شاه فضل ولي و حلاج
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ يکي از درويشاني که بنا بر نامه سرانجام در اواخر قرن سوم هجري، اين مسلک را تبليغ ميکرده، شاه فضل ولي است.
«موطن اصلي ايشان محققا معلوم نيست ولي بعضي گويند اهل هندوستان بوده و مدتي با جمعي از ياران خاص زندگي ميکرده و جهان را بدرود گفته است. تاريخ وفات و محل دفنش معلوم نيست.»[1] از نظر اهلحق وي نيز مظهر الوهيت بوده و ياران چهارگانهاش که به چهار درويش شاه فضل مشورند عبارتند از 1-منصور(حلاج) 2-زکريا 3-نسيمي 4-ترک تبريز[2] آقاي نورعلي الهي نام ترک تبريز را ترک "سربريده" آورده که به طور اختصار "ترک سربر" گفته ميشود.
از ميان ياران شاه فضل تنها نام منصور حلاج را در تذکرهها ميتوان يافت. گفتهاند او ابوعبدالله حسين منصور حلاج نام داشته که او را ابوالمغيث نيز گفتهاند، مشهور است که در نيمه دوم قرن سوم در بيضاء فارس به دنيا آمده و در شوشتر در سن نوجواني به خدمت سهل تستري درآمده و با عوالم زهد و طريقه حديث آشنا شده است، سپس به خدمت عمروالملکي رسيد و در نهايت در بغداد به دست جنيد نهاوندي لباس صوفيه پوشيده و با خلوت و عزلت آشنا شد.[3]
در بغداد اقوالي از او سر زد که قبل از هر چيز اغلب صوفيان معروف آن عصر و برخي از اساتيدش از وي بيزادي جستند، بعد از چندي وي از بغداد خارج شد و به شوشتر و خراسان و فارس مسافرت کرد و بعد از انجام مراسم حج دوباره به بغداد آمد. بعد از يک سالي براي بار دوم قصد سفر کرده و از راه دريا به هند و از آنجا به ترکستان رفت، سپس به حج رفته و دو سالي در آنجا مجاورت گزيد و در نهايت به بغداد بازگشت. اما اين بار به دعوت و تبليغ «بدون شک آنچه مقدمه توقيف و حبس و محاکمه و عقوبت او را بعدها فراهم آورد بيشتر با فعاليتهاي اين دوره از حيات او مربوط بود و با روابطي که در طي اين دوران مسافرت دايم با فرقهها و اشخاص مختلف يافت»[4]
اگر به روايات اهلحق درباره شاه فضل ولي اعتماد کنيم بايد ارتباط او و حلاج را مربوط به سفر دوم حلاج بدانيم؛ يعني سفر به هندوستان و ترکستان، در اين صورت ميتوان گفت که "ترک سربر" هم از ياران ترکستاني شاه فضل بوده و شايد به سبب برخي از اعمال، از قبيل سحر و شعبده از نوع چشمبندي امروزي به ترک "سربر"، شهرت يافته باشد. همان اعمالي که حلاج در بغداد يکچند براي جلب توجه مستمع انجام ميداده است و آنرا ارمغان هند دانستهاند.
تعاليم حلاج و دعاوي وي که سبب اتهاماتي بر او شد مربوط به حب الهي و حلول و جمع و ربوبيت و مهدويت و نيز دفاع از ابليس و تکريم وي و اقوال وي درباره مسايل مربوط به عبادات و احکام مخصوصا جنبه رخصت اباحهآميزي که در آن اقوال بود – ميشده که در طي مسافرتها و تبليغ در بغداد و نيز نامههايي که به شاگردان خود نوشته بود، داده شد و در افکار فقها و متکلمين او در اين اقوال با غلات شيعه، مانويه و فرق گنوسي مربوط ميشد، گفتهاند او تنها جرم خود را "توحيد" ميدانست. برخي از اتهامات او که مرگ او را در پي داشت عبارت بودند از 1-ارتباط با قرامطه 2-دعوي ربوبيت 3-قول به عين الجمع(انا الحق)
بعد از مرگ حلاج بسياري از پيروانش در خراسان و مناطق ديگر قايل به رجعت وي شدند. همانند آنچه درباره مسيح اتفاق افتاد و برخي نيز به نمردن او معتقد شدند.[5]
در تعاليم منصور حلاج بيش از هر چيز عقايدي از نوع اصول عقايد اهلحق ديده ميشود، شايد بتوان گفت زندگي هيچ يک از بزرگان و مبلغين اهلحق – حتي سلطان اسحاق – به اندازه حلاج صريحا روشنگر افکار اهلحق نيست.
