مونيكا آپاريچيو، بانوی تازه مسلمان:‌ من اهل اسلامم...

پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ «قطعاً آن چیزی که بیشتر از هر چیز باعث توجه و تمایل من به یک دین جز مسیحیت شد تفاوت‌های ساختاری و اساسی بود که در اسلام برای زن، خانواده و مسئولیت فرزندان تعریف شده بود. من برای اولین بار بعد از آشنایی با اسلام احساس شعف درونی می‌کردم چون به این حقیقت رسیده بودم که همه تفاوت‌هایی که گفته نمی‌شد اما در دین مسیحیت برای زن و مرد قائل بودند و همه آن چیزی که به اسم جایگاه اجتماعی در مشاغل و حتی نقش‌پذیری زنان و مادران اجبار بود در دین اسلام وجود نداشت. جمع خانواده‌ها و تک‌تک اعضای آن‌ها کنار هم جزء چیزهایی بود که اسلام به شدت بر آن تأکید می‌کرد و من همین را دوست داشتم».

این تنها بخشی از گفته‌های مونیکا آپاریچیو (Monica Aparicio) زن تازه مسلمان شده مکزیکی است که اولین جرقه مسلمان شدنش، اجباری بود که در دوران کودکی و دبستان او را وادار می‌کرد یک مسیحی باشد. او از این اجبار فراری است و به گفته خودش فرقی نمی‌کند این اجبار در دوران کودکی باشد یا بزرگ‌سالی مهم این است که انسان عقل دارد و بر اساس شعور ذاتی‌اش قادر است انتخاب کند. آنچه در ادامه می‌خوانید ماجرای مسلمان شدن مونیکا آپاریچیو از زبان خودش است. نمونه‌ای روشن از هزاران موردی که روند آشنایی غیر مسلمان‌ها با آموزه‌های متعالی اسلام و تحول اعتقادی و تعالی روحی آنان را نشان می‌دهد. در ایامی که مزین به عطر ولادت یاس پیامبر و گرامیداشت مقام زن مسلمان است خواندن این روایت خالی از لطف نیست.

نمی‌دانستم چرا مسیحی هستم!

«من یک مکزیکی هستم. همان طور که می‌دانید ۹۹‌درصد مردم مکزیک مسیحی کاتولیک هستند. در یک شهر سنتی در جنوب مکزیک به دنیا آمدم و مادر و پدربزرگم سرپرستی مرا به عهده گرفتند. از زمانی که کودک بودم، آن‌ها مجبورم کردند که یک مسیحی باشم و عقاید مشابه آن‌ها را داشته باشم. به خاطر فضای این شهر سنتی و مدارس آنجا، من هم مجبور بودم هم‌رنگ جماعت شوم. واقعاً باعث تأسف بود که در مکزیک عقاید و باور‌های دیگری به غیر از مسیحیت وجود نداشت. انگار این عقاید از بدو تولد و به خاطر پیروی از والدین در قلب مردم آنجا وجود داشت، بدون اینکه به دنبال علت و معلول یا دلیلی برای عقایدشان باشند. آنچه اتفاق می‌افتاد به نوعی تقلید کورکورانه بود. خوب یادم هست که هر یکشنبه لباس‌های تمیز می‌پوشیدم و به همراه پدر و مادر بزرگم به کلیسا می‌رفتم. آنجا می‌نشستم و گوش می‌دادم ولی آیا چیزی متوجه می‌شدم؟ خیر. زمانی که در کلیسا حاضر می‌شدیم، هر آن چه می‌شنیدیم را باور می‌کردیم و هیچ‌گاه به کتاب مقدس رجوع نمی‌کردیم تا ببینیم آیا واقعاً همان چیزی است که کشیش می‌گوید یا خیر. این روند هر هفته و هر یکشنبه ادامه داشت. اگرچه من از جنوب مکزیک هستم اما زمانی که ۱۰ سال سن داشتم به شمال مکزیک و در کنار مرز امریکای شمالی و جنوبی مهاجرت کردیم.»

