استمداد و استغاثه به امام زمان عليه السلام
هـشـتـم ـ اسـتـمـداد و اسـتـعـانـت و اسـتـغـاثـه بـه آن جـنـاب در هـنـگـام شـدائد و اهـوال و بـلايـا و امـراض و رو آوردن شبهات و فتنه از اطراف و جوانب و نديدن راه چاره و خـواسـتـن از حـضـرتـش حـل شبهه و رفع كربة و دفع بليه ، چه آن جناب برحسب قدرت الهـيـه و عـلوم لدنـيـه ربـانـيـه بـر حـال هـر كسى در هرجا دانا و اجابت مسئولش توانا و فـيـضـش عـام و از نـظـر در امـور رعـايـاى خـود غـفـلت نكرده و نمى كند و خود آن جناب در تـوقـيعى كه براى شيخ مفيد فرستادند مرقوم فرمودند: كه علم ما محيط است به خبرهاى شـمـا و غـائب نـمـى شـود از عـلم مـا هـيـچ چيز از اخبار شما و معرفت به بلايى كه به مى رسد.(181)
و شيخ طوسى در ( كتاب غيبت ) روايت كرده به سند معتبر از جناب ابوالقاسم حسين بـن روح نـائب سوم رضى اللّه عنه كه گفت : اختلاف كردند اصحاب ما در تفويض و غير آن ، پـس رفـتم نزد ابى طاهر بن بلال در ايام استقامتش يعنى پيش از آنكه بعضى مذاهب باطله اختيار كند پس آن اختلاف را به او فهماندم ، پس گفت : مرا مهلت ده ، پس او را مهلت دادم چـنـد روز آنـگـاه مـعـاودت كـردم بـه نزد او. پس بيرون آورد حديثى به اسناد خود از حـضـرت صـادق عليه السلام كه فرمود: هرگاه اراده نمود خداى تعالى امرى را، عرضه مى دارد آن را بر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم آنگاه اميرالمؤ منين عليه السلام ، و يك يك از ائمه عليهم السلام تا آنكه منتهى شود به سوى صاحب الزمان عليه السلام ، آنگاه بيرون مى آيد به سوى دنيا و چون اراده نمودند ملائكه كه بالا برند عملى را به سـوى خـداونـد عز و جل عرضه مى شود بر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم آنگاه عرضه مى شود بر خداوند عز و جل پس هرچه فرود مى آيد از جانب خداوند بر دست ايشان اسـت و آنـچـه بـالا مـى رود بـه سـوى خـداونـد عـز و جـل بـه سـوى ايـشـان اسـت و بـى نـيـاز نـيـسـتـنـد از خـداونـد عـز و جل به قدر به هم زدن چشمى .(182)
و سـيـد حـسـين مفتى كركى سبط محقق ثانى در ( كتاب دفع المناوات ) از ( كتاب بـراهـيـن ) نقل كرده كه او روايت نمود از ابى حمزه از حضرت كاظم عليه السلام كه گفت : شنيدم آن جناب مى فرمايد: نيست ملكى كه خداوند او را به زمين بفرستد به جهت هر امـرى مـگـر آنـكه ابتدا مى نمايد به امام عليه السلام ، پس معروض مى دارد آن را بر آن جـناب و به هم درستى كه محل تردد ملائكه از جانب خداوند تبارك و تعالى صاحب اين امر اسـت . و در خـبـر ابـوالوفـاى شـيـرازى اسـت كـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليه و آله و سلم فرمود به او كه چون درمانده و گرفتار شدى پـس استغاثه كن به حضرت حجت عليه السلام كه او تو را در مى يابد و او فريادرس است و پناه است از براى هر كس كه به او استغاثه كند.(183)
و شـيـخ كـشـى و شـيـخ صـفار در ( بصائر ) روايت كرده اند از رميله كه گفت : تب شديدى كردم در زمان اميرالمؤ منين عليه السلام پس در نفس خود خفتى يافتى در روز جمعه و گـفـتـم نـمـى دانـم چـيـزى را بـهـتـر از آنـكـه آبـى بـر خـود بـريـزم يـعـنـى غـسـل كـنـم و نماز كنم در عقب اميرالمؤ منين عليه السلام ، پس چنين كردم آنگاه آمدم به مسجد پـس چـون امـيرالمؤ منين عليه السلام بالاى منبر برآمد آن تب به من معاودت نمود پس چون امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام مـراجـعـت نـمـود و داخـل قـصـر شـد داخـل شـدم بـه آن جـنـاب ، فرمود: اى رميله ! ديدم تو را كه بعضى از تو، و به روايتى ( پس ملتفت شد به من اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اى رميله ! چه شده بود كه تو را ديـدم كـه بـعـضـى از اعـضـايـت در بـعـضـى درهـم مـى شـد. ) پـس نـقـل كردم براى آن جناب حالت خود را كه در آن بودم و آنچه مرا واداشت در رغبت بر نماز عـقـب آن جـنـاب ، پـس فـرمـود: اى رمـيله ! نيست مؤ منى كه مريض شود مگر آنكه مريض مى شويم ما به جهت مرض او و محزون نمى شود مگر آنكه محزون مى شويم به جهت حزن او و دعـا نـمـى كـنـد مـگر آنكه آمين مى گوييم براى او و ساكت نمى شود مگر آنكه دعا مى كنيم بـراى او، پـس گـفـتم به آن جناب يا اميرالمؤ منين عليه السلام فداى تو شوم اين لطف و مـرحـمـت بـراى كـسـانـى اسـت كـه بـا جـنـاب تـوانـد در ايـن قـصـر، خـبـر ده مـرا از حـال كـسانى كه در اطراف زمين اند؟ فرمود: اى رميله ! غايب نيست يا نمى شود از ما مؤ منى در مشرق زمين و نه در مغرب آن .(184)
و نـيـز شـيـخ صـدوق و صـفار و شيخ مفيد و ديگران به سندهاى بسيار روايت كرده اند از جـناب باقر و صادق عليهم السلام كه فرمودند: به درستى كه خداوند نمى گذارد زمين را مـگـر آنـكـه در آن عـالمى باشد كه مى داند زياده و نقصان را در زمين ، پس اگر مؤ منين زياد كردند چيزى را بر مى گرداند ايشان را و به روايتى ( مى اندازد آن را ) ، و اگـر كـم كردند تمام مى كند براى ايشان ، و اگر چنين نبود مختلط مى شد بر مسلمين امور ايشان ، و به روايتى ( حق از باطل شناخته نمى شد ) .(185)