تأثير شگرف يك آموزگار در زندگی انسان

  • 1393/10/24 - 10:07
در تاريخ بسيارند انسان‌هایی كه با يك جرقه، و با يك اتفاق كوچك مسير زندگیشان تغيير می‌كند. يكي از كسانی كه همين اتفاق برايش افتاد و مسير زندگی او را از جبابره زمان متفاوت كرد، عمر بن عبدالعزيز اموی است. حال به شرح حال اين شخصيت می‌پردازيم. پس از مرگ سلیمان، هنگامی که خلافت عمر بن عبدالعزیز در مسجد اعلام شد، حاضران خوشحال شدند...

پايگاه جامع فرق، اديان و مذاهب_ در تاريخ بسيارند انسان‌هایی كه با يك جرقه، و با يك اتفاق كوچك مسير زندگیشان تغيير می‌كند. يكي از كسانی كه همين اتفاق برايش افتاد و مسير زندگی او را از جبابره زمان متفاوت كرد، عمر بن عبدالعزيز اموی است. حال به شرح حال اين شخصيت می‌پردازيم.

پس از مرگ سلیمان، هنگامی که خلافت عمر بن عبدالعزیز در مسجد اعلام شد، حاضران خوشحال شدند. عمر بن عبدالعزیز در طی بخشنامه‌ای به استانداران و نمایندگان دربار و حکومت مرکزی در ایالات مختلف چنین نوشت: «مردم دچار فشار و سختی و دستخوش ظلم و ستم گشته‌اند و آئین الهی در میان آن‌ها وارونه اجرا شده است. زمامداران و فرمانروایان ستمگر گذشته، با مقررات و بدعت‌هایی که اجرا نموده‌اند، کمتر در صدد اجرای حق و رفتار ملایم و عمل نیک بوده و جان مردم را به لب رسانده‌اند. اینک باید گذشته‌ها جبران گردد و این گونه اعمال متوقف شود».

علاوه براین، عمر بن عبدالعزیز پس از استقرار حکومت خود، اسب‌ها و مرکب‌های دربار خلافت را به مزایده علنی گذاشت و پول آن‌ها را به صندوق بیت المال ریخت و به همسر خود «فاطمه» دختر عبدالملک، دستور داد تمام جواهرات و اموال و هدایای گرانبهایی را که پدر و برادرش از بیت المال به وی بخشیده بودند، به بیت‌المال برگراند. و اگر دل از آن‌ها بر نمی‌کند، خانه او را ترک کند. فاطمه اطاعت کرده تمام جواهرات و زیور آلاتی را که متعلق به بیت المال بود، تحویل داد.[1] عمر بن عبدالعزیز که اصلاحات اجتماعی و مبارزه با فساد را بدین گونه از خانه خود و دستگاه خلیفه قبلی شروع کرده بود، شعاع مبارزه را وسعت داد و بنی امیه و عموزادگان خود را به پای حساب کشانید و به آن‌ها فرمان داد که اموال عمومی را که تصاحب کرده‌اند، به بیت المال پس بدهند. او با قاطعیت تمام، کلیه اموالی را که بنی امیه بزور از مردم گرفته بودند، از آن‌ها باز ستاند و به صاحبان آن‌ها تحویل داد و دست امویان را تا حد زیادی از مال و جان مردم کوتاه کرد.[2]

چنانکه دیدیم، عمر بن عبدالعزیز، در قیاس با دیگر خلفای اموی، مردی نسبتا دادگر بود و هرچند به خاطر عدم امضای حکومت او از سوی جانشینان معصوم پیامبر، وی نیز از جرگه طاغوتیان شمرده می‌شود، اما به هر حال با بسیاری از مظالم اسلاف خویش درافتاد و حکومتش خالی از خدمت نبود. اما در میان این خدمات، مهم‌ترین خدمت او به اسلام بلکه به انسانیت، که در کارنامه حکومت و زندگی او درخشش خاصی دارد، از میان برداشتن بدعت سبّ امیر مومنان (علیه السلام) است او با این اقدام خود یک بدعت ننگین ریشه دار ۶۹ ساله را از میان برداشت و خدمت بزرگی به شیعیان بلکه جهان انسانیت نمود. این بدعت، میراث شوم معاویه بود، معاویه که پس از شهادت امیرمومنان (علیه السلام) (درسال ۴۰هجری) کاملا بر اوضاع مسلط شده بود، تصمیم گرفت با ایجاد تبلیغات و شعارهای مخالف، علی (علیه السلام) را به صورت منفور‌ترین مرد عالم اسلام، معرفی کند. او برای این کار، از یک سو، دوستداران و پیروان امیرمومنان (علیه السلام) را زیر فشار قرار داد و با زور شمشیر و سرنیزه از نقل فضایل و مناقب امیرمومنان (علیه السلام) به شدت جلوگیری کرد واجازه نداد حتی یک حدیث، یک حکایت، و یا یک شعر در مدح علی (علیه السلام) نقل گردد. ازطرف دیگر، برای آنکه چهره درخشان علی (علیه السلام) را وارونه جلوه دهد، محدثان و جیره خواران دستگاه حکومت اموی را وادار کرد احادیثی بر ضد علی (علیه السلام) جعل کنند. و از این رهگذر احادیث بی‌شماری جعل شد و در میان مردم شایع گردید.

