دوگانگی ربانی، تفسیری نوین از ثنویت
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ در بدو خلقت، خداوند متعال عهدی ناگسستنی را با مخلوقات خویش بست که جز وی معبود دیگری برای خود برنگزینند. وقتی آدمی پا بر کره خاکی گذاشت، دیری نپایید برخی عهد اولیه خود را فراموش کردند و در پی خدایانی برآمدند و آنان را قرین خدای متعال پنداشتند. یکی از باورهایی که در ادیان بدوی نسبت به خدا مطرح بود، باور به ثنویت است؛ البته در پدیدارشناسی این باور میتوان گفت در نتیجه انحراف مردم از تعالیم انبیا پدید آمده است. انبیای الهی سعی داشتند انسان را از این ساحت مادی به ساحت معنوی و ملکوتی هستی متوجه سازند و با بیان نعمتهای الهی، تجلیهای خدایی را نشان دهند. با تعالیم انبیا، مردم نمودهای طبیعی هستی مثل باران، کشت و زرع و آفتاب را نشانهای از رحمت الهی میدانستند؛ اما در وقت آفتها و خشکسالیها بر اثر انحراف از تعالیم الهی، دست دیگری جز تدبیر مهربانانه الهی را جستوجو کردند و منشأ شر و بدیها را در خدایی شیطانگونه میپنداشتند و همچون خدای خیر، برای خدای شر نیز مراسم نیایش و قربانی به جا میآوردند. رسوبات این انحراف اعتقادی به اشکال مختلف در طول تاریخ نمود و بروز داشته است. آیین گنوسیستی در ترویج این باور نقش بسزایی داشته است. اندیشه ثنویت در تقابل جدی با باور نقش بسزایی داشته است. اندیشه ثنویت در تقابل جدی با باور توحیدی ادیان قرار داشته است. عرفان یهود (کابالا) که متأثر از گنوسی است سعی داشته بین دیدگاه توحیدی و ثنویت جمع کند؛ از اینرو در آیین کابالا شر جدا از خدا نمیدانند بلکه شر آنرا همچون خیر از جانب خدا میدانند.
با نیمنگاهی به آموزههای تفکر نوین و پیشینه دینی رهبران این جنبش میتوان گفت که شالوده فکری تفکر نوین برخاسته از عرفان کابالا است؛ از اینرو والش، الهیات کابالیستی را «دوگانگی ربانی» میداند: «خدا مرکب از هستی و نیستی، نور و تاریکی میباشد. من فقط با تجربهکردن آنچه نیستم، میتوانم آنچه هستم را تجربه کنم؛ با وجود این، من آنچه نیستم هستم. پس تو یک پدیده دو حالتی ربانی را درمییابی و من همانی هستم، که هستم.»[1]
کابالا علت اصلی ورود شر به این جهان را خود خدا یا به عبارتی تجلیات جدا شده از او میداند و شر را بخشی از ساختار خدایی دانسته است.[2] دونالد والش الهیات پیچیده کابالیستی را با ادبیاتی شاعرانه بیان میکند، طوری که فرصت تعقل و تأمل را از صاحبان خرد میگیرد. وی بهگونهای سخن میگوید که مجال از متکلمان و عقلورزان میگیرد تا خدای وهمی را بدون هیچ برهان روشنی نسبت به ساحت متعالی خداوند، پذیرا باشند. «من نور و تاریکی هستم. که آفریننده نور است. من برکت و خوبی بیپایانم. من بدیای هستم که خوبی میآفریند من همه اینها هستم. و مجموعهای از همه چیز، و من نمیتوانم جزئی از خودم را بدون تجربه کل وجودم تجربه کنم. تو از من واحد میسازی نه بدی، تو با نفی نیمی از من در واقع نیمی از خود را نفی میکنی و با این کار به گوهر ذات خود پی نمیبری.»[3] «دو حالت بودن خدا یعنی من آنچه نیستم هستم.»[4]
شناخت گوهر ذات آدمی را در گرو اثبات بدی و تاریکی برای خدا میداند؛ زیرا او میکوشد انسان را با همه پلیدیها، هوسها و شرارتهایش مقدس و نیکو ببیند و الهی تصور کند. نگرش معنوی او مبتنی بر پاکی جان و روشنایی دل آدمی نیست و تهذیب نفس در آن جایی ندارد. بنابراین اگر انسان خود را به سمت الهی شدن، پاکی و نور پیش نبرد، ناگزیر برای داشتن تصوری از انسان الهی، باید خدا را با شرارتها، هوسها و خطاهای خود بیامیزد و چهرهای تاریک و روشن برای او تصور کند. به این ترتیب انسانی که تمایل به تعالی، شکوفایی، رشد و روشنایی ندارد، در خیال خویش خدا را پایین میآورد و با تاریکی و پلیدی همنشین میسازد.
