ششم ـ در نوشتن آن حضرت است كاغذى به والى در توصيه در حق مؤمنى
عـلامـه مجلسى در ( بحار ) در احوال حضرت موسى بن جعفر عليه السلام از كتاب ( قـضـاء حـقـوق المـؤ مـنـيـن ) نـقـل كـرده كـه اوبـه اسـنـاد خـود از مـردى از اهل رى روايت كرده كته گفت : يكى از كتّاب يحيى بن خالد بر ما والى شد، وبر گردن من بـود از سـلطان بقايا خراج ملك كه اگر از من مى گرفتند فقير وبى چيز مى شدم ، چون آن شـخـص والى شـد مـرا بـيـم گـرفـت از آنـكـه مـرا بـطـلبـد والزام كـنـد بـه دادن مـال ، بـعـضـى بـه مـن گـفـتـنـد كـه ايـن شـخـص والى اهل اين مذهب است و ادعاى تشيع مى كند، باز من خائف بودم كه مبادا شيعه نباشد وچون من نزد اوبـروم مـرا حـبـس كـند ومطالبه مال نمايد و مرا آسيبى برساند لاجرم راءيم بر آن قرار گـرفـت كـه پـنـاه بـه حـق تـعـالى بـرم وخـدمـت امـام زمـان خـويـش مـشـرف شـوم وحال خود را براى آن حضرت بگويم تا چاره اى براى من كند، پس من سفر حج كردم وخدمت مـولاى خـود حـضـرت صـابـر، يـعـنـى مـوسـى بـن جـعـفـر عـليـه السـلام ، رسـيـدم واز حال خود شكايت كردم وچاره كار خويش طلبيدم ، آن حضرت كاغذى براى والى نوشت وبه من عطا فرموكه به اوبرسانم وآنچه در آن نامه مرقوم فرموده بود اين كلمات بود:
( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمنِ الرَّحيمِ اِعْلَمْ اَنَّ للّهِ تَحْتَ عَرْشِهِ ظِلا لايَسْكُنُهُ اِلاّ مَنْ اَسْدى اِلى اَخيهِ مَعْرُوفَا اَوْ نَفَّسَ عَنْهُ كُرْبَةً اَوْ اَدْخَلَ عَلى قَلْبِهِ سُرُورا وَ هذا اَخُوكَ وَالسَّلامُ؛ )
يـعنى بدان به درستى كه از براى خداوند تعالى در زير عرشش سايه رحمتى است كه جاى نمى گيرد در آن مگر كسى كه نيكويى واحسان كند به برادر خود يا آسايش دهد اورا از غمى يا داخل كند بر اوسرورى واين برادر تواست والسلام .
پس چون از حج برگشتم شبى به منزل والى رفتم واذن خواستم وگفتم خدمت والى عرض كنيد كه مردى از جانب حضرت صابر عليه السلام پيغامى براى شما آورده ، چون اين خبر بـه آن والى خـداپـرسـت رسـيـد خودش از خوشحالى پابرهنه آمد تا در خانه ودر را باز كـرد ومـرا بـوسـيـد ودر بـر گـرفـت ومـكـرر مـابـيـن چـشـمـان مرا بوسه داد وپيوسته از احـوال امـام عـليـه السـلام مـى پـرسيد وهر زمان كه من خبر سلامتى او را مى گفتم شاد مى گـشـت وشـكـر خـداى بـه جـا مـى آورد پـس مـرا داخل خانه كرد و در صدر مجلس خود نشانيد وخـودش مـقـابل من نشست . پس من كاغذ امام عليه السلام را بيرون آوردم وبه اودام ، چون آن مـكـتـوب شـريـف را گـرفـت ايـسـتـاد وبـبوسيد وقرائت كرد وچون بر مضمون آن مطلع شد مـال خـود وجـامـه هـاى خـود را طلبيد و هرچه درهم ودينار وجامه بود با من بالسويه قسمت كـرد وآنـچـه از امـوال كه ممكن نبود قسمت شود قيمتش را به من عطا كرد وهرچه را كه با من قـسـمـت مى كرد در عقبش مى گفت : اى برادر! آيا مسرورت كردم ؟
مى گفتم : بلى ! به خدا سوگند زياده مسرورم كردى . سپس دفتر مطالبات را طلبيد وآنچه به اسم من در آن بود مـحـوكـرد و نـوشـتـه اى بـه مـن داد مـشتمل بر برائت ذمه من از آن مالى كه سلطان از من مى خـواسـته پس من با اووداع كردم واز خدمتش بيرون آمدم وبا خود گفتم كه اين مرد آنچه به مـن احـاسـان كـرد مـن قدرت مكافات آن ندارم بهتر آن است كه سفر حج گزارم وبراى اودر مـوسـم دعا كنم وهم خدمت مولاى خود شرفياب شوم واحسان اين مرد را نسبت به خودم برايش نـقـل كـنم تا آن جناب نيز دعا كند براى او، پس به جانب حج رفتم وخدمت مولاى خود رسيدم وشـروع كـردم بـه نـقل كردن قضيه مرد والى ، من حديث مى كردم وپيوسته صورت مبارك امام از خوشحالى وسرور افروخته مى شد، عرض كردم :
اى مولاى من ! مگر كارهاى اين مرد شـمـا را مـسـرور كـرد؟ فـرمـود: بـلى ! بـه خـدا سـوگـند همانا كارهاى اومرا مسرور كرد. امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام را مـسـرور كـرد واللّه جـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم را مـسـرور كـرد، هـمـانـا حـق تـعـالى را مـسـرور كرد.(23)