كيفيت شهادت امام رضا عليه السلام
امـا كـيـفـيـت شـهـادت آن جـگـر گـوشـه رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به روايت ابوالصلت چنان است كه گفت : روزى در خدمت حضرت امام رضا عليه السلام ايستاده بودم فـرمـود كـه داخل قبه هارون الرشيد شو از چهار جانب قبر او از هر جانب يك كف خاك بياور، چـون آوردم آن خـاك را كـه از پـس و پـشـت او بـرداشته بودم بوييد و انداخت و فرمود كه مـاءمـون خواهد خواست كه قبر پدر خود را قبله قبر من نمايد و مرا در اين مكان مدفون سازد سـنـگ سـخـت بزرگى ظاهر شود كه هر چه كلنگ است در خراسان جمع شود براى كندن آن ممكن نشود كند آن ، آنگاه خاك بالاى سر و پايى پا را استشمام نمود چنين فرمود، چون خاك طـرف قبله را بوييد فرمود: كه زود باشد كه قبر مرا در اين موضع حفر نمايند. پس امر كـن ايـشان را كه هفت درجه به زمين فرو برند و لحد آن را دو ذراع و شبرى سازند كه حق تـعـالى چندان كه خواهد آن را گشاده سازد و باغى از باغستانهاى بهشت گرداند آنگاه از جانب سر رطوبتى ظاهر شود پس به آن دعايى كه ترا تعليم مى نمايم تكلم كن تا به قدرت خدا آب جارى گردد و لحد از آب پر شود و ماهى ريزه چند در آن آب ظاهر شود چون ماهيان پديد آيند اين نان را كه به تو مى سپارم در آن آب ريزه كن كه آن ماهيان بخورند آنـگـاه مـاهـى بـزرگـى ظـاهـر شـود و آن مـاهـيـان ريـزه را برچيند و غايب شود پس در آن حـال دست بر آب گذار و دعايى كه ترا تعليم مى نمايم بخوان تا آن آب به زمين فرو رود و قـبـر خـشـك شـود و ايـن اعـمـال را نكنى مگر در حضور ماءمون و فرمود كه فردا به مـجـلس ايـن فـاجـر داخـل خواهم شد اگر از خانه سر نپوشيده بيرون آيم با من تكلم نما و اگـر چـيـزى بـر سـر پـوشيده باشم با من سخن مگو. ابوالصلت گفت : چون روز ديگر حضرت امام رضا عليه السلام نماز بامداد ادا نمود جامه هاى خويش را پوشيد و در محراب نـشـسـت و مـنـتـظر مى بود تا غلامان ماءمون به طلب وى آمدند، آنگاه كفش خود را پوشيد و رداى مـبـارك خود را بر دوش افكند و به مجلس ماءمون درآمد و من در خدمت آن حضرت بودم . در آن وقت طبقى چند از الوان ميوه ها زند وى نهاده بودند و او خوشه انگورى را كه زهر را به رشته در بعضى از دانه هاى آن دوانيده بودند در دست داشت و بعضى از آن دانه ها كه بـه زهـر نيالوده بودند از براى رفع تهمت زهر مار مى كرد. چون نظرش بر آن حضرت افـتـاد مشتاقانه از جاى خود برخاست و دست در گردن مباركش انداخت و ميان دو ديده آن قرة العين مصطفى را بوسيد و آنچه از لوازم اكرام و احترام ظاهرى بود دقيقه اى فرو نگذاشت . آن جـنـاب را بـر بـسـاط خـود نـشـانـيـده و آن خـوشـه انگور را به وى داد و گفت : يابن رسول اللّه ! از اين نكوتر انگور نديده ام ، حضرت فرمود كه شايد انگور بهشت از اين نكوتر باشد، ماءمون گفت : از اين انگور تناول نما، حضرت فرمود كه مرا از خوردن اين انـگـور مـعـاف دار. مـاءمـون مـبـالغـه بـسـيـار كـرد و گـفـت البـتـه مـى بـايـد تـنـاول نـمـود مگر مرا متهم مى دارى با اين همه اخلاص كه از من مشاهده مى نمايى ، اين چه گـمانها است كه به من مى برى ، و آن خوشه انگور را گرفته دانه چند از آن خورد باز به دست آن جناب داد و تكليف خوردن نمود. آن امام مظلوم چون سه دانه از آن انگور زهرآلود تـنـاول كـرد حـالش دگـرگـون گـرديـد و بـاقـى خـوشـه را بـر زمـيـن افـكند و متغيرالا حـوال از آن مـجـلس برخاست ، ماءمون گفت : يابن عم ! به كجا مى روى ؟ فرمود: به آنجا كـه مـرا فرستادى ! و آن حضرت حزين و غمگين و نالان سر مبارك پوشيده از خانه ماءمون بيرون آمد.