به این ترتیب دیگر رابطه انسان با خدا رابطه عبد و رب نیست، بلکه انسان خود را به کلی همانند او و نمونهای از خدا میپندارد و با وی یکسان میشود. سودای اقتدارگرایی بشر در تفکرنوین، شکلی خداگونه از انسان درست کرده است که باید منزه از هرگونه بدی و گناه باشد؛ به همین دلیل به جای کنار گذاشتن گناه، سفارش میشود که بیتوجه به خطاهایش، احساس گناه را کنار بگذارد. احساس گناه در تفکر نوین امری ناپسند میباشد؛ زیرا اگر بپذیریم خدا هم منشأ خیر است و هم منشأ بدی، خدایی خواهد بود که هم انسان را به خیر هدایت میکند و هم به شر و بدی؛ به این ترتیب نفس انسان که در جایگاه خدایی نشسته، هم به سوی بدی میل میکند و هم به سوی خوبیها، و قدرت انتخاب انسان آزاد است که هرچه میخواهد، بخواهد و هرچه بخواهد خواست خداست و درست است. به این ترتیب انسان الهی شده یا ابر انسان، فراسوی نیک و بد است و ارزشهای اخلاقی و احساس گناه برای او بیمعنی است؛ در این صورت زیباترین ارزشهای انسانی را باید دگرگون دید، و متعالیترین صفاتی را که لازمه واجبالوجود است، مثل حکمت الهی، باید نادیده انگاشت.
متکلمان و فلاسفه اسلامی بحثهای مفصلی در مورد ماهیت و منشأ شر داشتهاند و اکثر آنها حتی فلاسفه یونانی مثل افلاطون، شر را امری عدمی اثبات کردهاند. در این صورت اگر بخواهیم منشأ آنرا به خدا نسبت دهیم، امری باطل خواهد بود؛ زیرا ذات خداوند متعال بسیط و وجود محض است و هیچگونه عدمی بر وی راه ندارد. او خدایی است که هر آن افاضه خیر به هستی میکند و انسان است که براساس اختیار خود در تلقی خیر، یا قادر به فهم آن نیست، یا خیر را تبدیل به بدی میکند. ارائه استدلالهای عقلی در برابر کسی که هیچ اهمیتی به بنیادیترین مسائل معرفتشناختی نمیدهد، شاید وقت تلف کردن باشد؛ ولی اگر بخواهیم با ادبیات احساسی والش سخن بگوییم، پاسخ وی به چند سؤال شاید بتواند او را نسبت به ماهیت خدای وهمی خویش آگاهتر کند.
آیا خدایی که هم خیر است و هم شر میتواند پناهگاه امنی برای انسان ضعیف باشد؟ آیا کسی را صدا میزنیم قدرت قابل اعتمادی برایمان است؟ آیا چنین خدایی کل زندگی را تبدیل به مخاطرهای بزرگ نمیکند؟ کسی که منشأ بدیهاست در ظاهر شاید بتواند چهره گناهکار انسان را تطهیر بکند ولی او را در ورطه سردرگمی ره میکند. انسانی که حقیقت هستی را نمیتواند درک کند و در عالم نسبیت، شکها و تردیدها او را موجودی پوچگرا میکند. والش به اسم معنویت و خدا، جهان هستی را جهانی تهی از خدا تلقی میکند؛ جهانی که تناقضات بر آن حاکم است. او با چنین تصویری از خدا هیچوقت دست تدبیر و حکمت الهی را در هستی نخواهد دید او با باور به خدایی شیطانگونه زیباترین صفات را از خدا دریغ میکند و ناپسندترین صفات را به او نسبت میدهد. «دنیا پر از تناقضات است. عدم تناقض الزاما مؤلفه حقیقت نیست. گاهی حقایق بزرگتری درون تناقضات پنهانند. آنچه ما در اینجا داریم یک دو حالتی ربانی است.»[5] جنبش تفکر نوین با الهامگیری از عرفان یهود، باورهای شیطانی را متعالیترین احساس عرفانی برای انسان معرفی میکند؛ به همین دلیل کسانی که وارد این جریانات میشوند، در پی درستی گزارهها و باورهای القا شده نمیروند و فطرت بیدار و حقیقتجو رفته رفته کمسو و ناتوان میشود و در خلسهای خوش، زندگی در مجاز تفکر نوین را به حیات طیبه الهی ترجیح میدهد. «عارف حتی از پذیرفتن این احساس متعالی که ریشه شر هم در خداست روی بر نمیتابد.»[6]
معنویت به همانگونه که هست روشنترین انوار را در ذات خویش به همراه دارد و بروز روشنی و تاریکی در پرتو درجات کمالی انسان است. نور مطلق الهی بر تمام هستی جلوهگر است؛ ولی انسان گناهکار است که باعث کسوف میشود؛ زیرا او نور محض است و ما هستیم که تاریکی را وارد میکنیم. امثال والش با فرافکنی سعی دارند آلودگیهای درونی را به خدا نسبت دهند چنانکه نور خدا را نیز به خود نسبت میدهند. دوگانگی، بین خالق و مخلوق است، بین حقیقت هستی و جلوههای هستی است نه در ذات خداوند متعال.[7]
پینوشت:
[1]. گفتوگو با خدا، انتشارات دایره، 1389، ج2، ص 138.
[2]. باورها و آیینهای یهودی، آنترمن، مرکز مطالعات و تحقیق ادیان، 1386، ص 152.
[3]. گفتوگو با خدا، والش، تهران، انتشارات دایره، ۱۳۸۵ ش، ج3، ص 35.
[4]. همان.
[5]. همان، ص165.
[6]. جریانات بزرگ عرفان یهود، شولم، نشر نیلوفر، تهران، 1385، ص 60.
[7]. نگاهی متفاوت به افکار نیل دونالد والش، رسول حسنزاده، مؤسسه علمی-فرهنگی بهداشت معنوی، قم، ص 42.
دیدگاهها
ناشناس
1396/06/04 - 10:10
لینک ثابت
هر كجا باشيد شما را مرگ
mohammadtaha
1396/06/04 - 13:58
لینک ثابت
سلام ناشناس گرامی. مشکل شما
افزودن نظر جدید