کتاب «فرشتهای در برهوت»، ماجرای عاشقانه دانشجوی شیعه و سنی
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ کتاب «فرشتهای در برهوت»، در واقع یک رمان عاشقانه است که منجر به مناظره علمی بین یک جوان شیعه و شیخ وهابی میشود که در نهایت این جوان دانشجوی شیعه، پیروز میشود، و هدف از این کتاب، بیان نفوذ وهابیت در بین اهل سنت است؛ تا جایی که مانع ازدواج شیعه و سنی میشوند.
خلاصهای از مطالب کتاب:
دو سالی با واسطه، به حکیمه خاتون کتاب میداد؛ نجابت و حیا و عفت هر دو، باعث عشقی بیمثال و بیبدیل شد. حکیمه خاتون، سر بهزیر و با آرامی گفت: برای آشنایی باید به منزل ما بیایید؛ رسول با موتور در این بیابان برهوت و بیراه، به منزل حکیمه خاتون آمد، برای شرکت در جلسه خواستگاری؛ جلسهای که با مناظره علمی تمام شد.
در آن جلسه، عالم محله به نام شیخ مالک، حضور داشت؛ شیخی که نابینا بود و تفکر وهابیت را داشت؛ وقتی رسول در مناظره علمی پیروز شد و این عالم وهابی، در بحث علمی، میان جمع شکست خورد، با عصبانیت بلند شد که یک دفعه عصا از زیر دستش افتاد و پاهایش لرزید و با صورت به زمین خورد؛ همه نگران و ترسیده، شیخ را صدا زدند، اما جوابی نشنیدند؛ سریع او را به بیمارستان بردند. رسول تنها در اتاق ماند و پشت پرده، حکیمه خاتون و مادر بودند. پرده سفید کنار رفت و مادر حکیمه خاتون پا گذاشت توی اتاق؛ رسول با احترام ایستاد و سلام کرد.
مادر ایستاد روبروی رسول، و خیلی جدی نگاهش کرد و با گریه گفت من تمام مناظره و حرفهای شما را شنیدم؛ اگر جواب داشتم، پرده را کنار میزدم و جوابت را میدادم، اما دیدی که نیامدم. پسرم! به همان قرآن که قسم خوردی، حرفهایت آشوب انداخت به خیال و باور ما؛ اما حالا که شیخ مالک وهابی اینطور شد، دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست. آمدم بگویم حرف این شیخ وهابی، حرف ما نیست. حرف تندروهای وهابی سلفی است؛ حساب ما اهل سنت از حساب شیخ مالک و وهابیها جداست؛ ما را یکی فرض نکن، ما گرفتار این وهابیت شدهایم.
ما حریف کج خلقی و نافهمی شیخ مالک نیستیم. اقبال تو و حکیمه خاتون با هم نیست، تو را قسم به همان علی و فاطمه، از اینجا برو و دیگر برنگرد، و دیگر اسم حکیمه خاتون را هم نیاور. موتور شما داخل حیاط پشتی است، سوار شو و برو! رسول که تعجب کرده بود و گریه میکرد، در زیر باران، با قدمهای کوتاه و آهسته رفت به طرف موتور؛ باران تمام تنش را خیس کرده بود، توی راه، دائم به فکر حکیمه خاتون بود؛ با خودش گفت: یعنی همه چیز تمام شد؟! به همین سادگی؟! یک دفعه صدای حکیمه خاتون را از پشت سرش شنید که گفت: رسول ...
تمام وجود رسول لرزید؛ تنش داغ شد، برگشت طرف صدا. حکیمه خاتون در قامت همیشگی ایستاده زیر باران. چقدر زیر باران نجیبتر و دوست داشتنیتر بود. حکیمه خاتون جلو آمد. رسول از تکان خوردن شانههای حکیمه خاتون فهمید که دارد گریه میکند.
مات و مبهوت به هم نگاه کردند. توی سکوت و زیر باران! نگاه در نگاه هم، بدون حتی یک واژه. سکوت به درازا کشید، رسول توی بغض پرسید همه چیز تمام شد؟! حکیمه خاتون سری تکان داد. رسول پرسید برای همیشه؟! دوباره حکیمه خاتون سری تکان داد. رسول زد زیر گریه، پرسید آخر چرا؟! حکیمه خاتون گفت شاید دیگر تو را نبینم. حکیمه خاتون، آرام آرام پیش آمد و در یک قدمی رسول ایستاد و پرسید:
آن جانماز را که تربت کربلا بود، همراهت آوردی؟ رسول سری تکان داد؛ دست کرد توی جیبش و جانماز کوچک سبزی را بیرون آورد و طرف حکیمه خاتون برد؛ حکیمه خاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت: میشه برای من باشه؟ تا همیشه؟ رسول سری تکان داد و از سر و صورتش آب باران میچکید و شانههایش از شدت گریه، تکان میخورد. حکیمه خاتون نگاهش کرد و گفت: حالا برو.
رسول توی هق هق گریه گفت: برای همیشه؟ حکیمه خاتون سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: برای همیشه ...
موتور روشن شد، با سرعت از کوچه بیرون رفت. حکیمه خاتون توی حیاط خانهاش زیر باران ایستاده بود و گریه میکرد و آرام جانماز سبزی که میان دستش بود باز کرد؛ تربت کوچک درون جانماز را بیرون آورد و بوسید و به پیشانیش چسباند؛ آن وقت با احتیاط، جانماز سبز را زیر چادرش برد و مثل یک راز بزرگ پنهانش کرد.
دریافت فایل | حجم فایل |
---|---|
ماجرای عاشقانه دانشجوی شیعه و سنی | 191.55 کیلوبایت |
افزودن نظر جدید