ماجراي بدشت، (نسخ اسلام)

در اين هنگام ملا حسين بشرويه اي ملقب به «باب الباب»، كه از اعاظم بابيه و اول من آمن باب بوده براي تبليغ در خراسان اقامت داشته و بابيه عموما به موجب امر باب مكلف به عزيمت به خراسان و پيوستن به باب الباب بوده اند و قرة العين هم به همين مناسبت با همراهان خود به جانب خراسان روانه شده و در قريه ي «بدشت» در يك فرسنگي شاهرود به جماعتي ديگر از بابيه كه عازم خراسان بوده اند، برخورده و در اين ضمن ملا محمد علي بار فروشي ملقب به «قدوس» كه از حروف حي و سران معظم بابيه بود، از خراسان وارد و در بدشت به اصحاب مزبور پيوسته و با قرة العين ملاقات مي كند.
بابيه كه در اين وقت از اكثر شهرهاي ايران به جانب خراسان رو كرده و عده ي كثيري شده بودند پس از ورود قدوس در بدشت توقف مي كنند و
در همين اوقات علما و حكومت متعرض باب الباب شده و او در شرف خروج از خراسان بوده است و چنين به نظر مي رسد كه آمدن قدوس از خراسان و استحضار بابيه از اوضاع آن سامان موجب شده باشد كه اين جماعت از رفتن به خراسان صرف نظر كرده و در بدشت اقامت نموده باشند.
در اين وقت سران و برگزيدگان بابيه مجمعي تشكيل داده و درباره حقايق آيين جديد بحث مي كردند و چون از چگونگي آيين باب بي اطلاع بودند، قرة العين به اصرار هر چه تمام تر مي كوشد كه بزرگان قوم را به قبول افشاء حقايق براي اصحاب وا دارد و بالاخره آنان را قانع مي سازد.
او كه همه روزه از پس پرده، براي جماعت بابيه نطق مي نموده است در آن روز به دو نفر از خواص خود دستور داد كه در ضمن نطق او هنگامي كه او اشاره مي كند با قيچي بندهاي پرده را پاره كنند و او را در حالي كه با حرارت سخن مي گفت ناگهان اعلام مي كند كه سيد باب همان قائم منتظري است كه مطابق اخبار اسلام به شرع جديد و كتاب جديد ظهور نموده، همان طور كه همه ي فرستادگان الهي، ناسخ آيين قبل خود بوده اند او نيز نسخ كننده ي قرآن و شريعت اسلام است و براي دعوت مردم به سر منزل سعادت و وحدت و يگانگي قيام كرده است.
در همين اثنا به اشاره ي وي پرده حايل نيز افتاده و چهره و اندام برازنده ي او در برابر اصحاب هويدا مي شود و همهمه در ميان حاضرين افتاده و مجلس بر هم مي خورد و عوام بابيه از اين عمل نابهنگام و غير مأنوس قرة العين به شدت انتقاد كرده و شكايت او را به نزد قدوس كه در آن
مجلس حاضر نبوده، برده و قدوس هم پس از مباحثه با قرة العين گفتار و كردار وي را تأييد كرده و همه ساكت و آرام مي شوند.
اكنون خلاصه ي واقعه را از كتاب «قاموس توقيع منيع مبارك» اشراق خاوري مي خوانيم، او مي نويسد:
«در نزديكي شاهرود امروز، بدشت معلوم و مشهور است... باري جمال مبارك (حسينعلي نوري) جمعي از اصحاب را كه بالغ بر 81 نفر بوده اند مهمان كرده بودند، و آن انجمن براي دو منظور تشكيل شده بود؛ يكي براي استخلاص حضرت اعلي (علي محمد باب) از حبس ماكو مشورت كنند؛ و ديگر آن كه استقلال شرع بيان (سيد علي محمد) و نسخ شرع سابق (اسلام) ابلاغ شود... بالاخره شرع بيان و نسخ شريعت اعلام شد (به اصطلاح بهائيان قيامت كبري پديد آمد، زيرا آنها روز نسخ دين سابق و اعلام دين جديد را قيامت كبري مي خوانند)... تمام جمعيت در دوره ي توقفشان (كه 22 روز بوده) در بدشت به اسم تازه اي موسوم شدند از جمله خود هيكل مبارك (حسينعلي) به اسم (بهاء الله)...
در ايام اجتماع ياران در بدشت هر روز يكي از تقاليد قديمه الغاء مي شد. ياران نمي دانستند كه اين تعبيرات از طرف كيست! معدودي هم در آن ايام به مقام حضرت بهاء الله عارف بودند و مي دانستند كه او مصدر جميع اين تعبيرات است...