ابـوالصـلت گـفـت : به مقتضاى فرموده آن حضرت با وى سخن نگفتم تا به سراى خود داخـل گـرديـد فـرمـود كـه در سـراى را بـبـنـد. و رنـجور و نالان بر فراش خويش تكيه فـرمـود، چـون آن امـام مـعـصـوم بـر بـستر قرار گرفت در سراى را بسته و در ميان خانه مـحـزون و غـمـگـين ايستاده بودم ناگاه جوان خوشبوى مشگين مويى را در ميان سرا ديدم كه سـيماى ولايت و امامت از جبين فائزالا نوارش ظاهر بود و شبيه ترين مردمان بود به جناب امـام رضـا عـليـه السـلام . پـس بـه سـوى وى شـتـافـتـم سـؤ ال كردم كه از كدا راه داخل شدى كه من درها را محكم بسته بودم ؟ فرمود: آن قادرى كه مرا از مـديـنـه بـه يـك لحـظـه بـه طـوس آورد از درهـاى بـسـتـه مـرا داخـل سـاخـت . پـرسيدم تو كيستى ؟ فرمود: منم حجت خدا بر تو اى ابوالصلت ، منم محمّد بن على ! آمده ام كه پدر غريب مظلوم و والد معصوم و مسموم خود را ببينم و وداع كنم ، آنگاه در حـجـره اى كه حضرت امام رضا عليه السلام در آنجا بود رفت . چون چشم آن امام مسموم بـر فـرزند معصوم خود افتاد از جاى جست و يعقوب وار يوسف گم گشته خود را در آغوش كشيد و دست در گردن وى درآورد و او را بر سينه خود فشرد و ميان دو چشم او را بوسيد و آن فـرزنـد مـعـصـوم را در فـراش خـود داخـل كرد و بوسه بر روى وى مى داد و با وى از اسـرار مـلك و مـلكـوت و خـزائن عـلوم حى لايموت رازى چند مى گفت كه من نفهميدم و ابواب عـلوم اوليـن و آخـريـن و ودايـع حـضـرت سـيد المرسلين را به وى تسليم كرد، آنگاه بر لبهاى مبارك حضرت امام رضا عليه السلام كفى ديدم از برف سفيدتر حضرت امام محمّد تقى عليه السلام آن را ليسيد و دست در ميان سينه پدر بزرگوار خود برد و چيزى مانند عـصـفـور بـيـرون آورد و فـرو بـرد و آن طـايـر قـدسـى بـه بـال ارتـحال گرد تعلقات جسمانى از دامان مطهر خود افشانده به جانب رياض رضوان قدس پرواز كرد.
پـس حـضـرت امام محمّد تقى عليه السلام فرمود كه اى ابوالصلت به اندرون اين خانه رو و آب و تـخـته بياور، گفتم : يابن رسول اللّه ! آنجا نه آب است و نه تخته ، فرمود كه آنچه امر مى كنم چنان كن و ترا به اينها كارى نباشد چون به خانه رفتم آب و تخته را حـاضـر يـافـتـم بـه حـضـور بـردم و دامـن بـر زده مـسـتـعـد آن شـدم كـه آن جـناب را در غـسـل دادن مـدد نـمـايـم فـرمـود كه ديگرى هست مرا مدد نمايد، ملائكه مقربين مرا ياورى مى نـمـايـنـد به تو احتياج ندارم . چون از غسل فارغ گرديد فرمود كه به خانه رو و كفن و حـنـوط بـيـاور، چـون داخـل شـدم سـيدى ديدم كه كفن و حنوط بر روى آن گذاشته بودند و هـرگـز آن را در آن خـانـه نـديـده بـودم بـرداشـتـم و بـه خـدمت حضرت آوردم . پس پدر بزرگوار خود را كفن پوشانيد و بر مساجد شريفش حنوط پاشيد و با ملائكه كروبيين و ارواح انبياء و مرسلين بر آن فرزند خيرالبشر نماز گزاردند آنگاه فرمود كه تابوت را بـه نـزد مـن آور، گـفـتـم : يـابـن رسـول اللّه ! بـه نزد نجار روم و تابوت بياورم ؟ فـرمـود كـه از خـانه بياور چون به خانه رفتم تابوتى ديدم كه هرگز در آنجا نديده بـودم كـه دست قدرت حق تعالى از چوب سدرة المنتهى ترتيب داده بود پس آن حضرت را در تـابـوت گـذاشـت و دو ركـعـت نـمـاز بـه جا آورد و هنوز از نماز فارغ نگشته بود كه تـابـوت بـه قدرت حق تعالى از زمين جدا گشت سقف خانه شكافته شد و به جانب آسمان مـرتـفـع گـرديـد و از نـظـر غـايـب شـد. چـون از نـمـاز فـارغ گـرديـد گـفـتـم : يـابـن رسـول اللّه ! اگر ماءمون بيايد و آن حضرت را از من طلب نمايد در جواب او چه گويم ؟ فرمود كه خاموش شو كه به زودى مراجعت خواهد كرد، اى ابوالصلت ! اگر پيغمبرى در مـشـرق رحـلت نـمايد و وصى او در مغرب وفات كند البته حق تعالى اجساد مطهر و ارواح مـنـور ايـشـان را در اعـلاعليين با يكديگر جمع نمايد، حضر در اين سخن بود كه باز سقف شكافته شد و آن تابوت محفوف به رحمت حى لايموت فرود آمد و آن حضرت پدر رفيع قـدر خـويـش را از تـابـوت بـرگـرفـت و در فراش به نحوى خوابانيد كه گويا او را غـسـل نـداده انـد و كـفـن نـكـرده انـد پـس فـرمـود كـه بـرو و در سـرا را بـگـشـا تا ماءمون داخـل شـود. چـون در خـانـه را بـاز كردم ماءمون را ديدم با غلامان خود بر در خانه ايستاده بـودنـد پـس مـاءمـون داخـل خـانـه شـد و آغـاز نـوحـه و زارى و گـريه و بى قرارى نمود گـريبان خود را چاك زد و دست بر سر زد و فرياد برآورد كه اى سيد و سرور در مصيبت خـود دل مرا به درد آوردى و داخل آن حجره شد و نزديك سر آن حضرت نشست و گفت شروع كنيد در تجهيز آن حضرت و امر كرد قبر شريف آن حضرت را حفر نمايند، چون شروع به حـفـر كـردنـد آنـچـه آن سـرور اوصـياء فرموده بود به ظهور آمد، چون در پس سر هارون خـواسـتـنـد كـه قـبـر مـنـور آن حـضـرت را حـفـر نـمـايـنـد زمـيـن انـقـيـاد نـكـرد، يـكـى از اهل آن مجلس به ماءمون گفت تو اقرار به امامت او مى نمايى ؟ گفت : بلى ، آن مرد گفت كه امـام مـى بايد در حيات و ممات بر همه كس مقدم باشد پس امر كرد قبر را در جانب قبله حفر نـمـايـنـد چـون آب و مـاهـيـان پـيـدا شـدنـد مـاءمون گفت پيوسته امام رضا عليه السلام در حال حيات غرائب و معجزات به ما مى نمود بعد از وفات نيز غرايب و كرامات خود را بر ما ظاهر گردانيد چون ماهى بزرگ ماهيان خرد را برچيد يكى از وزراء ماءمون به او گفت : مى دانى كه آن حضرت در ضمن آن كرامات ترا به چه چيز خبر داده ؟ گفت : نمى دانم ! گفت : آن جـنـاب اشـاره فـرمـوده اسـت بـه آنـكـه مـثـل مـلك و پـادشـاهـى شـمـا بـنـى عـبـاس مثل اين ماهيان است كثرت و دولتى كه داريد عنقريب ملك شما منقضى شود و دولت شما به سر آيد و سلطنت شما به آخر رسد و حق تعالى شخصى را بر شما مسلط سازد همچنان كه ايـن مـاهـى بـزرگ مـاهـيـان خـرد را بـرچـيـد شـمـا را از روى زمـيـن بـرانـدازد و انـتـقـام اهل بيت رسالت را از شما بكشد. ماءمون گفت : راست مى گويى . آن جناب را مدفون ساخت و مراجعت كرد.
ابـوالصـلت گـفت كه بعد از آن ماءمون مرا طلبيد و گفت : به من تعليم نما آن دعا را كه خواندى و آب فرو رفت ، گفتم : به خدا سوگند كه آن را فراموش كردم ، باور نكرد با آنـكـه راسـت مـى گـفـتـم و امـر كـرد مـرا بـه زنـدان بـردنـد و يـك سـال در حـبـس او مـانـدم چـون دلتـنـگ شـدم شـبـى بـيـدار مـانـدم و بـه عـبـادت و دعـا اشـتغال نمودم و انوار مقدسه محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين را شفيع گردانيدم و بـه حـق ايـشـان از خداوند منان سؤ ال كردم كه مرا نجات بخشد، هنوز دعاى من تمام نشده بود كه ديدم حضرت امام محمّد تقى عليه السلام در زندان نزد من حاضر شد و فرمود كه اى ابوالصلت ! سينه ات تنگ شده است ؟ گفتم : بلى ، واللّه ! گفت : برخيز و زنجير از پـاى مـن جـدا شـد و دسـت مـرا گـرفـت و از زندان بيرون آورد و حارسان و غلامان ، مرا مى ديـدنـد و بـه اعـجـاز آن حـضـرت ياراى سخن گفتن نداشتند، چون مرا از خانه بيرون آورد فرمود كه تو در امان خدايى ديگر تو هرگز ماءمون را نخواهى ديد و او ترا نخواهد ديد چنان شد كه فرمود.(120)
ايضا ابن بابويه و شيخ مفيد به اسانيد مختلفه روايت كرده اند از على بن الحسين كاتب كـه امـام رضـا عـليـه السلام را تبى عارض شد و اراده فصد نمود. ماءمون پيشتر يكى از غـلامـان خود را گفته بود كه ناخنهاى خود را دراز بگذارد، و به روايت شيخ مفيد، عبداللّه بن بشير را گفت چنين كند و كسى را بر اين امر مطلع نگرداند، چون شنيد كه حضرت اراده فـصـد دارد زهرى مانند تمرهندى بيرون آورد و به غلام خود داد كه اين را ريزه كن و دست خود را به آن آلوده گردان و ميان ناخنهاى خود را از اين پر كن و دست خود را مشوى و با من بـيـا پـس مـاءمون سوار شد و به عيادت آن جناب آمد و نشست تا آن جناب را فصد كردند و بـه روايـت ديگر نگذاشت . و در خانه اى كه حضرت مى بود بوستانى بود كه درختهاى انار در آن بود همان غلام را گفت كه چند انار از باغ بچين ، چون آورد گفت : اينها را براى آن جناب در جامى دانه كن و جام را به دست خود گرفت و نزد آن امام مظلوم گذاشت و گفت : از ايـن انـار تـنـاول نـنـمـايـيـد كـه بـراى ضعف شما نيكو است . حضرت فرمود كه باشد سـاعـتـى ديـگـر، مـاءمـون گـفـت : نـه بـه خـدا سـوگـنـد! بـايـد كـه البـتـه در حضور من تناول نماييد و اگر نبود رطوبتى در معده من هر آينه در خوردن موافقت مى كردم ، پس به جـبر ماءمون حضرت چند قاشق از آن انار تناول نمود ماءمون بيرون رفت و حضرت در همان سـاعت به قضاى حاجت بيرون شتافت و هنوز نماز عصر نكرده بوديم كه پنجاه مرتبه آن حـضـرت را حـركـت داد و از آن زهـر قـاتـل احشاء و امعاء آن جناب به زير آمد. چون خبر به مـاءمـون رسـيـد پيغام فرستاد كه اين ماده اى است از فصد به حركت آمده است دفعش براى شـمـا نافع است چون شب درآمد حال آن جناب دگرگون شد و در صبح به رياض رضوان انـتـقـال نـمـود و بـه انـبياء و شهداء و صديقان ملحق گرديد و آخر سخنى كه به آن تكلم نمود اين بود:
( قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فى بُيُوتِكُمْ لَبَرَز الَّذينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ اِلى مَضاجِعِهِمْ ) (121)
( وَ كانَ اَمْرُ اللّهِ قَدَرا مَقْدُورا ) ؛(122)
بـگـو يا محمّد! اگر مى بوديد شما در خانه هاى خود هر آينه بيرون مى آمدند آن گروهى كـه بـر ايـشـان نـوشـتـه شـده اسـت كـشـتـه شـدن بـه سـوى محل وفات خود يا قبرهاى خود؛ و امر خدا مقدر و شدنى است .