معاویه به این هم اکتفا نکرد، بلکه دستور داد در سراس کشور پهناور اسلامی، در روزهای جمعه بر فراز منابر، لعن و دشنام علی را ضمیمه خطبه کنند. این بدعت شوم، رایج و علنی گردید و در افکار عمومی اثر بخشید و به صورت ریشه‌داری درآمد به طوری که کودکان با کینه اميرالمومنين (علیه السلام) بزرگ شدند. و بزرگتر‌ها با احساسات ضد علی (علیه السلام) از دنیا رفتند. بعد از معاویه، خلفای دیگر نیز این روش را ادامه دادند و این بدعت تا اواخر سده اول هجری که عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید، ادامه داشت.[3]

در اینجا این سوال باقی است که انگیزه «عمر بن عبدالعزیز» از این کار چه بوده، و چه عاملی باعث شد که در میان خلفای اموی، که همه بلا استثناء خون خوار و خون ریز بوده‌اند، تنها او به این اقدام بزرگ دست بزند؟ پاسخ این سوال این است که دو حادثه به ظاهر کوچک در دوران کودکی عمر بن عبدالعزیز اتفاق افتاد که مسیر فکر او را که تحت تاثیر افکار عمومی قرار گرفته بود، تغییر داد و به شدت دگرگون ساخت. در واقع از آن روز بود که این حادثه بزرگ زمان خلافت او پایه ریزی شد. حادثه نخست زمانی رخ داد که وی نزد استاد خود «عبیدالله» که مردی خدا‌شناس و با ایمان و آگاه بود، تحصیل می‌کرد. یک روز عمر با سایر کودکان هم سال خود که از بنی امیه و منسوبین آنان بودند، بازی می‌کرد. کودکان در حالی که سرگرم بازی بودند، طبق معمول به هر بهانه کوچک علی (علیه السلام) را لعن می‌کردند. عمر نیز در عالم کودکی با آن‌ها هم صدا می‌شد. اتفاقا در همان هنگام آموزگار وی که از کنار آن‌ها می‌گذشت، شنید که شاگردش نیز مثل سایر کودکان، علی (علیه السلام) را لعن می‌کند. استاد فرزانه چیزی نگفت و به مسجد رفت. هنگام درس شد و عمر مدتی نشست و منتظر شد تا استاد از نماز فارغ شود، اما استاد نماز را بیش از حد معمول طول داد. شاگرد خردسال احساس کرد که استاد از او رنجیده است و نماز بهانه است. آموزگار، پس از فراغت از نماز، نگاه خشم آلودی به وی افکنده گفت: «ازکجا می‌دانی که خداوند پس از آنکه از اهل «بدر» و «بیعت رضوان» راضی شده بود، برآن‌ها غضب کرده و آن‌ها مستحق لعن شده‌اند؟» من چیزی در این باره نشنیده‌ام، «پس به چه علت علی (علیه السلام) را لعن می‌کنی؟» از عمل خود عذر می‌خواهم و در پیشگاه الهی توبه می‌کنم و قول می‌دهم که دیگر این عمل را تکرار نکنم. سخنان منطقی و موثر استاد، کار خود را کرد و او را سخت تحت تاثیر قرار داد. پسر عبدالعزیز از آن روز تصمیم گرفت دیگر نام علی (علیه السلام) را به زشتی نبرد. اما باز در کوچه و بازار و هنگام بازی با کودکان، همه جا می‌شنید مردم بی‌پروا علی (علیه السلام) را لعن می‌کنند تا آنکه حادثه دوم اتفاق افتاد و او را در تصمیم خود استوار ساخت.