جوان مسلمانی که شریک زندگی‌ام شد!

23 سالم بود که من با پسر جوانی آشنا شدم که مادر‌بزرگم می‌گفت قیافه‌اش خوب است و مشکلی ندارد، بنابراین با او ازدواج کردم. زمانی که با هم ازدواج کردیم یک عهدی با هم بستیم؛ به یکدیگر قول دادیم که فرزندمان مسلمان شود، البته این خواسته شوهرم بود. من می‌دیدم که او یک پسر مهربان و خوش‌قیافه است ولی فرزندان ما چه مشکلی دارند که باید در آینده یک مسلمان باشند؟ ولی در نهایت به خاطر خوبی‌های شوهرم پذیرفتم. من هم در عوض از شوهرم خواستم که هیچ گاه زن دیگری را به همسری خودش درنیاورد. او هم قبول کرد و گفت که چنین چیزهایی در خانواده من پذیرفته نیست پس نگران این نباش.  سه سال بعد دخترم به دنیا آمد. زمانی که برای اولین بار نوزادم را در آغوش گرفتم، به خود گفتم این بزرگ‌ترین هدیه و بهترین حسی است که تاکنون خدا به من داده. آن زمان باور داشتم باید این کودک را با عقاید خودم بزرگ کنم و مسیحی شود؛ همان کاری که پدر و مادرم با من کردند. در آن لحظه هیچ اطلاعی از دیگر ادیان نداشتم. با بزرگ شدن دخترم، فاطمه، من در نبود همسرم عقاید خودم را به او می‌آموختم. کار دیگری نمی‌توانستم انجام دهم. کتاب مقدس مسیحی‌ها را برایش می‌خواندم. به فاطمه گفته بودم که خانواده همسرم نباید از این قضیه با خبر شوند. خوب یادم است که شب‌ها صلیب و کتاب مقدس و هر آنچه داشتم را می‌آوردم و از او می‌خواستم که صلیب را ببوسد و خواسته‌هایش را از حضرت عیسی طلب کند. شبی دیگر از او می‌خواستم که از مریم مقدس درخواست کمک کند و خلاصه هر شب نام یک شخصیت مقدس را می‌گفتم تا آنکه یک شب دیگر اسمی به ذهنم نرسید و از فاطمه خواستم تا این بار از خدا طلب کمک کند. او پذیرفت و پرسید خدا کیست؟ من در پاسخ به او گفتم که خدا همانی است که تو، من و باقی چیز‌ها را آفریده است و برای همیشه جاودان است. فاطمه با شنیدن سخنان من به فکر فرو رفت.

من به سراغ صلیب رفتم و از فاطمه خواستم تا صلیب را ببوسد و از خدا تشکر کند ولی او از من پرسید که این صلیب کیست؟ در جواب به او گفتم که این خداست، پسر خداست. فاطمه بلافاصله گفت: «ولی مامان، چند دقیقه پیش گفتی که خدا زنده است ولی اینکه مرده.» من تا به آن لحظه هیچ‌گاه متوجه چنین چیزی نشده بودم! فاطمه دوباره از من پرسید که این خدا از کجا می‌آید و من گفتم که مادر او مریم مقدس است. فاطمه در پاسخ گفت: «آهان! پس او به دنیا آمده است. ولی تو به من گفتی که او همیشه زنده است و هیچ‌گاه نمی‌میرد؟» همه چیز ضد و نقیض بود. من نمی‌دانستم که در جواب باید به او چه بگویم و سؤال‌هایش مدام ادامه داشت. از من پرسید که چرا از مریم مقدس یا حضرت عیسی کمک می‌خواهیم؟ مگر آن‌ها هم قدرت‌های فوق‌العاده دارند؟ مردم کاتولیک مکزیک تنها به این چیز‌ها اعتقاد دارند و هیچ‌گاه به این فکر نمی‌کنند که آیا این‌ها هم همانند خداوند قدرت انجام هر کاری را دارند یا خیر، بنابراین من نمی‌دانستم که باید در جواب به او چه بگویم.