ناگهان حضرت طاهره (قرة العين) بدون حجاب با آرايش و زينت به مجلس ورود فرمودند. حاضرين كه چنين ديدند دچار وحشت شديد گشتند، همه حيران ايستاده بودند زيرا آنچه را منتظر نبودند
مي ديدند، زيرا معتقد بودند كه حضرت (طاهره) مظهر حضرت فاطمه عليهاالسلام است و آن بزرگوار را رمز عفت و عصمت و طهارت مي شمردند، عبدالخالق اصفهاني دستمال را در مقابل صورت گرفت و از مقابل طاهره فرار كرد و فرياد زنان دور شد و چند نفر ديگر هم از اين امتحان بيرون آمدند و از امر تبري كرده و به عقيده سابق خود برگشتند...
از اجتماع ياران در بدشت مقصود اصلي كه اعلان استقلال امر مبارك بود حاصل گرديد.»
اين جريان را آيتي (آواره) در كتاب «كواكب الدريه» به صورت مفصل تري چنين نقل مي كند:
«در سال 1264 ه.ق. كبار اصحاب باب يك مصاحبه ي مهمي و يك اجتماع و كنكاش فوق العاده اي در دشت بدشت كرده اند كه موضوع عمده آن دو چيز بوده؛ يكي چگونگي نجات و خلاصي نقطه اولي (باب)؛ و ديگر در تكاليف دينيه و اين كه آيا فروعات اسلاميه تغيير خواهد كرد يا نه؟
مجمل از اين قضيه آن كه چون اصحاب از طهران به جانب خراسان ره فرسا شدند يك دسته به رياست قدوس (محمد علي بابي) و باب الباب (ملا حسين بشرويه اي) از جلو و دسته ديگر به رياست بهاء الله و قرة العين از عقب مي رفتند. دشت به دشت رفتند تا به دشت بدشت رسيدند، در آنجا چادرها زدند و خيمه ها برپا كردند و بدشت محفل خوش آب و هوايي است كه واقع شده است بين شاهرود و خراسان و مازندران و نزديك است به محلي كه آن را هزار
جريب مي گويند، و اگر چه اخبار تاريخچه در بسياري از مسائل بدشت ساكت است و افكار ناقلين در اين موضوع متشتت، ولي قدر مسلم اين است كه عمده ي مقصد اصحاب در اين اجتماع و كنكاش در موضوع آن دو مطلب بوده كه ذكر شد، چه از طرفي باب الباب به ماكو رفته محبوسيت نقطه ي اولي را ديده و آرزو مي نمود كه وسيله نجات حضرتش فراهم شود، و نيز قرة العين در اين اواخر باب مكاتبه با باب را گشوده همواره مراسله مي نمود و از توقيعات صادره از ماكو چنين دانسته بود كه وقت حركت و جنبش است، خواه براي تبليغ و خواه براي انجام خدمات ديگر و در هر صورت خاموش نبايد نشست.
و اما... بهاء الله مكاتباتشان با باب استمرار داشت و چنان كه اشاره شد و بشود اكثر از اصحاب پايه ي قدرش را برتر از ادراك خود شناخته و مي شناختند و مشاوره با حضرتش را در هر امر لازم تر از همه چيز مي شمردند، و از طرف ديگر اكثر تكاليف مبهم و امور در هم بود.
بعضي امر جديد را امري مستقيم و شرعي مستقل مي شناختند، و بعضي ديگر آن را تابع شرع اسلام در جزئي و كلي مي دانستند و حتي تغيير در مسايل فروعيه نيز جايز نمي شمردند، و بسياري از مسايل واقع شد كه تباين و تخالف كلي در انظار پيدا مي شد و غالبا قرة العين را حكم كرده، جواب كتبي يا شفاهي از او گرفته، قانع مي شدند و او نيز هر چند در ابتدا مستقلا جوابي نمي داد و اقدامي نمي كرد و اگر چه سرا هم بود بعد از مذاكره و مشاوره جوابي مي دادو اقدامي مي نمود. و بعضي از مورخين گفته اند حتي طلب كردن طاهره را به طهران و اقدام او به اين مسافرت براي مسأله بدشت بوده.
