اراجیف معاویه نسبت به حضرت علی(ع)
....
از شخص بیدینی مثل معاویه که از خاندان منحوس و شجرهی ملعونه در قرآن یاد شده توقعی بیش از این نیست که سخنانی بگوید که باعث تعجب دیگران شود، چرا که خباثت و پستی او برای همگان معلوم است و بزرگان فریقین خصوصاً اهل سنت به اندازهی کافی و وافی دربارهی او و اعمال ننگین او چه قبل از اسلام آوردنش و چه بعد از اسلام آوردنش سخنها گفته و کتابها نوشتهاند. او زناکار فرزند زناکار، آزاد شده فرزند آزاد شده و... است و همین دو خصوصیت برای او کافی است تا جایگاه وجودی او برای همگان آشکار شود و گفتار سخیف و هتاکیهای او ارزش چندانی نداشته باشد. از آنجایی که علف هرز است لذا در هر صورت ضربهی خود را به صورت کینه و حقد که در جان خود داشته، نمایان میشود و باعث به زحمت انداختن اطرافیان میشود، او نسبت به پیامبر حرمت نگه نمیدارد، در آنجایی که عباده بن صامت از پیامبر اکرم حدیثی نقل میکند، معاویه میگوید: «انّ هذا لایقول شیئا[1] سخن او حرف بدرد بخوری نیست و چیز مهمی نمیگوید» آن وقت چه توقعی نسبت به دیگر صحابه جلیل القدر پیامبر است که برخی از ایشان دارای فضائل بیشماری هستند و این جرثومه فساد بخواهد حرمت آنان را نگه دارد. صحابهای به مانند حضرت علی(علیه السلام) که آیاتی از قرآن دربارهی آن او نازل شده و آیا معاویه حاضر است به آن اعتراف کند؟ و یا روایات گوناگونی که از پیامبر دربارهی آن حضرت وارد گردیده است، آیا حاضر است آن روایات را در جلوی دیدگاه خود قرار دهد و به آن توجه داشته باشد؟
خیر هرگز چنین نخواهد بود از پسر هند جگرخواری که به دشمنی با امیرالمومنین علی(علیه السلام) برمیخیزد و بغض او را در دل دارد، وقتی که او را تنقیص کرده و دشنام میدهد، و نسبت به او هتاکی و پردهدری میکند. او را اذیت کرده و تهمتهای بزرگ و به دور از شاُن و منزلت این امام همام روا میدارد، و به جنگ با او میرود و از بیعت با او روگردانی میکند و بر او خروج کرده و خون مسلمانان را بناحق هدر میدهد، آن وقت به صورت منافقانه برای اعتلاء و استمرار حکومتش فریاد -واعثمانا- سر میدهد تا این جایگاه را از دست ندهد. با تمام این مطالب روشن است که معاویه هیچگاه به مقام و منزلت حضرت علی(علیه السلام) اعتراف نخواهد کرد، بلکه طی نامههایی برای حضرت اراجبفی را بیان میدارد که فقط خودش را رسوا کرده است از جمله مینویسد: «ثمّ ترکک دارالهجره التی قال رسول الله عنها، انّ المدینه لتنفی خبثها، کما ینفی الکیر خبث الحدید... و لقد نفت خبثها و طردت عنها من لیس باهل ان یستوطنها... و من قبل ذلک ما عیبت خلیفتی رسول الله، ایّام حیاتهما فقعدت عنهما، والبّت علیهما، و امتنعت من بیتهما...[2] سپس مدینه شهر رسول خدا را که دربارهاش گفته است: مدینه پلیدیهایش را بیرون میریزد آن طور که کوره ناخالصیهای آهن را میزداید ترک کردی، به جانم سوگند سخن او راست و وعدهاش صادق بود، و مدینه ناپاکیش را از خود جدا کرده و کسی را که شایستهی منزل کردن در آن نبود را دور ساخت، پس تو در عراق اقامت کردی و از برکت حرمین محروم شدی و به جای مدینه، کوفه را برگزیدی و همجواری پیامبر را با محاورت –خورنق- و –حیره- عوض کردی. و پیش از آن، دو خلیفهی رسول خدا را در زمان حیاتشان به باد انتقاد گرفتی و یاریشان نکردی و مردم را بر آنها شوراندی و با آنها بیعت نکردی، و امری را طلب کردی که خدا تو را شایستهی آن نمیدانست، و نمیخواستی از نردبان سخت و دشوار حکومت بالا بروی و برای رسیدن به مقامی لغزنده که توان ایستادن بر آن نداری تلاش کردی، چیزی را مدعی بودی که بر آن یاری نداشتی و اگر حکومت را بدست میگرفتی فساد و آشوب در جامعه اسلامی زیاد میشد و بین مسلمین تفرقه میافتاد، زیرا تو خود را از دیگران برتر میدانستی و انسان مغرور هستی...».
