دیدار رهبر انقلاب از خانواده شهید امیل آرجرون آزوریان

  • 1401/07/25 - 12:47
امیل آرجرون آزوریان، شهید دفاع مقدس بود که در ماموریت رساندان آب و غذا به رزمندگان جبهه به شهادیت رسید. در دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده این شهید، ایشان از آشنایی خود با یکی از ارامنه در زندان های پهلوی خاطراتی را تعریف می کنند.
آرجون اروزیان

.

 پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ دخترم زنگ می زند و می گوید: بابا بلند شو بیا خانه ما. می گویم: مگر چیزی شده؟ نه، مهمان داریم.

 خب داشته باشید. چه ربطی به من دارد؟ خب اگر دست تنهایی، بگو پسرها و عروس هایت بیایند.

پسرها هستند، هم میشل و هم سرگی، اما شما هم باید باشی. دارند برای امیل می آیند، مادرش هم صبح رفته تبریز. یک بزرگتر لازم است.

 باشد بابا، دو ساعت دیگر می آیم.

 نه، همین الان بیا، دارند می رسند.

خیلی خب.

امیل اسم دامادم است. بیست و سه سال پیش در جبهه شهید شد. آن موقع هفت سالی می شد که با دخترم ازدواج کرده بود و همین دو تا پسر را هم داشت. خیلی دوستش داشتم؛ چون مرد بود، انسان بود. سر همین مردانگی اش هم شهید شد. کامیون داشت، رفت ثبت نام کرد که از طرف جهاد برود جبهه؛ داوطلبانه. گفتند رزمنده ها آذوقه ندارند و در فشارند، اگر می توانی یک بار آذوقه در مشهد هست، این را ببر سمت جبهه جنوب. قبول کرد ببرد. می توانست قبول نکند، اما گفت باید بروم، من هم وظیفه دارم، این رزمنده ها دارند برای ما می جنگند. بالاخره رفت و قسمتش بود که در منطقه چذابه شهید شود.

می گویند هواپیمای عراقی شروع کرده به بمباران منطقه و جاده؛ امیل و کمکش که یک جوان نیشابوری بود، از ماشین پیاده می شوند و می روند پشت یک تپه که پناه بگیرند. منطقه مین گذاری شده بوده، هر دو نفرشان می روند روی مین و شهید می شوند. برای تشییعش، چندین نفر از بچه های جهاد سازندگی آمده بودند. بعد هم مراسم در کلیسای مجیدیه گرفتند. همان روزها یک خانم ارمنی آمد در خانه امیل، دید سیاه پوش کرده اند و عکس دامان ... گریه اش گرفته بود، پرسید چه شده؟ گفتیم شهید شده. نشست همان جا و شروع کرد اشک ریختن.

دخترم پرسید شما از کجا او را می شناختید. گفت شوهر من فوت کرده و من و بچه هایی داشتیم. اقا امیل هر ماه مقداری برنج و روغن و آذوقه به ما کمک می کرد. دخترم اصن خبر نداشت به او گفت نگران نباش، از ماه بعد، باز هم بیا و آذوقه ات را بگیر. امیل علاقه خاصی به امام حسین (علیه السلام) و حضرت اباالفضل (علیه السلام) داشت و هر سال نذر کرده بود، در تاسوعا و عاشورا به هیئت کمک کند. سالی که شهید شد، یک دسته سینه زنی از طرف جهاد، تاسوعا و عاشورا رفتند خانه اش و آنجا عزاداری کردند. خانه شان نزدیک است، در حالی که پیاده میروم تا به مهمانشان برسم، خاطرات از ذهنم عبور می کند.