خلاصه، اين دواعي سبب شد كه اصحاب در گوشه ي فراغت و دشت پر نزهت مجتمع ساختند... پس در باب نجات باب تصميم گرفتند كه مبلغين به اطراف بفرستند و احباب را دعوت به زيارت كنند كه هر كس براي زيارت حضرت به ماكو سفر كند و هر كسي را هر چه مقدور است بردارد و ماكو را تمركز دهند و از آنجا نجات باب را از محمد شاه بطلبند. اگر اجابت شد فبها، و الا به قوه ي اجبار، باب را از حبس بيرون آورند؛ ولي حتي المقدور بكوشند كه امر به تعرض و جدال و طغيان و عصيان با دولت نكشد، و چون اين مسأله خاتمه يافت و از تصويب گذشت سپس در موضوع احكام فرعيه سخن رفت. بعضي را عقيده اين بود كه هر ظهور لاحق، اعظم از سابق است و هر خلقي، اكبر از سلف و بر اين قياس نقطه اولي، اعظم است از انبياي سلف و مختار است در تغيير احكام فرعيه.
بعضي ديگر معتقد شدند كه در شريعت اسلام تصرف جايز نيست و حضرت باب مروج و مصلح آن خواهد بود.
و قرة العين از قسم اول بوده، اصرار داشت كه بايد به عموم اخطار شود و همه بفهمند كه باب داراي مقام شارعيت است و حتي شروع شود بعضي تصرفات و تغييرات از قبيل افطار صوم رمضان و امثالها و اگر چه قدوس هم مخالف نبود ولي جرأت نداشت اين رأي را تصويب نمايد، زيرا هم خودش در تعصبات اسلاميه متعصب بود وبه سهولت نمي توانست راضي بشود كه مثلا صومي را افطار كند و هم توهم از ديگران داشت كه قبول نكنند و توليد نفاق و اختلاف گردد؛ ولي قرة العين مي گفت اين كار بالاخره شدني است و اين سخن گفتني پس هر چه زودتر بهتر، تا هر كس رفتني است برود و هر كسي ماندني و فداكار است بماند.
پس روزي قرة العين اين مسأله را طرح كرد كه به قانون اسلام، ارتداد زنان سبب قتل ايشان نيست، بلكه بايد ايشان را نصيحت و پند داد تا از ارتداد خود برگردند و به اسلام بگرايند؛ لهذا من در غياب قدوس اين مطلب را گوشزد اصحاب مي كنم اگر مقبول افتاد مقصد حاصل، و الا قدوس سعي نمايد كه مرا نصيحت كند كه از اين بي عقلي دست بردارم و از كفري كه شده برگردم و توبه نمايم. اين رأي نزد خواص پسنديده افتاد و در مجلسي كه قدوس به عنوان سر درد حاضر نشده و بهاء الله هم تب و زكامي عارضشان شده بود از حضور معاف بودند، قرة العين پرده برداشت و حقيقت مقصود را گوشزد اصحاب نمود. همهمه در ميان اصحاب افتاد. بعضي تمجيد نمودند و برخي زبان به تنقيد گشودند و نزد قدوس رفتند شكايت نمودند. قدوس با چرب زباني و مهرباني ايشان را خاموش كرد و حكم را موكول به ملاقات طاهره و استطلاعات از حقيقت فرموده و بعد از ملاقات، قرار اخير اين شد كه قرة العين اين صحبت را تكرار كند و قدوس را به مباحثه بطلبد و قدوس در مباحثه مجاب و ملزم گردد؛ لهذا روز ديگر چنين كردند و چنان شد كه منظور بود.
اما با وجود الزام و اقحام قدوس باز همهمه و دمدمه فروننشست وبعضي از آن سرزمين رخت بربستند و چنان رفتند كه ديگر برنگشتند، ولي آنها كه طاقت نياورده رفته بودند، سبب فساد شدند و جمعي از مسلمين بر حضرات تاخته، ايشان را مضروب و اموالشان را منهوب كرده، آنها را از آن حدود متواري كردند و آنها با همان تصميم كه در تمركز به ماكو داشتند از آنجا به سه جهت تقسيم شده، بهاء الله و جمعي به طهران، و طاهره با قدوس به مازندران، و باب الباب با معدودي اولا به مازندران، بعدا به خراسان رهسپار شدند.»و اين چنين بود كه فرقه بابي وارد برهه جديدي شد و به عنوان يك شرع مستقل و ناسخ اسلام براي پيروان باب مطرح شد و همان گونه كه ملاحظه شد بعضي از قبول آن امتناع كردند كه از جمله ي آنها «ملا حسين بشرويه اي» اولين مريد باب است، چنانچه فاضل مازندراني در «ظهور الحق» مي نويسد:
«ملا حسين بشرويه اي كه حلقه ي اخلاص حضرت قدوس در گوش داشت در بدشت حاضر نبود، همين كه واقعات مذكوره به سمعش رسيد گفت: اگر من در بدشت بودم اصحاب آنجا را با شمشير كيفر مي نمودم.»