و در نامهی دیگری اراجیف دیگری را مطرح میکند و مینویسد: «و ان کنت موائلاً فازدد غیّاً الی غیّک، فطالماً خفّ عقلک، و منیّت نفسک ما لیس لک...[3] و اگر پشت کردی و نپذیرفتی، بر گمراهیت افزودهای، زیرا مدتی طولانی است که عقلت سست و ضعیف شده است، و خود را آرزومند چیزی کردی که حق تو نبود و با کسی که بهتر از توست کج خلقی و گردنکشی کردی و سرانجام دیگران پیروز شدند و چیزی جز بار سنگینی اشتباهات تو نصیب تو نشد».
و در نامهی دیگری باز مینویسد: «فدعنی من اساطیرک، واکفف عنّی من احادیثک و اقصر عن تقّولک علی رسول الله[4] افسانههایت را کنار بگذار و این قدر نقل حدیث نکن، و دیگر از زبان رسول خدا حدیث نساز و سخن دروغ به پیامبر نسبت نده و دست از فریب دادن اطرافیانت و نیرنگ نمودن با ایشان بردار، تو ایشان را فریب دادهای و حقیقت امر بر ایشان روشن شود از تو کنارهگیری کنند...» و باز در نامهای دیگر مینویسد: «فما أعظم الرین علی قلبک، و الغطاء علی بصرک، الشره من شیمتک...[5] چه بسیار آلودگی که بر قلبت چیره گشته و پرده هایی که در برابر دیدگانت افتاده، حرص و طمع، خوی تو و خصلت تو گشته و حسادت از اخلاق توست». و همچنین در نامهی دیگری مینویسد: «اما بعد، فانّا کنّا نحن و ایاکم یداً جامعه، و ألیفهّ، حتی طمعت یابن ابیطالب...[6] ما و شما قدرت واحدی بودیم تا وقتی که تو پسر ابیطالب در خلافت طمع کردی، آنگاه تغییر رفتار دادی و چون افراد پست و فرومایه حجاز و اوباش عراق و احمقهای مصر و بیفرهنگان جنوب عراق دورت را گرفتند... عثمان را کشتی... زبیر و طلحه را کشتی و مادرت عایشه را گریزاندی...». تمام این اراجبف به صورت پراکنده در کتب اهل سنت مثل جمهرهّ الرسائل و... نوشته شده است.[7]
پینوشت:
[1]. تاریخ مدینه دمشق، ابن عساکر، دارالبشیر، دمشق، سوریه، ج26 ص176 شماره3071.
[2]. صحیح بخاری، بخاری، مطبعه الهندی، دمشق، سوریه، باب مدینه تنفی الخبث، ج2 ص223.
[3]. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، داراحیاء التراث العربی، بیروت، لبنان، ج3 ص41-412-448.
[4]. همان، ج4 ص15-82-87-186.
[5]. همان، ج6 ص134-135.
[6]. همان، ج17 ص252-253.
[7]. جمهرهّ الرسائل، احمد زکی صفوت، مطبعه البانی الحلبی، مصر، ج1 ص398-483.
افزودن نظر جدید