وقتی به خانة دخترم می رسم، یک نفر دم در ایستاده و خیره به من نگاه می کند، داخل خانه هم دو نفر دیگر هستند! تعجب می کنم اگر مهمان ها اینها هستند، چرا نمی آیند بنشینند؟! نوۀ بزرگم، میشل که تعجبم را دیده، می گوید: مهمان هنوز نیامده.
 پس اینها که هستند؟ 
بیا اینجا پدربزرگ. ما خودمان هم تازه فهمیدیم مثل اینکه قرار است آقای خامنه ای بیایند.
مطمئنی؟
 این آقایان گفتند.
می روم کنار یکی از آنها و از خودش می پرسم که واقعا آقای خامنه ای قرار است بیایند؟ با احترام می گوید بله پدرجان الان است که برسند.
کمی مضطرب هستم. تا حالا با هیج مقامی از نزدیک صحبت نکرده ام، حالا یک دفعه بالاترین مقام کشور دارند می آیند اينجا، مهمانی عيد! از طرفی هم خیلی خوشحالم، به خاطر اینکه خیلی حاج آقا را دوست دارم. امام را هم دوست داشتم از قبل انقلاب؛ چون امام خیلی مرد بوده. من یک اخلاقی دارم که از قلدرها خیلی بدم می آید و هرکس جلوی حرف زور بایستد، دوستش دارم.
حالا یک وقت یک مردی جلوی قلدر محل می ایستد، من خوشم می آید؛ یک وقت هم یک مردی جلوی قلدر دنیا می ایستد، این خیلی حرف است! امام این طوری بودند، الان هم حاج آقا خامنه ای همین طور هستند. زمان امام قلدرها دوتا بودند، آمریکا و شوروی؛ یکی شان که از هم پاشید، خدا کند آمریکا هم از بین برود،  

می روم سراغ دخترم که در آشپزخانه دارد چای و شیرینی را آماده می کند. او هم برای خودش مردی است! بیست وسه سال از شهادت شوهرش گذشته، اما در طول این سال ها، محکم ایستاده و پسرهایش را خوب بزرگ کرده.
صورتش را می بوسم و می گویم: خدا بیامرزد امیل را، کاش بود و این عزت و افتخار شما را می دید.
بغضش می گیرد و برای اینکه من اشکش را نبینم که می داند طاقتش را ندارم . بحث را عوض می کند؛ ظرف شیرینی را نشان می دهد و می پرسد: خوب شده؟
سرگی می آید و صدایمان می کند. ظاهراً مهمان عزیزمان رسیده.
می خواهم بروم داخل کوچه برای استقبال، اما می گويند همين جا خوب است، بهتر است کوچه شلوغ نشود. تا وقتی نبینمشان، باورم نمی شود. بله خودشان هستند، واقعا حاج آقا خامنه ای آمده اند خانه دخترم. اول ایشان به همه ما سلام می کنند، هنور از در وارد نشده. جواب سلام را که می دهم، دو مرتبه به من سلام می کنند، خیلی گرم.
یکی از آقایانی که زودتر آمده بوده به حاج آقا می گوید که این دو نفر، فرزندان شهید هستند. حاج آقا هم یک لبخند خیلی شیرین و با محبت به آنها می زنند. بعد هم سلام علیک و احوالپرسی مفصلی با دخترم می کنند. حاج آقا روی مبل دونفره می نشینند، من سریع روی صندلی کنار مبلشان می نشینم تا حسابی نزدیک باشم. فکر می کنم حتما کسی نباید روی مبل، با ایشان بنشیند، یا نهایتش یکی از همراهان آنجا می نشیند، اما حاج آقا خودشان تعارف می کنند که میشل، پسر بزرگ شهید بیاید آنجا، کنار دستشان بنشیند. خوش به حالش، عجب جایی نشسته؛ حتی در تلویزیون هم تا حالا ندیده ام کسی این قدر صمیمی و راحت، کنار ایشان نشسته باشد. تا حدی که وقتی می خواهند باهم صحبت کنند، حاج آقا دستشان را روی زانوی میشل می گذارند!
حاج اقا وقتی می نشینند، دوباره با همه ما احوالپرسی می کنند و نسبت ها را می پرسند. من یکی یکی پسرها و دخترم را معرفی می کنم و می گویم که پدرخانم شهید هستم.
دخترم توضیح می دهد که مادر شهید نمی دانست شما تشریف می آورید، امروز صبح رفت تبریز، خانه دخترش. سلام ما را به ایشان برسانید.
چون بزرگتر هستم، ایشان صحبت را با من شروع می کنند. لبخند یک لحظه از چهرۂ حاج آقا کنار نمی رود.