چون خبر به ماءمون رسيد امر كرد به غسل و تكفين آن حضرت و در جنازه آن جناب با سر و پاى برهنه و بندهاى گشوده به روش صاحبان مصيبت مى رفت و براى رفع تشنيع مردم بـه ظـاهـر گـريه و زارى مى كرد و مى گفت اى برادر به مرگ تو رخنه در خانه اسلام افـتـاد و آنـچـه مـن در بـاب تـو خـواسـتـم بـه عمل نيامد و تقدير خدا بر تدبير من غالب شد.(123)
از ابـوالصـلت هـروى روايـت اسـت كـه گـفت : چون ماءمون از خدمت آن حضرت بيرون آمد من داخـل شـدم چـون نـظـرش بـر مـن افـتـاد گـفـت : اى ابـوالصـلت ! آنـچـه خواستند كردند و مشغول ذكر خدا و تحميد و تمجيد حق تعالى گرديد و ديگر سخن نگفت .(124) و در ( بـصائر الدرجات ) به سند صحيح روايت كرده است كه در آن روز حضرت فـرمـود كـه ديـشـب حـضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلم را در خواب ديدم كه مى فـرمـود: يـا عـلى ! بـيـا نـزد مـا كـه آنـچـه نـزد مـا اسـت بـهـتـر اسـت از آنچه در آن هستى .(125)
ابـن بـابـويـه بـه ( سند حسن ) از ياسر خادم روايت كرده است كه امام رضا عليه السـلام را هـفـت مـنـزل پـيـش از وارد شـدن بـه طـوس مـرضـى عـارض شـد چـون داخـل شـهـر طـوس شـديم بيمارى آن جناب شديد گرديد و به اين سبب ماءمون چند روز در طوس توقف كرد و هر روزى دو مرتبه به عيادت آن جناب مى آمد و در روز آخر ضعف بر آن حضرت مستولى گرديد چون نماز ظهر ادا كرد فرمود كه اى ياسر! آيا مردم چيزى خورده اند؟ گفتم : اى سيد من ! كه را رغبت به خوردن و آشاميدن مى شود با اين حالت كه در تو مـشـاهده مى كنند. پس آن معدن فتوت با نهايت ضعف و ناتوانى براى رعايت خدمتكاران خود درسـت نـشـسـت و فـرمـود كـه خـوان را بـيـاوريـد، چـون خـوان را گـسـتـردنـد جـمـيـع اهل و حشم و خدم خود را طلبيد و بر سر خوان احسان خود نشانيد و يك يك را تفقد و نوازش نـمـود. چـون ايـشـان طـعـام خوردند، فرمود كه براى زنان طعام بفرستيد چون همه از طعام خـوردن فـارغ شدند ضعف بر آن جناب غالب گرديد و مدهوش شد. صداى شيون از خانه آن جناب بلند شد و زنان و كنيزان ماءمون با سر و پاى برهنه به خانه آن مظلوم دويدند و خروش از جميع مردم بر آمد و صداى گريه و زارى از طوس به فلك آبنوس مى رسيد. پـس مـاءمـون نـالان و گـريـان از خـانه بيرون آمد و دست تاءسف بر سر مى زد و مويهاى ريش خود را مى كند و قطرات اشك حسرت از ديده مى باريد و بر جرم و روسياهى خود زار زار مى ناليد. چون به نزديك آن امام رسيد، امام مظلوم ديده گشود ماءمون گفت : اى سيد و بزرگ من ! به خدا سوگند نمى دانم كه كدام مصيبت بر من عظيم تر است جدايى چون تو پـيـشـوايـى و مـفارقت مانند تو رهنمايى ، يا تهمتى كه مردم به من گمان مى برند كه من تـرا بـه قـتـل آورده ام ، حـضـرت متوجه جواب سخنان بى فروغ او نگرديد و ديده گشود فـرمـود كـه بـارى بـا پـسرم امام محمّد تقى عليه السلام نيكو معاشرت نما كه وفات او وفـات تـو نـزديـك بـه يكديگر خواهد بود. چون پاسى از شب گذشت آن جناب به عالم قدس ارتحال نمود.
