پيشنهاد سلمان در جنگ خندق
امـّا از آن سـوى ، چـون اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد با اصحاب در ايـن بـاب مـشـورت فـرمـود، سـلمـان رضـى اللّه عـنـه عـرض كرد كه در ممالك ما چون لشـكـرى انـبـوه بـر سر بلدى تاختن كند از بهر حصانت گرد آن شهر را خندقى كنند تا روى جـنـگ از يـك سـوى بـاشـد، حضرت سخن او را پسنديد اصحاب را امر به حَفْر خندق فرمود. هر ده كس را چهل ذَرْع و به روايتى ده ذرع بهره رسيد و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نيز با ايشان در حفر خندق مدد مى فرمود تا مدت يك ماه كار خندق را به پايان رسانيدند و طُرق آن را بر هشت باب نهادند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمان داد تـا در هـر باب يك تن از مهاجر و يك تن از انصار با چند كس از لشكر حارس و حافظ بـاشـنـد و حـصـار مـديـنـه را نـيـز اسـتـوار فـرمـوده زنـان و كـودكـان را بـا اموال و اثقال جاى دادند سه روز پيش از آمدن قريش اين كارها به نظام شد.
امـّا از آن سـوى ابوسفيان حُيَىّبن اَخطب را طلبيد و گفت : اگر توانى جهود بنى قريظه را از مـحـمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بگردانى نيكوكارى است . حُيَىّ ابن اخطب به در حـصـار كـعـب بـن اسد كه قائد قبيله بنى قريظه بود آمد در بكوفت . كعب دانست كه حُيَىّ اسـت و از بـهـر چـه آمـده پـاسـخ نـداد. دوباره سندان بكوفت و فرياد كرد كه اى كعب در بـگـشـاى كـه عـزّت ابـدى آورده ام اشـراف قـريـش و قـبـائل عـرب هـمـدسـت و همداستان شده اينك ده هزار مرد جنگى در مى رسند. كعب گفت : ما در جـوار مـحمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم جز نيكوئى مشاهده نكرده ايم بى موجبى معاهده او را نشكنيم .
بـالجـمـله ؛ حـُيـَىّ بـن اءَخـطـب بـه حـيـله و شـيـطـنـت داخـل در حـصـار شـده و دل كـَعـْب را نـرم كرد و سوگند ياد كرد كه اگر قريش از محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلّم بـازگـردنـد مـن بـه حـصـار تـو درآيـم تـا آنـچه از براى تو است مرا باشد آنگاه عـهـدنـامـه پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را گرفت و پاره كرد و بيرون شده به ابـوسـفـيـان پيوست و او را بدين نقض عهد مژده داد. چون نقض عهد قريظه در چنين وقت كه لشكر قريش مى رسيد خَطْبى عظيم بود مسلمانان را كسرى در قلوب افتاد، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم ايشان را دل همى داد و از جانب خداى وعده نصرت نهاد.
در ايـن هـنگام لشكر كفّار فوج فوج از قفاى يكديگر رسيدند بعضى از مسلمين كه دلهاى ضـعـيـف داشـتـند چون اين لشكر انبوه بديدند چنان ترسيدند كه چشمها در چشمخانه ها جا به جاى شد و دلها از فزع به گلوگاه رسيد.
كـَمـا قـالَ اللّهُ تـعـالى : (اِذْ جـآؤُكـُمْ مـِنْ فـَوْقـِكـُمْ وَ مـِنْ اَسـْفـَلَ مـِنـْكـُمْ وَاِذْ زاغـَتـِ الاَبْصارُ.)(231)
بالجمله ؛ لشكر كفّار از ديدن خندق شگفت ماندند؛ چه هرگز خندق ندانسته بودند. پس از آن سـوى خـنـدق بـيـسـت و چـهـار روز يـا بـيـست و هفت روز مسلمانان را حصار دادند. اصحاب پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در تنگناى محاصره گرفتار رنج و تَعَب بودند بعضى از منافقين مسلمانان را بيم داد و ايشان را بياموخت كه حفظ خانه هاى خود را بهانه كرده رو به سوى مدينه كنند.
قـالَ اللّهُ تـَعـالى : (وَيـَسـْتـَاْذِنُ فـَريـقٌ مِنْهُمُ النَّبِىَ يَقُولُونَ اِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ماهِىَ بِعَوْرَةٍ اِنْ يُريدوُنَ اِلاّ فِرارا.)(232)
بـالجـمله ؛ در ايّام محاصره حربى واقع نشد جز آنكه تير و سنگ به هم مى انداختند. پس يـك روز عمرو بن عَبْدَودّ و نَوْفَلْ بن عبداللّه بن الْمُغَيْرَه و ضِرار بْن الْخَطّاب و هُبَيْرَة بـن اَبـى وَهـب و عـِكـْرِمـَة بن اَبى جَهْل و مِرْداس فِهْرى كه همه از شُجْعان و فُرْسان قريش بـودنـد تـا كـنـار خـنـدق تـاخـتـن كـردنـد و مـضيقى پيدا كرده از آن تنگناى جستن كردند و ابـوسـفـيان و خالد بن الوليد با جماعتى از مبارزان قريش در كنار خندق صف زدند، عمرو بـانـگ داد كـه شـمـا هـم درآئيـد. گـفتند شما ساخته باشيد اگر حاجت افتد ما نيز به شما پيوسته شويم .