 ان شام الله که خداوند زندگی شما را شیرین کند، بهتان اجر برهد و ان شاءالله خداوند اينها را بهتان ببخشد.
 سلامت باشید. امیدواریم که سایه شما از سرمان برداشته نشود. دعایمان همین است.
ان شاءالله موفق باشید.
حاج آقا صورتشان را برمی گردانند رو به میشل و با او صحبت می کنند: چه می کنید آقاجان؟
مغازه داریم.
چرا درس نمی خوانید؟
درس را خواندیم و آمدیم سر کار.
چه خواندید؟
مدیریت بازرگانی.
خب، لیسانس دیگر، هان؟
نرسیدیم به لیسانس که آمدیم مغازه. خرجی یک خرده زیاد بوده .
مغازه چی هست؟
مغازة پروتئینی است، فروشگاه پروتئینی.
بعد از میشل نوبت سرگی است.
شما چی آقاجان؟
 با داداش مشغولیم. من هم دیپلم کامپیوتر گرفتم.
درس را ادامه می دادید.
دیگر قسمت نشد.
دخترم وارد صحبت می شود و می گوید که هر دو پسرش ازدواج کرده اند.
خانواده هایشان کجا هستند؟
اینجا زندگی نمی کنند.
خودتان ایجا هستید؟ 
بله
میشل می گوید: اگر همسرهایمان بودند، خیلی خوشحال می شدند از دیدارتان؛ حیف شد. 
ان شاءالله که همه تان موفق باشید.
سلامت باشید.
بچه دار هم شدید؟
نه هنوز.
پسرها خجالت می کشند و لبخند می زنند. بزرگترها همه می خندند. دیگر هیچ خبری از آن اضطراب اول کار نیست، خیلی راحت با آقای خامنه ای نشسته ایم و حرف می زنیم.
خیلی خوب، خیلی خوب، البته جوان ها که زود ازدواج می کنند، من موافقم با اين کار، خیلی کار خوبی است. 
من و دخترم تأیید می کنيم و می گوییم که این طوری زودتر به زندگی می رسند.
بله به زندگی شان می رسند، سر و سامان می دهند به خودشان، مشغول زندگی شان می شوند. 
بعد از اين خوش و بش ها، حاج آقا به عکس امیل که مقابلشان است، اشاره می کنند و از دخترم درباره او می پرسند: چند سالش بود شهید شد؟
سی سال، هفت سال بود ازدواج کرده بودیم.
عجب، چه سالی بود؟
سال شصت ویک منطقة چزابه‏ والفجر مقدماتی.
والفجر مقدماتی. ارتشی بودند؟
 نه ایشان از طرف جهاد سازندگی رفتند.
اینجا برای همه ما، مهمترین و زیباترین جای داستان است. هرکس چیزی در مورد شهید می گوید.
من: با یک ماشین مواد غذایی رفت، گفت من باید اینها را برسانم جبهه تا رزمنده ها گرسنه نمانند.
سرگی: یک کامیون داشتیم. آن زمان، داوطلبی، از طرف جهاد سازندگی اعزام شده بودند به جبهه، به خاطر کمک رسانی. حتی یک سری هم مجبور شده بودند آنجا سنگر بسازند.
دخترم: برای کمک رسانی رفته بودش.
 عجيب، طفلک. ان شاءالله که خداوند اجرشان بدهد، هم به ایشان، هم به شماها، هم به خانم خصوصا، که رنج کشیده اید، با دوتا بچه روی دستتان!
من الان خوشحالم؛ بچه ها، درست است که درسشان را ادامه ندادند، ولی واقعاً بچه های خوبی اند.
بله همین طور است.
این برای من کافی است. 
الحمدلله. بچه ها را خوب تربیت کردید. و بچه را که خوب تربیت می کنید، لذتش را خودتان می برید، بچه های اهل و سربه راه. 
بله مُسلّم است. شوهرم کمک هم داشت همراهش، گفت بگذار خودم می روم یک راننده نیشابوری بود. ولی خب شوهرم قبول نکرد، گفت خون من رنگین تر از خون تو نیست، نمی توانم اجازه بدهم تو تنها بروی، هر دوتایشان باهم رفتند، شهید هم شدند.
بله ما در آن سال پنجاه و نه و شصت داشتیم یک جماعتی را از ارامنه که برای کارهای مکانیکی و اينها، آمدند جبهه.
آنها از طرف خلیفه گری رفتند.
بله، خواسته بودند کمک کنند. من البته با ارامنه یک سابقه ای دارم؛ یک سابقه قدیمی دارم. 
فکر می کنم که حاج آقا چه سابقه ای می توانند با ما داشته باشند؟
سال چهل ودو، من زندان بودم، در همین قزل قلعه. الان این قزل قلعه ای که اينجا هست، 
از زندان های خیلی مخوف رژیم شاه بود. دو بخش داشت؛ یک بخش انفرادی که ما در آن  بخش انفرادی بودیم، و یک بخش عمومی انفرادی، سلول های جداگانه داشت، در این سلول ها یک جوانی بود؛ آوانسیان، گاگیک. گاگیک آوانسیان، جزو حزب توده بود، آنوقت البته من نمی دانستم این توده ای است. 
می فهميدم کمونیست است، اما اینکه حالا توده ای باشد و عضو حزب باشد، این را نمی دانستم. در این بندی که ما بوديم، در یک سلول او بود؛ دو سه تا سلول بعدش با یک فاصله ای من بودم. یک عده دیگر هم بودند. در آن بندم بیست و سه سلول بود، این به تدریج با من دوست شد. شب های ماه رمضان، یک تعداد عرب، از این عرب های خوزستان، که سلول جداگانه ای داشتند؛ جمع می شدند وسط راهروی زندان، پتو می انداختند. 