چـون صـبـح شـد مـردم جـمـع شـدنـد و خـروش بـرآوردنـد كـه مـاءمـون فـرزنـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم را به ناحق شهيد كرد و شورشى عظيم در ميان مـردم به هم رسيد. ماءمون ترسيد كه اگر جنازه آن جناب را در آن روز بيرون برد براى او فـتـنـه بـرپا شود، پس محمّد بن جعفر عم آن جناب را طلبيد و گفت : بيرون رو و فتنه مـردم را فـرو نـشـان و ايشان را متفرق گردان و بگو كه امروز آن حضرت را بيرون نمى آوريـم . چـون مـحـمـّد بن جعفر بيرون رفت و با مردم سخن گفت پراكنده شدند و در شب آن جناب را غسل دادند و دفن كردند.(126)
شـيـخ مـفـيـد روايـت كـرده اسـت كـه چـون آن نـيـّر فـلك امـامـت بـه سـراى بـاقـى ارتحال نمود ماءمون يك روز و يك شب وفات آن جناب را پنهان داشت و محمّد بن جعفر را با جمعى از آل ابوطالب كه با او همراه بودند و خبر وفات آن جناب را به ايشان اظهار كرد و گريست و اندوه بسيار نمود و ايشان را نزد آن جناب آورد و بدن شريفش را گشود و به ايـشـان نـمـود و گـفـت كـه آسـيـبى از ما به او نرسيده است پس با آن جناب خطاب كرد اى بـرادر مـن گـران اسـت بر من كه ترا با اين حالت مشاهده نمايم و مى خواستم كه پيش از تـو بـمـيـرم و تـو خـليـفـه و جـانـشـيـن مـن بـاشـى و ليـكـن بـا تـقـدير خدا چه مى توان كرد.(127)
ابن بابويه به سند معتبر از هرثمة ابن اعين روايت كرده است كه گفت : شبى نزد ماءمون بـودم تـا آنكه چهار ساعت از شب گذشت چون مرخص شدم به خانه برگشتم بعد از نصف شب صداى در خانه را شنيدم يكى از غلامان من جواب گفت كه كيستى ؟ گفت هرثمه را بگو كه سيد و مولاى تو، ترا مى طلبد. پس به سرعت برخاستم و جامه هاى خود را پوشيدم و بـه تـعجيل روان شدم چون داخل خانه آن جناب شدم ديدم كه مولاى من در صحن خانه نشسته است . گفت : اى هرثمه ! گفتم : لبيك ، اى مولاى من ! گفت : بنشين . چون نشستم فرمود كه اى هـرثـمـه ! آنـچـه مـى گويم بشنو و ضبط كن ، بدان كه هنگام آن شده است كه نزد حق تعالى رحلت نمايم و به جد بزرگوار و پدران ابرار خود ملحق گردم و نامه عمر من به آخـر رسـيـده است و ماءمون عزم كرده است كه مرا زهر بخوراند در انگور و انار و اما انگور پس زهر در رشته خواهد كشيد و به سوزن در ميان دانه هاى انگور خواهد دوانيد، و اما انار پـس نـاخـن بـعـضى از غلامان خود را به زهر آلوده خواهد كرد و به دست او انار براى من دانه خواهد كرد و فردا مرا خواهد طلبيد و آن انگور و انار را به جبر به من خواهد خورانيد و بعد از آن قضاى حق تعالى بر من جارى خواهد شد، چون به دار بقا رحلت نمايم ماءمون مى خواهد مرا به دست خود غسل بدهد چون اين اراده كند پيغام مرا در خلوت به او برسان و بـگـو گـفـت اگـر مـتـعـرض غـسـل و كـفن و دفن من بشوى حق تعالى ترا مهلت نخواهد داد و عذابى كه در آخرت براى تو مهيا كرده به زودى در دنيا به تو خواهد فرستاد چون اين را بـگـويـى دسـت از غـسـل دادن مـن خـواهـد داشت و به تو خواهد گذاشت و از بام خانه خود مـشـرف خـواهـد شـد كـه مـشـاهـده كـنـد كـه تـو چـگـونـه مـرا غـسـل مـى دهـى . اى هـرثـمـه ! زيـنـهـار كـه مـتـعـرض غـسـل مـن مشو تا ببينى كه در كنار خانه خيمه سفيدى برپا كنند، چون خيمه را مشاهده كنى مـرا بردار و به اندرون خيمه بر، و خود در بيرون خيمه بايست و دامان خيمه را برمدار و نـظـر مكن كه هلاك مى شوى ، و بدان كه در آن وقت ماءمون از بالاى بام خانه خود به تو خـواهـد گـفـت كـه اى هـرثـمـه ! شـمـا شـيـعـيـان مـى گـويـيـد كـه امـام را غـسـل نـمـى دهـد مـگـر امـامـى مـثـل او، پـس در ايـن وقـت امـام رضـا عـليـه السـلام را كـى غسل مى دهد و حال آنكه پسرش در مدينه است و ما در طوسيم ؟ چون اين را بگويد جاب بگو كـه مـا شـيـعـيـان مـى گـويـيـم كـه امـام را واجـب اسـت امـام غسل بدهد اگر ظالمى منع نكند، پس اگر كسى تعدى كند و در ميان امام و فرزندش جدايى افكند امامت او باطل نمى شود اگر امام رضا عليه السلام را در مدينه مى گذاشتى پسرش كـه امـام زمـان اسـت او را عـلانـيـه غـسـل مـى داد و در ايـن وقـت نـيـز پـسـرش غـسـل مـى دهـد به نحوى كه ديگران نمى دانند. پس بعد از ساعتى خواهى ديد كه آن خيمه گـشوده مى شود و مرا غسل داده و كفن كرده بر روى نعش گذاشته اند پس نعش را بردارند و به سوى مدفن من برند چون مرا به قبه هارون برند ماءمون خواهد خواست كه قبر پدر خـود هارون را قبله من گرداند و هرگز نخواه شد هر چند كلنگ بر زمين زنند به قدر ريزه ناخنى جدا نتواند كرد، چون اين حالت را مشاهده كنى نزد او برو و از جانب من بگو كه اين اراده كه كرده اى صورت نمى يابد و قبر امام مقدم مى باشد، اگر در پيش روى هارون يك كـلنـگ بـر زمـيـن زنـنـد قـبر كنده و ضريح ساخته ظاهر خواهد شد، چون قبر ظاهر شود از ضـريـح آب سفيدى بيرون خواهد آمد و قبر از آن پر خواهد شد، ماهى بزرگى در ميان آب پـديد خواهد آمد به طول قبر، بعد از ساعتى ماهى ناپيدا خواهد شد و آب فرو خواهد رفت پـس در آن وقـت مـرا در قـبـر گـذار و مـگذار كه خاك در قبر ريزند زيرا كه قبر خود، پر خواهد شد.