آنچه حلاج را به اهلحق مربوط ميکند اقوالي است که در برخي از نامههاي حلاج ديده شده است. گفتهاند از وي نامههايي يافتند که عنوان آن اين بود.«من الهو هو رب الارباب المتصور في کل صوره الي عبده فلان» و نيز برنامههاي پيروانش به وي دست يافتند که در آن نوشته بودند«يا ذات الذات و منتهي غايه الشهورات نشهد انک المتصور في کل زمان بصوره و في زماننا هذا بصوره الحيسن بن منصور و نحن نستجيرک و نرجو رحمتک يا علام الغيوب»[6]
«عناوين "هو هو" و "ذات الذات" و "علام الغيوب" در اين نامهها ظاهرا ميبايست به همان قول مشهور او در باب مساله عين الجمع مربوط باشد، که گويا تاويلي که حلاج از آن قول کرده است، فقها آن را در معني دعوي "الربوبيه" تلقي نکردهاند، در حقيقت آنچه حلاج را در نزد فقها مستوجب محکوميت ميکرد ظاهرا اقوال وي بود در مسايل مربوط به عبادات و احکام و مخصوصا جنبه رخصتآميزي که در آن اقوال بود.»[7] اما هم در قول به عين الجمع که بي شباهت با مظهريت نيست و هم در قول به "رخصت اباحهآميز" درباره احکام و عبادات ديني و حتي انجام اعمال خارقالعاده در حالت سکر وي با اهلحق ارتباط مييابد در مکتب ملک طاووسيه نيز تکريم حلاج در حق ابليس به گونهاي ديگر نمايان است. در واقع ميتوان گفت تمامي اتهاماتي که بر حلاج وارد آمد و بر اساس آنها وي با فرق غلات و باطنيه و گنوسيه و مانوي منسوب ميشده بر اهلحق نيز وارد آمده است. پژوهشگراني که درباره اهلحق تحقيقي کردهاند با مشاهده عقايد ايشان هر يک از اين مذهب را به يکي از آنها نسبت دادهاند که حلاج نيز روزگاري به آنها منسوب بود.
در اعصار بعد پيروان اهلحق در حق حلاج ستايشها کرده و هموراه او را از خود و از مبلغين مذهب خود ميدانستهاند. اين در حالي است که ارتباط حلاج و کردهاي ايران به درستي معلوم نيست. اگرچه برخي از شاگردان حلاج را کردان تشکيل ميدادند و نيز نامهاي که در حقيقت مقدمات قتل وي را فراهم آورد از يک شاگرد او در دينور[8] به دست آمد، اما نميتوان به ارتباط حلاج با جماعت اهلحق که در آن روزگار به صورت سازمان يافته وجود نداشتهاند، تصريح داشت. با وجود اين، ارتباط پيروان حلاج(حلاجيه) و اين جماعت را نميتوان از نظر دور داشت. در بين اهلحق گفته ميشود که از حلاج پيشگوييهايي درباره تجليات بعدي الوهيت خصوصا درباره سلطان اسحاق بجا مانده.
نويسندگان اهلحق افسانههاي زيادي درباره حلاج آوردهاند که همه آنها حلول او در عرفا و درويشان بعدي حکايت دارد، حاجي نعمتالله جيحون آبادي در شاهنامه حقيقت آورده است که بعد از سنگسار شدن منصور حلاج و درنهايت سوزادند و ريختن خاکسترش در رود دجله ملاي روم خاک او را از آب گرفت و در شيشه کرد و دخترش ناخواسته آنرا خورد و از آن آبستن شد و شمس را به دنيا آورد.[9] که البته منظور شمس تبريزي است که در روايات پيرتر از مولوي بوده است و اين ادعا بدين طريق رد ميشود.
منابع:
1-الهي، نورعلي، برهان الحق، ص 30
2-سوي، ماشاالله، سرودهاي ديني يارسان، ص 211
3-ر.ک به عبدالحسين زرينکوب، جستجو در تصوف ايران، ص 133
4-همان، ص 134
5-همان، ص 150
6-بغدادي، عبدالقاهر، همان، ص 190
7- عبدالحسين زرينکوب، جستجو در تصوف ايران، ص 4-143
8-نام بخشي از حومه کرمانشاه که بيشتر ساکنان آن اهلحق نشين هستند.
9-جيحون آبادي، حاجي نعمتالله، شاهنامه حقيقت(حق الحقايق)، با حواشي نورعلي الهي، انتشارات جيحون تهران، 1373، ص 261
دیدگاهها
الی
1396/10/20 - 11:43
لینک ثابت
کسی درباره زندگی نسیمی و ترک
هاوار
1397/10/25 - 03:48
لینک ثابت
یعنی به خدا شماها درکتمان
افزودن نظر جدید