برای روضه خوانی و مراسم احیا و این چیزها. عرض راهرو کم بود؛ یک ونیم، دو متر، و سلول ها دو طرفش. به من هم می گفتند شما بيا برایمان صحبت کن خب من هم روحانی بودم، می رفتم آنجا برایشان صحت می کردم، از حضرت علی می گفتم و اينها. آوانسیان یک صندلی تاشوی کوچکی داشت، از سلولش می آمد بیرون، صندلی اش را می گذاشت و با یک فاصله ای می نشست به گوش کردن، خوشش آمد از حرف های ما، یواش یواش که یک چند باری من صحبت کردم، مجذوب حرف های من شد. آن وقت روضه شبانه زندان خرج هایی هم داشت. چای و قند و اینها خرج داشت، که هر شبی یک نفر به عهده داشت. آوانسیان آمد و گفت: یک شب هم من به عهده بگیرم؛ مسیحی ام، اما می خواهم بدهم. من هم گفتم عیبی ندارد. آن شب گفتیم بانی امشب آقای آوانسیان است. خودش هم صندلی اش را آورده بود نزدیک تر. حالا ما روی زمین می نشستیم، او روی صندلی می نشست. آن شب گذشت و مجلس که تمام شد، به من گفت: آقا فردا شب هم بانی من باشم، 
باهم دوست شدیم... جزو کمونسیت ها بود، ولی جوان خیلی مؤدب و مهربان با من هم خیلی دست بود. روزها وقتی که هواخوری می دادند با هم ورزش می کردیم. انگلیسی خوب بلد بود یک کمی به من می خواست انگلیسی یاد بدهد.  