پـس حـضـرت فـرمـود كـه آنـچـه گـفـتـم حـفـظ كـن و بـه عـمـل آور و در هـيـچ يك از آنها مخالفت مكن ، گفتم : اى سيد من ! پناه مى برم به خدا كه در امـرى از امور ترا مخالفت كنم ، هرثمه گفت كه از خدمت آن جناب محزون و گريان و نالان بيرون آمدم و غير از خدا كسى بر ضمير من مطلع نبود، چون روز شد ماءمون مرا طلبيد و تا چـاشـت نـزد او ايـسـتـاده بـودم ، پـس گفت : برو اى هرثمه و سلام مرا به امام رضا عليه السـلام بـرسـان و بـگـو اگـر بـر شـمـا آسـان است به نزد ما بياييد و اگر رخصت مى فـرمـايـيـد مـن بـه خـدمـت شـمـا بـيـايـم و اگـر آمـدن را قبول كند مبالغه كن كه زودتر بيايد.
چون به خدمت آن حضرت رفتم پيش از آنكه سخن بگويم حضرت فرمود كه آيا وصيتهاى مـرا حـفظ كرده اى ؟ گفتم : بلى : پس كفش خود را طلبيد و فرمود كه مى دانم ترا به چه كـار فـرسـتـاده اسـت و كـفـش پـوشـيـد و رداى مـبـارك بـر دوش افـكـنـد و مـتوجه شد. چون داخـل مـجـلس ماءمون گرديد او برخاست و استقبال كرد و دست در گردنش درآورد و پيشانى نورانيش را بوسه داد و آن حضرت را بر تخت خود نشانيد و سخن بسيار به آن امام مختار گـفـت ، پـس يـكـى از غـلامـان خود را گفت كه انگور و انار بياوريد. هرثمه گفت چون نام انـگـور و انـار شـنـيدم سخنان سيد ابرار را به خاطر آوردم صبر نتوانستم كرد لرزه بر انـدامم افتاد و نخواستم كه حالت من بر ماءمون ظاهر شود از مجلس بيرون رفتم و خود را در كـنارى افكندم ، چون نزديك زوال شمس شد ديدم كه حضرت از مجلس ماءمون بيرون آمد و بـه خـانـه تـشريف برد. بعد از ساعتى ماءمون امر نمود كه اطباء، به خانه آن حضرت بـرونـد، سبب آن را پرسيدم ، گفتند مرضى آن حضرت را عارض شده است . و مردم در امر آن حـضـرت گـمـانـهـا مى بردند و من صاحب يقين بودم . چون ثلثى از شب گذشت صداى شيون از خانه آن امام مظلوم ممتحن بلند شد و مردم به در خانه آن حضرت شتافتند و من به سـرعـت رفـتـم ديدم كه ماءمون ايستاده است و سر خود را برهنه كرده است و بندهاى خود را گـشـوده اسـت و بـه آواز بـلنـد گـريـه و نـوحـه مـى كـنـد، چـون مـن ايـن حـال را مـشـاهـده كـردم بـى تـاب شـدم و گـريـان گـرديدم . و چون صبح شد ماءمون به تـعـزيـه آن حـضـرت نـشـسـت و بـعـد از ساعتى داخل خانه آن امام مظلوم شد و گفت : اسباب غـسـل را حـاضـر كنيد كه مى خواهم او را غسل دهم ، چون من اين سخن را شنيدم به فرموده آن حـضـرت نـزديـك او رفـتم و پيام آن حضرت را رسانيدم چون آن تهديد را شنيد ترسيد و دست از غسل برداشت و تغسيل را ب من گذاشت چون بيرون رفت بعد از ساعتى خيمه اى كه حـضـرت فرموده بود برپا شد من با جماعت ديگر در بيرون خيمه بوديم و آواز تسبيح و تـكـبـيـر و تـهـليـل مى شنيدى و صداى ريختن آب و حركت ظرفها به گوش ما مى رسيد و بـوى خـوشـى از پـس پرده استشمام مى كرديم كه هرگز چنين بويى به مشام ما نرسيده بـود. نـاگـاه ديدم كه ماءمون از بام خانه مشرف شد و مرا بانگ زد گفت آنچه حضرت مرا خبر داده بود و من جواب گفتم آنچه حضرت امر فرموده بود. پس ديدم كه خيمه برخاست و مـولاى مـرا در كـفـن پـيـچـيده طاهر و مطهر و خوشبو بر روى نعش گذاشته اند پس نعش آن حضرت را بيرون آوردم ماءمون و جميع حاضران بر آن حضرت نماز خواندند چون به قبه هارون رفتيم ديديم كه كلنگ داران در پس پشت هارون مى خواهند كه قبر از براى آن جناب حـفـر نـمايند چندان كه كلنگ بر زمين مى زدند ذره اى از آن خاك جدا نمى شد. ماءمون گفت : مـى بـينى زمين چگونه امتناع مى نمايد از حفر قبر او! گفتم : مرا امر كرده است آن جناب كه يك كلنگ در پيش روى قبر هارون بر زمين بزنم و خبر داده كه قبر ساخته ظاهر خواهد شد! مـاءمـون گـفت : سبحان اللّه ! بسيار عجيب است اما از امام رضا عليه السلام هيچ امرى غريب نيست ، اى هرثمه ! آنچه گفته است به عمل آور. هرثمه گفت كه من كلنگ را گرفتم . و در جانب قبله هارون بر زمين زدم به يك كلنگ زدن قبر