معاویه خود را سزاوارتر از عمر بن خطاب به خلافت میدانست
.
از آنجایی که همه چیز عالم هستی روی حکمت و مصلحت الهی بنا نهاده شده، لذا آیات قرآن هم بی جهت برای بندگان، خصوصاً امت پیامبر نازل نشده است و در این قرآن شریف، خداوند نام گروهی از امت پیامبر را ذکر میکند که آنان را شجرهی ملعونه خطاب میکند، و یکی از این شجره خبیثه معاویه بن ابیسفیان است چرا که نه او و نه پدرانش هیچگاه یکتا پرست نبودند و آن زمانی هم که بالاجبار مسلمان شدند فقط از ترس جانشان بود و گرنه اینان هرگز خدایی را قبول نداشتند و پیامبر خدا را باور نداشتند. لذا درصدد فرصتی بودند تا هم انتقام گذشته خود را بگیرند و هم کینه و حقد خود را نسبت به پیامبر و اهل بیت او بروز دهند، فلذا اندیشهی بنیامیه و در رأس آنها معاویه برای تصاحب خلافت و حکومت، مولود یک روز، یکماه، یکسال نبوده، بلکه این فرزند پلید و خبیث با فرصتی که منجر به قتل عثمان شد، طی سالهای نه چندان دور بعد از رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) استفاده کرد و با این وسیله به آروزهای زود گذرش که همان خلافت بود رسید.
این معاویه فرزند زنی ناپاک و پدری ناپاکتر و پلید به نام –هند و ابوسفیان- بود که خود را نمیشناخت و این در حالی است که هر انسانی به نفس و فکر و روح خود آگاه است. او چنان مست قدرت و خلافت بود که در کتب بزرگان اهل سنت وارد شده است که خودش را از عمر بن خطاب به خلافت سزاوارتر میدانست، در حالی که هیچ فضیلتی نداشت و از طرف خدا و رسولش و اصحاب پیامبر اکرم مورد لعن و سرزنش قرار گرفته بود.
چنانچه بخاری در کتاب صحیح خود روایتی از عبدالله بن عمر نقل میکند که: «دخلت علی حفصه و نسواتها تنطف. قلت: قد کان من امر الناس ماترین فلم یجعل من الامر شیء. فقالت: الحق فانهم ینتظرونک و أخشی ان یکون فی احتباسک عنهم فرقه، فلم تدعه حتیّ ذهب. فلمّا تفرّق الناس خطب معاویه قال: من یرید ان یتکلم فی هذا الامر فلیطلع لنا قرنه، فلنحن احقّ به منه و من أبیه. قال حبیب ابن مسلمه، فهلّا أجبته؟ قال عبدالله، فحللت حبوتی و هممت أن اقول، احقّ بهذا الامر منک من قاتلک و اباک علی الاسلام، فخشب أن اقول کلمه تفرّق بین الجمع، و تسفک الدم، و یحمل عنّی غیر ذلک ما أعد الله فی الجنان. قال حبیب. حفظتو عصمت[2] من بر حفصه وارد شدم در حالی که از گیسوانش آب میچکید، گفتم: از امر مردم آنچه میدانی روی داد و از حکومت چیزی برای من قرار داده نشده. پس گفت به آنها ملحق شو که منتظر تو هستند و میترسم که در نبود تو دچار تفرقه شوند. و او را رها نکرد تا رفت. و چون مردم متفرق شدند. معاویه خطبه خواند و گفت: کسی که میخواهد دربارهی حکومت صحبت کند باید شاخص را برای ما بلند کند، و همانا ما از او و پدرش به این امر سزاوارتر بودیم و هستیم –کنایه زدن به عمر بن خطاب و پسرش عبدالله- حبیب بن مسلمه گفت: چرا جوابش را نمیدهی؟ عبدالله گفت لباسی که به خود پیچیده بودم را باز کردم و خواستم بگویم، کسی که با تو و پدرت برای اسلام جنگید از تو به این امر سزاوارتر بود. ولی ترسیدم سخنی بگویم که بین جمع تفرقه افتد و خونها ریخته شود، و از سخن من برداشت دیگری شود. پس آنچه را که خدا در بهشت مهیا کرده را به یاد آوردم. حبیب بن مسلمه گفت: حفظ شدی و درامان ماندی».
دو سوالی مطرح میشود این است که، کسی که حتی خلیفه پیامبر –عمر بن خطاب- را هم به خلافت قبول ندارد و خود را برتر از او میداند، چگونه اهل سنت نسبت به او اینگونه ابراز علاقه میکنند؟ دیگر این که پسر عمر بن خطاب با این فکر که هم حفظ شد و هم درامان ماند، کجا بود در روزی که از بیعت با امیرالمومنین علی(علیه السلام) امام برحق، پس از این که امت مسلمان بر آن اجماع کردند سرباز زد و نترسید سخنی بگوید که باعث تفرقه جمع و ریختن خونها شود؟ و جمع را متفرق کرد و و جه خونهای پاکی که ریخته شد. یا اولی الابصار
پینوشت:
[1]. صحیح بخاری، بخاری، مطبعه الهندی، دمشق، سوریه، کتاب المغازی، باب غزه خندق، ج4ص1508 حدیث3882.
[2]. فتح الباری، ابن حجر عسقلانی، دارالمعرفه، بیروت، لبنان، ج7 ص304.
افزودن نظر جدید