کلیسا جواب پرسش‌هایم را نداد؛

در آن لحظه من نمی‌دانستم که باید از چه کسی کمک بخواهم و اعتقاداتم داشت کمرنگ می‌شد و از بین می‌رفت، بنابراین به یک کلیسای کاتولیک رفتم و از یک راهبه درخواست کمک کردم. سه روز متوالی به آنجا رفتم و مدام سؤالات زیادی می‌پرسیدم. در نهایت آن‌ها به من گفتند که باید این‌ها را بپذیری. این همان چیزی است که خداوند از تو می‌خواهد. تو باید به مسیحیت ایمان داشته باشی و حقیقت همین است، ولی من به آن‌ها می‌گفتم که شما باید برای من برهان و دلیل بیاورید. ولی آن‌ها به طور مکرر می‌گفتند که این دین و مذهب توست و تو وظیفه داری که مطیع آن باشی. بعد از بحث‌های مداوم به این نتیجه رسیدم که آن‌ها نمی‌توانند قانعم کنند و من هم توانایی قانع کردن آن‌ها را ندارم. هیچ چیزی برایم واضح نبود. صومعه را ترک کردم و به خودم گفتم که دیگر هیچ اعتقادی در مسیحیت من باقی نمانده و برای همیشه از بین رفته است. پس از آن یک حس پوچی را در دلم احساس کردم، بنابراین رو به خدا کردم و به زبان محلی خودم (اسپانیایی) از خدا درخواست کمک کردم و گفتم که تو تنها کسی هستی که همیشه گوش می‌دهی. خواهش می‌کنم راهنمایی‌ام کن. من از چه کسی پیروی کنم؟ مسیحیت یا اسلام؟ ولی در اعماق قلبم هیچ شناخت و افق مثبتی را در اسلام نمی‌دیدم. صادقانه بگویم، زنان با حجاب با آرایش‌های غلیظ و زننده را می‌دیدم و می‌دانستم که عده‌ای از آنان تنها به دلایل سنتی و موروثی پیرو اسلام هستند. آن ایمان واقعی را در آن‌ها نمی‌دیدم. همه به چشم من یکی بودند. به هر حال برای یک ماه سر دخترم را با دانسته‌های قبلی‌ام گرم می‌کردم ولی به هیچ یک از حرف‌هایم اعتقاد نداشتم. من باید یک جواب صادقانه به او می‌دادم. در همه حال از خداوند کمک می‌خواستم. لجوج بودم و به دلیل نحوه تربیتم باید یک پاسخی دریافت می‌کردم.

خوابی که زندگی‌ام را تغییر داد؛

«مونیکا» ‌از اتفاقی می‌گوید که به گونه‌ای پایانی بر تردیدهای او بود، دودلی‌هایش را رفع کرد و کامل کننده تصمیمی شد که او را به حقیقت می‌رساند. رویای صادقه‌اش گام نهایی مسیری بود که او را به اسلام هدایت کرد. روایت او از این رؤیا به شرح زیر بود: «حدود سه سال پیش، چند روز پیش از آنکه ماه مبارک رمضان آغاز شود، خوابی دیدم؛ خوابی که ‌زندگی مرا متحول کرد. در خواب سر تا سر سفید پوشیده بودم و حجاب بر سر داشتم. در یک اتاق سفیدی بودم و دو دخترم را در کنار خودم می‌دیدم که دست‌هایم را گرفته بودند. آن‌ها هم همانند من از سر تا پا سفید پوشیده بودند. در این اتاق کوچک ما در حال سجده کردن در برابر خداوند یکتا بودیم و من به زبان عربی با خداوند سخن می‌گفتم». در خواب حس بسیار خوبی داشتم و می‌دانستم که این راه درست مناجات با خداوند است. در یکی از سجده‌هایم ذکر می‌گفتم که با شنیدن صدای «الله اکبر» از خواب پریدم. موقع اذان صبح بود و در آن لحظه دوباره گفتم «الله اکبر» و مطمئن بودم که خداوند جواب سؤال من را داده است... «اسلام تنها راه درست نزدیکی با خداوند است»... در این لحظه حس عجیبی دارم و نمی‌دانم باید چطور شکرگزار خداوند باشم که مسلمانم کرد. ان‌شاءالله من یک بنده خدمت‌گزار خداوند خواهم بود و دخترهایم را مسلمان واقعی تربیت خواهم کرد. پس از دیدن این خواب، معنویت عجیبی سرتاسر وجود مرا فرا گرفت و در خانه به دنبال لباس‌هایی گشتم تا سر و بدنم را از چشم نامحرمان پوشیده نگه‌ دارم. از شوهرم درخواست کردم که مرا یاری دهد تا مسلمان واقعی شوم و او هم مرا راهنمایی کرد. سه روز پس از آن ماه مبارک رمضان آغاز شد. همه چیز مثل یک رؤیا بود و من نمی‌خواستم از این خواب ناز بیدار شوم. روزه‌داری‌ام را شروع کردم.