ولكن عباس افندي (عبدالبها) در «مكاتبات» مي نويسد:
«جناب طاهره، اني انا الله را در بدشت تا عنان آسمان به اعلي الندا بلند نمود، و هم چنين بعضي احباء در بدشت.»
و از اين جمله معلوم مي شود كه اصحاب بدشت مقام شارعيت را براي قرة العين و حسينعلي بهاء و نيز سيد علي محمد باب قايل بوده اند و از
همين جهت است كه بعضي با نسخ اسلام موافقت كردند و قوانين دين جديد را پذيرفتند اگر چه دلايل و علل ديگري هم براي اين امر وجود داشت!!
پس از ماجراي بدشت قرة العين به اتفاق قدوس و ساير همكيشانش روانه مازندران شده تا اراضي هزار جريب با آنها بوده ولكن اهالي قراء و قصبات آن سامان آنها را طرد كرده و از اين جا قرة العين به نور مازندران روانه شده و قدوس و همراهانش عازم بار فروش مي شوند.
پس از واقعه بدشت طولي نمي كشد كه باب الباب هم از خراسان به مازندران وارد شده و بابي ها كه بنا بود در خراسان به وي ملحق شوند در اين جا به او پيوسته و جنگ معروف «قلعه طبرسي» كه ميان آنان با قواي دولتي رخ داده آغاز و منجر به كشته شدن آنان مي شود.
اما قرة العين عازم بار فروش گرديده به قدوس ملحق گشت و از آن جا باز به نور روانه شده و در طول جنگ طبرسي در آن جا مانده و در اين مدت صبح ازل را هم مكرر ملاقات كرده و عاقبت پس از جنگ طبرسي در نور به دست اهالي دستگير و به تهران اعزام شده و در خانه ي محمود خان كلانتر محبوس گرديد.
قرة العين به واسطه ي بشارت ظهور صبح ازل توسط باب و توصيه به پيروي از وي در سلك طرفداران ميرزا يحيي نوري كه جوان نوزده ساله اي بود درآمد و براي او به نغمه سرايي پرداخته و در بشارت اين ظهور چنين سروده است:
به خلق جهان ساقيا ده نويد
كه شد شام غم صبح عشرت رسيد
به غمديدگان ده تو جام صفا
به عشاق دلخسته بر زن صلا
كه عين ظهور ازل آمده
جمال خدايي هويدا شده
به اين مژده گر جان فشانم رواست
از اين مژده خوش وقت رب علاست
تا آن جا كه مي گويد:
چو نور جمال تو آمد عيان
ثمر خواندت از لطف رب بيان
مراد شجر نيست غير از ثمر
شجر از ثمر مي شود جلوه گر
بيان از تو تكميل گرديده شد
همه سر پنهان حق ديده شد
نمودار وجودت نبودي بيان
نبودي در عالم از ايمان نشان
كجا من كجا وصفت اي محترم
عدم چون كند وصف ذات قدم
همه شرك محض است توحيد من
منزه تو هستي ز تحميد من
پس از قتل باب در تبريز، قرة العين دو سال بقيه ي عمر خود را در همان منزل به سر برده و در اين مدت از طريق عزيه خانم خواهر بزرگ صبح ازل كه بسيار طرف توجه قرة العين بوده و پس از باب به صبح ازل برادر خود پيوسته و بهائيان او را ناقض مي دانند مكاتبات خود را ارسال مي داشته است.
همان گونه كه خود عزيه خانم مي نويسد توسط خواهر خردسال خود فاطمه كه در آن تاريخ هشت يا نه ساله بوده نامه ها را در درون جيبي كه در زير لباس طفل مخفي بوده نهاده و به وي مي رسانده و به همين ترتيب هم مراسلات و نوشتجات او را دريافت مي كرده است.
مسيو نيكلا در كتاب خود شرح مباحثه قرة العين با حاجي ملا علي كني و حاجي ملا ميرزا محمد اندرماني را ذكر نموده و مي نويسد اين مباحثه به امر ميرزا آغا خان نوري صورت گرفته و عاقبت همين دو مجتهد حكم تكفير و قتل او را داده اند. سيد باب هنگام نوشتن احسن القصص كه در تفسير سوره يد يونس است و داراي 111 سوره مي باشد و در اول هر سوره آياتي از سوره ي يوسف در آن عنوان شده است در اغلب سوره ها خطاباتي به او داشته مانند سوره ي 22 - 23 - 25 - 28 - 30 - 31 - 32 - 33 - 34 - 58 - 76 - 78 - 91 - 93 و... و در سوره ي 76 مي گويد:
«يا قرة العين ان الله قد اختارك لنفسي فاستمع لما يوحي اليك من قبل الله العلي»؛ يعني: اي نور چشم به درستي كه خداوند تو را براي من اختيار كرده پس به آنچه از نزد خداوند تعالي به تو وحي مي شود گوش فرا ده.
