چهره رستم در شاهنامه: عصبی و بیمسئولیت
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ حکیم ابوالقاسم فردوسی در شاهنامه روایت میکند: روزی رستم برای شکار، سوی مرز توران تاخت. نزدیک شهر سمنگان (در نزدیکی بلخ کنونی) که رسید، دشتی پر از گور (گورخر) دید. پس یکی را به دام انداخت. آن را بریان کرد، خورد و آسوده خوابید. رستم در خواب بود که چند تُرک، رَخش (اسب رستم) را به دام انداخته با خود بردند. رستم از خواب برخاست و هرچه گشت، رخش را ندید. پس اندوهگین، پیاده به سوی شهر سَمَنگان روانه شد. وقتی به شهر رسید، شاه سمنگان به پیشواز او آمد و خوشامد گفت. اما رستم که خشمگین بود، به شاه سمنگان گفت: اگر رخش را پیدا نکنم، بسیاری از مردم این شهر را سر خواهم برید:
گر ايدونك ماند ز من ناپديد
سران را بسى سر ببايد بريد
شاه سمنگان، به رستم گفت: تندی مکن، امشب را میهمان من باش تا دل را به مِی شاد کنیم. شب شد، رستم در کاخ شاه سمنگان به خواب رفت. نیمه شب، درب حجره باز شد و یک دختر به زیبایی خورشید تابان وارد شد. رستم از او پرسید: که هستی؟ دختر پاسخ داد: من تهمینه، دختر شاه سمنگان هستم. تاکنون کسی مرا از پرده بیرون ندیده و کسی صدای من را نشنیده است. لیکن دلم از اندوه پاره پاره است. وصف تو را بسیار شنیدم و آرزو دارم که همسری چون تو داشته باشم. اگر بخواهی من از آنِ تو باشم.
رستم که دلباخته تهمینه شده بود، فردای آن شب، تهمینه را از شاه سمنگان خواستگاری کرد. آن دو به همسری هم درآمدند. پس شب را در کنار هم بودند. تا اینکه روز بعد، به رستم خبر دادند که رَخش پیدا شد! پس رستم، مهرهای را به تهمینه داد و به او گفت: اگر از ما دختری زاده شد، این مهره را به گیسوی او ببند و اگر پسری زاده شد، مهره را به بازویش ببند. پس رستم، سر تهمینه را بوسید، در حالیکه چشمان تهمینه پر از اشک بود. پس رستم با او بدرود کرد و سوار بر رخش به سوی ایران رفت. وقتی رستم به وطن بازگشت، درباره تهمینه با هیچ کس سخن نگفت.[1]
مدتی بعد، سهراب از تهمینه زاده شد و تهمینه، مهره را به بازوی سهراب بست. سالها گذشت جنگی میان ایرانیان و تورانیان رخ داد. رستم (پدر) در لشکر ایران و سهراب (پسر) در لشکر توران. پس با هم نبرد کردند و رستم، سهراب را کشت. فارغ از عاقبت امر، اما در این داستان، یعنی از حرکت رستم به سوی سمنگان تا لحظه تولد سهراب، دو نکته مهم در کلام حکیم فردوسی وجود دارد.
یکی بحث عصبیت و خشم جنون آمیز رستم است. شاه سمنگان به او محبت میکند، به او خوشامد میگوید. اما رستم، به خاطر گم شدن اسبش، شاه و مردم سمنگان را تهدید میکند که اگر اسبم پیدا نشود، شما را سر میبرم! دیگری هم بحث بیمسئولیتی رستم است. قهرمان شاهنامه، یک شب را در کنار تهمینهی تازه عروس میماند. بعد هم او را رها میکند و به دنبال عیاشی و زندگی عادی خودش میرود. در حالیکه رستم میتوانست تهمینه را با خود به سیستان ببرد. همه گونه امکانات زندگی هم که برایش مهیا بود. اما تهمینه را رها کرد. در حالیکه چشمان تهمینه پر از اشک بود. عجیبتر اینکه رستم به کسی نمیگوید که من با تهمینه ازدواج کردم و کلاً قضیه را مخفی میکند.
پینوشت:
[1]. حکیم ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، بر اساس نسخه مسکو، مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی و مرکز خدمات کامپیوتری نور، 1389، شماره ثبت کتابخانه ملی: 815279، برگه 172-175.
افزودن نظر جدید