که ایشان با یکی از علمای مسیحی داشتنه‌اند را از نظر خوانندگان محترم می‌گذانیم:
نقل شده است هشام بن عبدالملک امام باقر(ع) را به شام فراخواند. امام پس از سفر به شام، در اجتماعات مردم شرکت می‌کرد و به پرسش‌های آنان پاسخ می‌داد. روزی امام مشاهده کرد که نصاری به کوهی در آن منطقه می‌روند. امام از اطرافیان پرسید: آیا امروز عید آنان است؟ گفتند: نه؛ آنان هر سال در این روز نزد عالمی دانا از نصاری که اصحاب حواریون عیسی(ع) را درک کرده می‌روند و پرسش‌های خود را از او می‌پرسند. امام سر خود را پوشاند و با همراهان خود به آن کوه رفت و در میان نصاری نشست.
اسقف نگاهی به جمعیت حاضر کرد و چون سیمای امام باقر(ع) توجه او را به خود جلب نمود، روبه امام کرد و پرسید: از ما مسیحیان هستی یا از مسلمانان؟
امام(ع) فرمود: از مسلمانان.
اسقف:از دانشمندان آنان هستی یا افراد نادان؟
امام(ع): از افراد نادان نیستم.
اسقف: اول من سوال کنم یا شما می‌پرسید؟
امام(ع): اگر مایلید شما سوال کنید.
اسقف: به چه دلیل شما مسلمانان ادعا می‌کنید که اهل بهشت غذا می‌خورند و می‌آشامند ولی مدفوعی ندارند؟ آیا برای این موضوع، نمونه و نظیر روشنی در این دنیا وجود دارد؟
امام(ع): بلی، نمونه روشن آن در این جهان جنین است که در رحم مادر تغذیه می‌کند ولی مدفوعی ندارد.
اسقف:عجب! پس شما گفتید از دانشمندان نیستید؟!
امام(ع): من چنین نگفتم، بلکه گفتم از نادانان نیستم!
اسقف سوال دیگری درباره میوه‌ها و نعمت‌های بهشتی به این مضمون پرسید:
به چه دلیل عقیده دارید که میوه‌ها و نعمتهای بهشتی کم نمی‌شود و هر چه از آنها مصرف شود، باز به حال خود باقی بوده کاهش پیدا نمی‌کنند؟ آیا نمونه روشنی از پدیده‌های این جهان می‌توان برای این موضوع پیدا کرد؟
امام(ع) :آری، نمونه روشن آن در عالم محسوسات آتش است. شما اگر از شعله چراغی صدها چراغ روشن کنید، شعله چراغ اول به جای خود باقی است و از آن به هیچ وجه کاسته نمی‌شود.
سؤالی دیگر می‌پرسم. به من خبر بده از ساعتی که نه از شب است نه از روز.
امام باقر(ع): آن همان ساعت بین طلوع فجر تا طلوع خورشید است که در این ساعت گرفتاران آرامش می‌یابند.
با شنیدن این جواب نصرانی فریادی کشید و گفت: یک مسئله باقی است. قسم به خدا که هرگز نتوانی جواب آن را بدهی.
امام فرمودند :مسلماً قسم دروغ خورده‌ای.
دانشمند نصرانی: به من از دو مولود خبر بده که در یک روز به دنیا آمدند و در یک روز از دنیا رفتند در حالی که یکی پنجاه سال عمر کرد و دیگری صد و پنجاه سال.
آنان عزیر و عزیره بودند و چون به ۲۵ سالگی رسیدند، عزیر سوار بر درازگوش خود از قریه انطاکیه می‌گذشت که دید به کلی ویران شده است، گفت: چگونه خداوند این قریه را بعد از نابودیش دوباره زنده می‌کند؟
با آنکه خداوند او را برگزیده بود و هدایتش کرده بود، وقتی چنین سخنی گفت خداوند بر او خشم گرفت و او را به مدت صد سال میراند به خاطر سخن ناشایستی که گفته بود و دوباره او را با درازگوش و غذا و نوشیدنیش زنده کرد.
پس نزد عزیره بازگشت ولی عزیره برادرش را نشناخت، اما مهمان او شد. فرزندان عزیر و فرزندان فرزندانش به نزد او می‌آمدند در حالی که او خود جوانی ۲۵ ساله بود. عزیر پیوسته از عزیره و فرزندانش یاد می‌کرد و خاطراتی از آنها نقل می‌نمود و می‌گفت آنان هم اکنون پیر شده‌اند.
عزیره که ۱۲۵ ساله بود گفت: من جوانی در ۲۵ سالگی ندیدم که از جریان بین من و برادرم در ایام جوانی ما داناتر باشد، تو‌ای مرد! آیا از اهل آسمانی یا از زمین؟
عزیر گفت:‌ای عزیره من عزیرم که خداوند بر من خشم گرفت و به خاطر سخن ناهموارم صد سال میراند تا هم مجازاتم کرده باشد و هم بر یقینم بیفزاید و این همان درازگوش و غذا و نوشیدنی من است که با آن از منزل خارج شده بودم و اکنون خداوند مرا به همان صورت اعاده کرده است. عزیره سخنانش را پذیرفت. پس عزیر ۲۵ سال دیگر با آنان زندگی کرد و بعد هر دو در یک روز از دنیا رفتند.
اسقف هر سوال مشکلی به نظرش می‌رسید همه را پرسید و جواب قانع کننده شنید و چون خود را عاجز یافت، بشدت ناراحت و عصبانی شد و گفت: «مردم!دانشمند والا مقامی را که مراتب اطلاعات و معلومات مذهبی او از من بیشتر است، به اینجا آورده اید تا مرا رسوا سازد و مسلمانان بدانند پیشوایان آنان از ما برتر و داناترند!! به خدا سوگند دیگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال دیگر زنده ماندم، مرا در میان خود نخواهید دید!». این را گفت و از جا برخاست و بیرون رف.[1].

 

پی‌نوشت:
کلینی، الكافى، ج‏۸، ص۱۲۳؛ طبری، دلائل الامامة، صص۲۲۹و۲۳۰و مجلسی، همان، ج۴۶، صص۳۰۹تا ۳۱۳.

 

تنظیم و تدوین

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.