به عنوان یک زن مسلمان در برابر خانواده‌ام ایستادم!

داشتم آماده می‌شدم تا برای نخستین بار به عنوان یک مسلمان با خانواده‌ام روبه‌رو شوم. چالش بزرگی بود چون نمی‌دانستم که آن‌ها مرا می‌پذیرفتند یا خیر ولی در هر صورت باید با آن‌ها روبه‌رو می‌شدم. در راه خانه بودم. زمانی که به آنجا رسیدم همه آمده بودند که مرا ببینند ولی من همان آدم سابق بودم با این تفاوت که حقیقت را دریافته بودم. در تمام مدت حجابم را درنیاوردم و امر به معروف و نهی از منکر را وظیفه شرعی خودم می‌دانستم. زمانی که من برای اقامه نماز رفتم، همه آن‌ها آمدند تا ببینند من چه کاری انجام می‌دهم. بعضی‌ها می‌پرسیدند که در حال عبادت ورزش می‌کنی؟ این دیگر چه پوششی است؟ خلاصه هر کسی یک سؤالی می‌پرسید. من به آن‌ها گفتم که حتماً نباید یک راهبه باشی تا دین واقعی را معرفی کنی. پوشش من همانند مریم مقدس است و این چیزی است که من به آن ایمان دارم پس به راهم ادامه خواهم داد. این شوک بزرگی برای خانواده من بود و بیشتر از همه هنگامی متعجب شدند که من شبکه‌های BBC و CNN را به خاطر دروغ تروریست معرفی کردن مسلمانان متهم کردم. خانواده‌ام مرا درک نکردند و نمی‌توانستند باور کنند که یک شهروند و یک انسان خوب می‌تواند یک مسلمان باشد. من برای آن‌ها توضیح دادم همان طور که مسیحی خوب و بد وجود دارد، مسلمان خوب و خطاکار هم وجود دارد. این واقعیت است. ان‌شاءالله که همه ما برادران و خواهران واقعی باشیم. مهم نیست که ملیت ما چیست. قبل از هر چیزی باید بدانیم که مسلمان هستیم. زمانی که از من می‌پرسند اهل کجا هستم، ابتدا می‌گویم یک زن مسلمانم و پس از آن می‌گویم مکزیکی هستم. مهم این است که من یک مسلمانم. خدا را شکر می‌کنم که حقیقت را اگر چه دیر فهمیدم ولی غافل از دنیا نخواهم رفت. مسلمانانی که مسلمان به دنیا می‌آیند متوجه نیستند که خداوند چه هدیه گران‌بهایی را به آنان اعطا کرده است. امیدوارم که همه ما بتوانیم پس از این چهره واقعی اسلام را به جهانیان معرفی کنیم و دیگران را به مسلمان شدن ترغیب کنیم، ان‌شاءالله.

کد ویدئو برای استفاده در وبلاگ یا سایت شما:

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.