كنده و در ميانش ضريح ساخته پيدا شد مـاءمـون گـفـت : اى هـرثـمـه ! او را در قـبر گذار، گفتم مرا امر كرده است كه او را در قبر نگذارم تا امرى چند ظاهر شود و مرا خبر داد كه از قبر آب سفيدى خواهد جوشيد و قبر از آن آب مـمـلو خـواهـد شـد و مـاهـى در مـيـان آب ظـاهـر خـواهـد شـد كـه طـولش مـسـاوى طول قبر باشد و فرمود كه چون ماهى غائب شود و آب از قبر برطرف شود جسد شريف او را در كـنـار قبر بگذارم و آن كسى كه خدا خواسته كه او را در لحد گذارد خواهد گذاشت ، مـاءمـون گـفـت : اى هـرثـمـه ! آنـچـه فـرمـوده اسـت بـه عمل آور. چون آب و ماهى ظاهر شد من نعش مطهر آن جناب را در كنار قبر گذاشتم ناگاه ديدم كه پرده سفيدى بر روى قبر پيدا شد و من قبر را نمى ديدم و آن جناب را به قبر بردند بى آنكه من دستى بگذارم ، پس ماءمون حاضران را گفت كه خاك در قبر بريزيد گفتم : آن حـضـرت فـرموده كه خاك نريزيد، گفت : واى بر تو ! پس كي قبر را پر خواهد كرد ؟ گفتم : او مرا خبر داده كه قبر پر خواهد شد ! پس مزدم خاكها را از دست خود ريختند و به سوي آن قبر نظر مي كردند و از غرائبي كه به ظهور مي آمد متعجب بودند و ناگاه قبر پر شد و از زمين بلند گرديد . چون مأمون به خانه برگشت مرا به خلوت طلبيد و گفت : ترا به خدا سوگند مي دهم كه آنچه از آن جناب شنيدي براي من بيان كن ، گفتم : آنچه فرموده بود به شما عرض كردم . گفت ترا به خدا سوگند مي دهم كه غير اينها چه آنچه گفته است بگويي چون خبر انگور و انار را نقل كردم رنگ او متغير شد و رنگ به رنگ مي گرديد و سرخ و زرد و سياه مي شد پس بر زمين افتاد و مدهوش شد و در بي هوشي مي گفت : واي بر مأمون از خدا واي بر مأمون از رسول خدا صلي الله عليه و آله ، واي بر مأمون از علي مرتضي عليه السلام ، واي بر مأمون از فاطمه زهرا سلام الله عليها ، واي بر مأمون از حسن مجتبي عليه السلام ، واي بر مأمون از حسين شهيد كربلا عليه السلام ، واي بر مأمون از حضرت امام زين العابدين عليه السلام ، واي بر مأمون از امام محمد باقر عليه السلام ، واي بر مأمون از امام جعفر صادق عليه السلام ، واي بر مأمون از امام موسي كاظم عليه السلام ، واي بر مأمون از امام به حق علي بن موسي الرضا عليه السلام ، به خدا سوگند اين است زيانكاري هويدا . مكرر اين سخن را مي گفت و مي گريست و فرياد مي كرد . من از مشاهده احوال او ترسيدم و كنچ خانه خزيدم ، چون به حال خود باز آمد مرا طلبيد و مانند مستان مدهوش بود پس گفت : به خدا سوگند كه تو و جميع اهل آسمان و زمين نزد من از آن حضرت عزيز تر نيستند اگر بشنوم كه يك كلمه از اين سخنان را جايي ذكر كرده اي ترا به قتل مي رسانم ، گفتم اگر يك كلمه از اين سخنان را جايي اظهار كنم خون من بر شما حلال باشد . پس عهدها و پيمانها از من گرفت و سـوگـنـدهـاى عظيم مرا داد كه اظهار اين اسرار نكنم چون پشت كردم دست بر دست زد و اين آيه را خواند:
( يَسْتَخْفُونَ مِنَ النّاسِ وَ لايَسْتَخْفُونَ مِنَ اللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ اِذْ يُبَيِّتُونَ ما لايَرْضى مِنَ الْقَوْلِ وَ كان اللّهُ يَعْمَلُون مُحيطا ) ؛(128)
يـعـنـى پـنـهـان مـى كـنـنـد از مـردم و پـنـهـان نـمـى كـنـنـد از خـدا و حـال ايـنـكـه خـدا بـا ايـشـان است در شبها كه مى گويند سخنى چند كه خدا نمى پسندد از ايشان و خدا به جميع كرده هاى شما احاطه كرده است و بر همه آنها مطلع است .(129)