غرض، رفیق شدیم باهم. او البته بعد محکوم شد به چندین سال زندان.
وقتی من آزاد می شدم، گفتم کاری، چيزی، بیرون نداری؟ گفت که خانه ما به نظرم همین حدود بود، گمانم، خیابان شمیران، یک آپارتمانی بود گفت خانه من اینجاست اگر خواستی یک سری بزن.
من رفتم و پُرسان پُرسان پیدا کردم. پله می خورد، رفتم بالا، عمارتی بود یک خانم ارمنی آمد در را باز کرد. چند تا بچه خرده ریز هم داشت. گفتم من زندان بودم با آوانسیان، با هم هم‌بند بودیم، آمدم بگویم به شما که حالش خوب است. شما کاری، چیزی دارید؟ اگر به من بگویید، من خدمتی بتوانم بکنم. خیلی سرد خانمش برخورد کرد.  

حاج آقا خودشان هم می خندند! 
یک آخوند، آمده خانه ما! سیاسی و زندان و اينها، همه اش همچین نچسب و ناسازگار بود به نظرش. محل نگذاشت به ما خیلی، گفت که کاری ندارم. 
بعد از حدود دو سه هفته، که رفتم مشهد البته در این فاصله و برگشتم، دوباره رفتم زندان قزل قلعه برای ملاقات. یک مقداری وسایل خریدم؛ میوه، شیرینی، بیسکویت، سیگار و اينها، برای همان دوستان آنجا دیدمشان. آنها را آوردند بیرون. ملاقات به آنها می دادند، به من البته وقتی بودم، ملاقات نمی دادند.  

بعد از انقلاب، یک روز از خانه آمده بودم بیرون، می خواستم بروم جایی، کار واجبی داشتم، دیدم مرد مسنی، آمد در خانه؛ همین خانه خیابان ایران. سال ها گذشته بود دیگر، از سال چهل ودو تا پنجاه وهشت، شانزده سال گذشته بود؛ نشناختم. گفت من گاگیک آوانسیانم!  

