دوران مستعين عباسى
دوران مستعين عباسي (248ـ 252هـ):
پس از منتصر، پسر عمويش، با گزينش سرداران ترك، بر تخت نشست. او را كه احمد بن محمد بن معتصم بود «المستعين بالله» لقب دادند. او بسيار ضعيف و بي اراده بود و آنچنان بازيچه ي دست تركان بود كه شاعران او را ضرب المثل كرده بودند. مسعودي گويد:
«... والمستعين لاأمر له، والأمر لبُغا و وصيف... و في المستعين بالله يقول بعض الشعراء في هذا العصر:
خليـفة في قفـصٍ بيـن وصيف و بُغـا
يقـول ما قالا لـه كمـا يقـول الببّغـا»
در دوران چهار ساله ي او، بار ديگر علويان و طالبيان در فشار قرار گرفتند. در همان سال نخست، يعني 248هـ ، «يحيي بن عمر»([1042]) كه هم از پدر و هم از مادر، نسب از عبدالله بن جعفر طيار مي بُرد، در كوفه كشته شد و سر از بدنش جدا گشت. بدنش را به دار كشيدند و سر را به بغداد نزد خليفه بردند.
مستعين خود فرمان داد تا سر يحيي را از جايي بياويزند.
أحمد بن طاهر شاعر در رثاي او گفت:
سلام علي الاسلام فهو مودّع
أتجمع عينٌ بين نوم و مضجع
فقد أقفرت دار النّبي محمد
و قتّل آل المصطفي كيف تصطفي
لكم كل يوم مشرب من دمائهم
لكن مرتع في دار آل محمّد
إذا ما مضي آل النّبي فودعوا
لابن رسول الله في الترب مضجع
من الدين و الإسلام فالدار بلقَعُ
نفوسَهُمُ أمّ المنون فتتبع
و غلّتها من شربها ليس تنقع
و داركم للترك و الجيش مرتع
و شاعر ديگر در رثايش چنين سرود:
بكت الخيل شجوهَا بعد يحيي
و بكة العراق شرقا و غربا
و ليحيي الفتي بقلبي غليلٌ
قتله مذكر لقتل علي
فصلاة الاله وقفا عليهم
و بكاه المهنّد المصقولُ
و بكاه الكتاب و التنزيلُ
كيف يؤذي بالجسم ذاك الغليلُ
و حسين و يوم أودي الرسول
ما بكي مرجَعٌ و حَنَّ ثكولُ([1043])
در روزگار نه چندان طولاني مستعين، علويان زيادي شورش كردند كه او همگي آنان را سركوب كرد يا به زندان انداخت يا كشت. كساني مانند: «حسن بن زيد علوي»([1044])، «أحمد بن عيسي علوي»([1045]) و «حسين بن محمد علوي»([1046])
در زمان مستعين نيز، يزيد بن عبدالله كه دشمني او با طالبيان مشهور است، هنوز والي مصر بود. او در سال 250هـ، طي دو مرحله، يكي در ماه رمضان و ديگري در ماه رجب، گروهي از طالبيان را از مصر اخراج كرد و آنها را به عراق فرستاد.([1047])
در هر صورت، تركان مستعين را نيز پس از چهار سال، به قتل رساندند. اگر مستعين جنايتي را جز آنچه با يحيي بن عمر كرد، نكرده بود، كافي است تا شدت فشار بر طالبيان، از سوي حكومت او روشن شود.
اصفهاني، ورود اصحاب يحيي را در حال اسارت به بغداد اينگونه ميگويد:
«... وكونوا يساقون و هم حفاة، سوقا عنيفا، فمن تأخّر ضربت عنقه، فورد كتاب المستعين بتخلية سبيلهم فخلوا، إلاّ رجلاً يعرف بإسحاق بن جناح، كان صاحب شرطة، يحيي بن عمر... فإنه لم يزل محبوسا حتي مات، فخرج توقيع محمد بن عبدالله بن طاهر([1048]) «في أمره»: يدفن الرجل النجس، إسحاق بن جناح مع اليهود، ولا يدفن مع المسلمين، ولا يصلي عليه، ولا يغسل، ولا يكفن...»
اسحاق را پس از مرگ، بر روي زمين انداختند و ديواري را بر روي او خراب كردند.([1049])
پاورقي ها: ------------------------------------------------------------------------------------
[1042]) درباره ي او نك: مقاتل الطالبيين؛ الاصفهاني، ص506 (ابو الفرج قصيده اي در رثاي يحيي، از علیبن عباس رومي «م 283 هـ» آورده كه بسياري طولاني است ـ 110 بيت).
[1043]) نك: همان؛ صص 63 ـ 65.
[1044]) همان؛ ص68.
[1045]) همان؛ ص69.
[1046]) همان.
[1047]) تاريخ ولاة مصر؛ الكندي؛ ص160.
[1048]) فرماندهي لشكر مستعين.
[1049]) مقاتل الطالبيين؛ ص510.