حادثه ازاین قرار بود که پدر عمر از طرف حکومت مرکزی شام، حاکم مدینه بود و در روزهای جمعه طبق معمول، ضمن خطبه نماز جمعه، علی (علیه السلام) را لعن می‌کرد و خطبه را با سب آن حضرت به پایان می‌رسانید. روزی پسرش عمر به وی گفت: «پدر! تو هر وقت خطبه می‌خوانی، در هر موضوعی که وارد بحث می‌شوی داد سخن می‌دهی و با کمال فصاحت و بلاغت از عهده بیان مطلب بر می‌آیی، ولی همین که نوبت به لعن علی می‌رسد، زبانت یک نوع لکنت پیدا می‌کند، علت این امر چیست؟» پدر پاسخ داد: «فرزندم! آیا توهم متوجه این مطلب شده‌ای؟» عمر بن عبدالعزیز گفت: «بلی پدر!». پدر پاسخ داد: «فرزندم! این مردم که پیرامون ما جمع شده‌اند و پای منبر ما می‌نشینند، اگر آنچه من از فضایل علی می‌دانم بدانند، از اطرف ما پراکنده شده دنبال فرزندان او خواهند رفت!»

عمر بن عبدالعزیز که هنوز سخنان استاد در گوشش طنین انداز بود، چون این اعتراف را از پدر خود شنید، سخت تکان خورد و با خود عهد کرد که اگر روزی به قدرت برسد، این بدعت را از میان بردارد. لذا به مجرد آنکه در سال ۹۹ هجری به خلافت رسید، به آروزی دیرینه خود جامه عمل پوشایند و طی بخشنامه‌ای دستور داد که در منابر به جای لعن علی (علیه السلام) آیه: «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إیتاءِ ذِی الْقُرْبى‏ وَ یَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ الْبَغْیِ یَعِظُکُمْ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ [نحل/۹۰] خدا به عدل و احسان و بخشش به خویشاوندان فرمان مى‌‏دهد. و از فحشا و زشتکارى و ستم نهى مى‏‌کند. شما را پند می‌دهد، باشد که پذیراى پند شوید» تلاوت شود. این اقدام با استقبال مردم روبرو و شعرا و گویندگان این عمل را مورد ستایش قرار دادند.[4]

اقدام بزرگ دیگری که عمر بن عبدالعزیز در جهت رفع ظلم از ساحت خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) به عمل آورد، بازگرداندن فدک به فرزندان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) دخت گرامی پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) بود. فدک در تاریخ اسلام داستان تلخ و پرماجرائی دارد. که اینجا به طور خلاصه سیر تاریخی آن را بیان می‌کنیم. پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) پس از حیات مبارک خود به دخترش فاطمه (سلام الله علیها) فدک را بخشید. پس از رحلت حضرت، ابوبکر، به زور آن را از فاطمه زهرا گرفت و جزء اموال دولتی اعلام کرد و از آن زمان به وسیله خلفای وقت، دست به دست می‌گشت تا آنکه معاویه در زمان حکومت خود، آن را به مروان بخشید، مروان نیز به پسرش «عبدالعزیز» اهداء کرد، پس از مرگ عبدالعزیز فدک به فرزندش عمر بن عبدالعزیز منتقل گردید. عمر بن عبدالعزیز، آن را به فرزندان حضرت فاطمه تحویل داد و گفت: «فدک مال آن‌ها است و بنی امیه حقی در آن ندارند.» ولی متاسفانه پس از مرگ او، که یزید بن عبدالملک به خلافت رسید، مجددا فدک را از سادات فاطمی پس گرفت وتیول بنی امیه قرارداد.[5]

پی‌نوشت‌ها:

[1]. سیوطی، سیوطی، تاریخ الخلفاء، تحیقیق: محمد محیی الدین عبدالحمید، الطبعة الثالثة، قاهره، مطبعة المدنی، ۱۳۸۳ق، ص ۲۳۲
[2]. همان، ص 232
[3]. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، الطبعة الثانیه، قم، منشورات مکتبة آیة الله العظمی المرعشی النجفی، ج ۳ ص ۵۷
[4]. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، بیروت، دارصادر، ج ۵، ص ۴۲؛ و مسعودی، مروج الذهب، بیروت، دارالاندلس، ج۳، ص ۱۸۴
[5]. ابن واضح، تاریخ یعقوبی، تعلیق: سید محمد صادق بحرالعلوم، نجف، مکتبة الحیدریة، ۱۳۸۴ق ج۳ ص ۵۰
سيره پيشوايان، مهدی پيشوائي، قم، موسسه تلعيماتي و تحقيقاتي امام صادق(ع)، چاپ اول، زمستان 1372ش، ص 314  
 

 

تولیدی

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.