پس عمرو چون ديو ديوانه اسب بر جهاند و لختى گرد ميدان براند و ندائى ضخم در داد و مـبـارز طـلبـيـد چـون عـمـرو را (فـارس يـَلْيـَل ) مـى ناميدند و او را با (هزار سوار) بـرابـر مـى نـهـادنـد واصحاب ، وصف شجاعت او را شنيده بودند لا جَرَم كَاَنَّ عَلى رُؤُسِهِمُ الطَّيـْرُ سـرهـا بـه زيـر افكندند. ابن الخطّاب به جهت عذر اصحاب سخنى چند از شجاعت عـمـرو تـذكـره كـرد كـه خـاطـر اصـحـاب شـكـسـتـه تـر شـد و مـنـافـقـان چيره تر شدند. رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم چون شنيد كه عمرو مبارز مى طلبد فرمود: هيچ دوستى باشد كه شر اين دشمن بگرداند؟ على مرتضى صلوات اللّه عليه عرض كرد: من به ميدان او شوم و با او مبارزت كنم . حضرت خاموش شد. ديگر باره عمرو ندا در داد كه كـيست از شما كه به نزد من آيد و نبرد آزمايد و گفت اَيُّها النّاس شما را گمان آن است كه كـشـتـگان شما به بهشت روند و كشتگان ما به جهنّم ، آيا دوست نمى دارد كسى از شما كه سفر بهشت كند يا دشمن خود را به جهنّم فرستد؟ پس اسب خود را به جولان درآورد و گفت :
شعر :
وَلَقَدْ بَحِحْتُ مِنَ النِّداء
يِجَمعِكُمْ هَلْ مِنْ مبارز؟(233)
يـعـنـى بـانـگ مـن درشـت و خـشـن شـد از بـس طـلب مـبـارز كـردم . حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فـرمود: كيست كه اين سگ را دفع كند؟ كسى جواب نـداد، امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـرخاست و گفت : من مى روم او را دفع كنم . حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه : يا على ، اين عمرو بن عَبْدَودّ است ! على عليه السّلام عرض كرد: من على بن ابى طالبم !
و چه نيكو گفته مرحوم ملك الشعرا در اين مقام :
شعر :
پيمبر سرودش كه عمرو است اين
كه دست يلى آخته زآستين
على گفت اى شاه اينك منم
كه يك بيشه شير است در جوشنم
پـس پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم زره خـود را كـه (ذات الفـضـول ) نـام داشت بر اميرالمؤ منين عليه السّلام پوشانيد و عمامه سحاب خود را بر سـر او بـسـت و دعـا در حـق او كرد و او را به ميدان فرستاد. اميرالمؤ منين عليه السّلام به سرعت آهنگ عمرو كرد و در جواب اشعار او فرمود:
شعر :
لاتَعْجَلَنَّ فَقَدْ اَتا
كُ مُجيبُ صَوتِكَ غَيْرَ عاجزٍ
ذُونِيَّةٍ وَبَصيرَةٍ
وَالصِدْقُ مُنْجى كُلَّ فائزٍ
اِنّى لاََرْجُو اَنْ اُقيمَ
عَلَيْكَ نائِحَةَ الْجَنائِزِ
مِنْ ضَرْبَةٍ نَجْلاء يَبْقى
صَوْتُها بَعْدَ الْـهَزائِز(234)
ايـن وقـت پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: (بَرَزَ الا يمانُ كُلُّهُ اِلَى الشِّركِ كـُلِهِ) (235)پـس امـيـرالمؤ منين عليه السّلام عمرو را دعوت فرمود به يكى از سـه امـره يـا اسلام آورد، يا دست از جنگ پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بدارد، يا از اسب پياده شود.عمرو امر سوم را اختيار كرد امّا در نهان از جنگ با اميرالمؤ منين عليه السّلام تـرسـنـاك بـود. لاجـَرَم گـفت : يا على به سلامت باز شو هنوز ترا ميدان و نبرد با مردان نـرسـيـده ، (هـنـوزت دهان شير بويد همى ) و من اينك هشتاد ساله مَردم ، ديگر آنكه من با پـدرت دوست بودم و دوست ندارم كه ترا بكشم و نمى دانم پسر عمّت به چه ايمنى ترا بـه جـنگ من فرستاد و حال آنكه من قدرت دارم ترا به نيزه ام برُبايم و در ميان آسمان و زمين مُعلّق بدارم كه نه مرده باشى و نه زنده .
اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود: اين سخنان بگذار، همانا من دوست مى دارم كه ترا در راه خدا بكشم . پس عمرو پياده شد و اسب خود راپى كرد و با شمشير كشيده بر سر اميرالمؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام تـاخـت و بـا يـكديگر سخت بكوشيدند كه زمين از گرد تاريك شد و لشـكريان از دو جانب ايشان را نمى ديدند. آخِر الاَمر عمرو فرصتى كرد و شمشير خود را بـر امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام فرود آورد، اميرالمؤ منين عليه السّلام سپر در سر كشيد شـمشير عمرو سپر را دو نيمه كرد و سر آن جناب را جراحتى رسانيد، حضرت اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام چون شير زخم خورده شمشيرى بر پاى او زد و پاى او را قطع كرد، عمرو به زمين افتاد، حضرت بر سينه اش نشست ، عمرو گفت : يا على ! قَدْ جَلَسْتَ مِنّي مَجْلِساً عَظيما، يعنى اى على ! در جاى بزرگى نشستى . آنگاه گفت : چون مرا كشتى جامه از تن من باز مكن ، فرمود اين كار بر من خيلى آسان است .