اين نكته با تلخيص از كتاب «جمال ابهي» آورده شده است.و اما حال ببينيم آيتي در كتاب «كشف الحيل» راجع به قرة العين چه مي گويد. او مي نويسد:
«بهائيان او را داراي هوش و ذكاوتي مدهش مي دانند و قريحه ادبي بديعي را به او نسبت مي دهند، اگر چه از فضل و ادب هم تهي نبوده ولي نه تا به اين حد. و يكي از اشعاري كه به او نسبت مي دهند اين شعر است».
لمعات وجهك ألحمت سلاسل الغم و البلاء
همه عاشقان شكسته دل كه دهند جان به ره بلي
ولكن اين شعر از ملا باقر صحبت لاري است و تخلص او چنين است: «بنشين چون صحبت و دمبدم» كه حضرات مي خوانند «بنشين چو طوطي و دمبدم» در حالي كه تخلص قرة العين طوطي نبوده است و صحبت لاري در احيان طلوع باب در گذشته و مقدم بر قرة العين بوده و تنها غزلي كه مي شود به او نسبت داد اين غزل است:
گر به تو افتدم نظر چهره به چهر روبرو
شرح دهم غم تو را نكته به نكته مو به مو
از پي ديدن رخت همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه در بدر كوچه به كوچه كو به كو
گرد عذار دلكشت عارض عنبرين خطت
غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو
مي رود از فراق تو خون دل از دو ديده ام
دجله به دجله يم به يم چشمه به چشمه جو به جو
مهر ترا دل حزين بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو
در دل خويش (طاهره) گشت و نديد جز وفا
صفحه به صفحه لابلا پرده به پرده تو به تو
در كتاب «كواكب الدريه» كه آن نيز نوشته عبدالحسن آيتي است (كه در صفحات بعد به شرح زندگي او خواهيم پرداخت) يكي از مناجات هاي طاهره قرة العين آمده است كه اين گونه شروع مي شود:
«الله هو الاعز الا رفع المجيب»
ثنائيات مضيئات از حقايق اهل حقيقت در شعشعه و ضياء و بهائيان منيرات از ذوات ارباب محبت در لمعات و بهاء آفرين بر جان آفريني كه سواي او نيست تا آن كه او را آفرين گويد و تحسين بر خالق تحسيني كه او سزد او را تحسين نمايد. اي جان آفريني كه به خودي خودت خداوندي. خدايي و يا بديعي كه بدع را از روي خود نمايي نظري تمام بر اهل ولايت بالتمام و صطلي از صطلات غمام بر اهل نظام. الهي مشاهده مي نمايم بعين العيان كه ايشان مطهر از كل ما سوي آمدند و ملاحظه مي فرمايم كه قابل عطيات كبري شدند. الهي عطيه ي نازله از مصدر قدرتت اليوم سر ربوبيت است و آنچه قابل اعضاي الهيه است آن عين الوهيت است. الهي مشاهده مي نمايم كه در حقيقت مقدسه اي در بروز و ملاحظه مي فرمايم كه در حقيقت نقطه اي در ظهور. الهي بهجتم لايق عطاي سرمدي و آن كه دليل اويم قابل عطاي احمدي. الهي صلوات تو نازل بر بهائيان بهيئه و زميرات سرمديه... به عزتت كه نقصي در هيكل امر مبرمت در بدء وجود او نبوده و طرئي بر وجه حكم احكمت از يوم ازل نازل نا نموده... الهي بايد كه براندازي حجاب را از وجه باقي ديمومي و بايد بپاشي ذرات سحاب را از طلعت قيام قيومي تا آن كه اهل حقيقت از مركز واحده به اجتماع برآيند و سر دعوت را اظهار، امنيت خود ابراز فرمايند. اي ملك وهابي كه لم يزل فواره قدرتت در رشحان و لا يزال عين عنايت بر اهل تبيان در جريان اشهد كه مد مدادم از نزدت نازل و آري كه سر تو صيل و دادم
از حضرتت واصل... الخ».
و اين گونه مناجات ها در كتب باب و بهاء زياد ديده مي شود كه معمولا از يك سبك و روش در آنها استفاده شده است كه داراي كلماتي مبهم و در بعضي جاها بدون معني مي باشد.