همه سر ذوق آمده ایم با اين خاطره. بچه ها همین طور غرق تماشای حاج آقا هستند، اصلا يادمان رفته که مهمان آمده و باید پذیرایی کنیم! دخترم بلند می شود می رود آشپزخانه. حاج آقا هم در اين فرصت، اسم پسرها را می پرسند. در مورد اسم میشل در زبان های مختلف، اطلاعات جالبی دارند.
ميشل، ميکائيل، میخائیل، بله دیگر، هر زبانی یک طور، در يک لهجه ای میکائیل، یکجا می گویند مایکل در ایتالیا می گویند میکلاش فرانسوی ها می گویند میشل، مثل شما. 
بعد هم در مورد اسم من، یعنی ابراهیم، همین صحبت ها می شود که آبراهام گفته می شود و... که دخترم با سینی چای می رسد. سرگی سینی را از دست مادرش می گیرد و نگه می دارد تا میشل برای حاج آقا نعلبکی بگذارد. همین که می خواهد لیوان چای را داخل نعلبکی بگذارد، حاج آقا می گویند که یک استکان کوچکتر بیاورید، اگر دارید. خیلی خوشحالم که رهبر کشور این قدر ساده و بی تعارف هستند، دخترم می رود و یک استکان کوچکتر می آورد. سرگی شیرینی خامه ای تعارف می کند. حاج آقا می گویند نه با قند می خورم. بچه ها در حال پذیرایی اند که فرصت می کنم حرف دلم را به حاج آقا بزنم: قدمی که در اين منزل گذاشتید خیر و برکت آورد. ان شاءالله امیدوارم که پایدار باشید؛ پایدار هم هستید.
زنده باشید. ان شاءالله که خداوند همه تان را حفظ کند، همه تان را همیشه شاد بدارد دل هایتان شاد باشد.
دخترم هنوز ایستاده و بشقاب و وسایل پذیرایی می آورد. حاج آقا از او می خواهند که بنشیند و با اشاره به همراهانشان، می گویند بچه ها پذیرایی می کنند.
نگاهی به همراهانشان می کنم اکثرا جوان هستند و همه با تیپ های خیلی ساده. به حاج آقا می گویم که اين بچه ها خیلی خوبند؛ ماشاءالله همه مثل یک خانواده اند. 
جوان ها به حاج آقا نگاه می کنند و لبخند می زنند. بین آنها چشمم به جوان عکاس می افتد، می گویم: 
یک عکس قشنگ از ما بیندازند، ما هم بگوییم با آقا عکس داریم. 
عکاس دوربینش را آماده می کند، حاج آقا هم به سمت دوربین نگاه می کنند و  لبخند می زنند برای عکس. بعد هم به آن جوان می گویند که این عکس را به خودمان هم بدهد تا یادگاری باشد. 
حاج آقا با پسرها درباره کار و مغازه صحبت می کنند. میشل که می گوید کارمان یک مقدار سنگین است.
می گویم: خب باید مثل بابابزرگ تان سنگین کار کنید. 
میشل هم می کوید: بعد از شهادت پدرمان، زحمت ما گردن بابابزرگ بوده؛ خرج و مخارج و همه چیز. می گویم: چون بچه های خوبی هستید، زحمتی نیست. حاج آقا! بچه های خوبی هستند، بقیه هم می گویند سالمند، این برای من نعمت بزرگی است  
الحمدلله الحمدلله، خدا ان شاءالله اینها را برایتان نگه دارد.
حاج آقا در مورد کلیسا رفتن سؤال می کنند و بچه ها می گویند که اهلش هستند، هر هفته می روند. حاج آقا مقداری از چایشان را با قند میل می کنند و بعد، دوباره، چند لحظه به عکس امیل نگاه می کنند.
احساسی که آن جوان را راه می اندازد از خانه و کنار زن جوان و دوتا بچه، می فرستد به جبهه، این احساس، خیلی احساس با ارزشی است، این احساس و این روحیه، روحیه ای است که همه بايد آن را احترام کنند، این روحیه را باید تقدیس کنند؛ خیلی با ارزش است، خيلی با ارزش. همه موظفیم در قبال اين شخصیت ها.
میشل: کسی که در این سرزمین به دنیا آمده و بزرگ شده، باید با خونش از زمین و خانواده و ناموسش حفاظت کند.
خب اینها گفتنش آسان است، عملش سخت است. آنهایی که عمل می کنند، حقیقتا شخصیت های با ارزشی اند. گاهی یک جوانی، معلومات زیادی هم ندارد، اما اين روحیه، این اراده این دل کندن اینها در او هست؛ این از همه برنمی آید.
همسر شهید: باور کنید؛ شبی که می خواست برود صحبت کردیم؛ گفت: من می دانم، به هرحال یک نارنجکی، تیری، یک چیزی به من می خورد. من برگشتم گفتم: خب نرو، اگر می دانی همچین چیزی هست. به خدا قسم، گفت نمی توانم نروم، باید بروم. وصیت نامه اش را نوشت و رفت.
دخترم بغض می کند. چند لحظه ای کسی حرف نمی زند. اکثراً نگاه ها به سمت عکس شهید است.
بالاخره خود حاج آقا فضا را عوض می کنند و مثل صاحبخانه به ما و همراهانشان تعارف می کنند که چای بخوریم و می گویند چای خیلی خوبی است.
از یکی از همراهانشان دو هدیه می گیرند و یکی را به دخترم می دهند و دیگری را هم می گویند برسانید به مادر شهید که مسافرت است.
تشکر می کنم و می گویم: آمدن شما خودش بزرگترین هدیه بود.
می گویند اينها چیزی نیست یادگاری امشب ماست خدمت خانم، و بلند می شوند برای خداحافظی، 
هنوز از خانه بیرون نرفته اند که دلم تنگ می شود. در این چند دقیق کوتاه علاقه و محبتم به حاج آقا خامنه ای چند برابر شده است؛ و حس می کنم همپای امام، ایشان را هم دوست می دارم.

برگرفته از کتاب مسیح در شب قدر

تولیدی

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.