قطب راوندى از حسبن عباد كه كاتب حضرت امام رضا عليه السلام بود روايت كرده كه چون مـاءمـون اراده سفر بغداد كرد من به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام رفتم چون نشستم فرمود كه اى پسر عباد! ما داخل عراق نخواهيم شد و عراق را نخواهيم ديد، چون اين سخن را شـنـيـدم گـريـسـتـم و گـفـتـم : يـابـن رسـول اللّه ! مـرا از اهـل و فـرزنـدان خـود نـومـيـد كـردى . فـرمـود كـه تـو داخـل خـواهـى شـد و مـن داخـل نـخـواهـم شـد، چـون بـه حضرت به حوالى شهر طوس رسيد بـيـمـارى آن حـضـرت را عـارض شد و وصيت فرمود كه قبر او را در جانب قبله نزديك به ديوار بكنند و ميان قبر او و قبر هارون سه ذرع فاصله بگذارند. پيشتر براى هارون مى خـواسـتـنـد كـه در آن مـوضـع قـبـر بكنند بيل و كلنگ بسيار شكسته شده بود و نتوانسته بودند كه حفر نمايند، حضرت فرمود كه به آسانى كنده خواهد شد و صورت ماهى از مس در آنجا پيدا خواهد شد و بنر آن صورت ، نوشته به خطر عبرى و لغت عبرى خواهد بود، چـون لحـد مـرا حـفـر نماييد بسيار عميق كنيد و آن صورت ماهى را نزديك پاى من دفن كنيد. چـون شـروع كردند به كندن قبر مقدس آن حضرت ، هر كلنگى كه بر زمين مى زدند مانند ريـگ فـرو مـى ريـخت تا آنكه صورت ماهى پيدا شد و در آن صورت نوشته بود كه اين روضـه عـلى بـن مـوسـى الرضـا اسـت و آن گودال هارون جبار است تمام شد آنچه از ( كتاب جلاءالعيون ) نقل كرديم .(130)
و بدان كه شايسته است در اينجا به سه چيز اشاره شود:
اول ـ آنـكه اشهر در تاريخ شهادت حضرت امام رضا عليه السلام آن است كه در ماه صفر سـنـه دويـسـت و سـوم بـه سـن پنجاه و پنج واقع شده و لكن در روز آن اختلاف است ، ابن اثـير و طبرسى و بعضى ديگر روز آخر ماه گفته اند و بعضى چهاردهم و كفعمى هفدهم آن مـاه (131) و صـاحـب ( كـتاب العدد ) و صاحب ( مار الشيعه ) در بيست و سوم ذى القعده گفته اند (132) و آن روزى است كه مستحب است زيارت آن حـضـرت از نـزديـك و دور چـنـانـكـه سـيـد بـن طـاوس در ( اقـبـال ) فـرمـوده (133) و حـمـيـرى از ثـقـه جـليـل مـعـمـر بـن خـلاد نقل كرده كه روزى در مدينه امام محمّد تقى عليه السلام فرمود: اى مـعمر! سوار شو، گفتم : به كجا برويم ؟ گفت : سوار شو و كارى مدار. پس سوار شدم و بـا آن حـضـرت رفتم تا رسيديم به يك وادى يا زمين پستى فرمود كه اينجا بايست من ايـسـتـادم در آنـجـا تـا حـضـرت آمـد، عـرض كـردم : فدايت شوم ! كجا بودى ؟ فرمود: به خراسان رفتم و همين ساعت پدرم را دفن كردم .(134)
و شيخ طبرسى در ( إ علام الورى ) روايت كرده از امية بن على كه گفت : من در مدينه بـودم و پـيـوسـتـه بـه خـدمـت حـضـرت امام محمّد تقى عليه السلام مى رفتم در ايامى كه حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام در خـراسـان بـود و اهل بيت و حضرت امام محمّد تقى عليه السلا و عموهاى پدرش مى آمدند به خدمت آن حضرت و سـلام مـى كـردنـد بـر آن حـضرت و تعظيم و تكريم آن جناب مى نمودند. پس روزى در حـضـور ايـشـان جـاريـه خـود را طـلبـيـد و فـرمـود كـه بـگـو بـه ايـشـان يـعـنـى بـه اهـل خانه كه مهيا و آماده شوند برا ماتم ؛ چون فردا شد باز حضرت همان فرمايش را به آن جـاريـه فـرمود، آن جماعت سؤ ال كردند كه مهيا شوند براى ماتم كى ؟ فرمود: براى ماتم بهترين اهل زمين . پس بعد از چند روز خبر رسيد كه حضرت امام رضا عليه السلام در آن روز كـه فـرزنـد بـزرگـوارش امـر بـه مـاتم فرمود به عالم بقاء رحلت كرده بود. (135)
دوم ـ آنـكـه علما براى حضرت امام رضا عليه السلام فرزندى غير از امام محمّد تقى عليه السـلام ذكـر نـكـرده اند بلكه بعضى گفته اند كه اولادش منحصر به آن حضرت بوده ، شـيـخ مـفـيـد فـرمـوده كـه حضرت امام رضا عليه السلام از دنيا رحلت فرمود و فرزندى نـداشـت كـه مـا مـطـلع بـاشـيـم بـر آن جـز پسرش امام بعدش ابوجعفر محمّد بن على عليه السـلام و سـن شـريـفـش در روز وفـات پـدر بـزرگـوارش بـه هـفـت سال و چند ماه رسيده بود.(136) و ابن شهر آشوب تصريح كرده كه فرزند آن حضرت محمّد امام است و بس .(137) و لكن علامه مجلسى در ( بحار ) از ( قـرب الا سـنـاد ) نـقل كرده كه بزنطى خدمت حضرت امام رضا عليه السلام عرض مى كند كه چند سال است از شما مى پرسم از خليفه بعد از شما و شما مى فرماييد پـسـرم و شـما را فرزند نبود و خدا دو پسر به شما موهبت فرموده پس كدام يك از اين دو پـسـر تـو اسـت الخ .(138) و ابـن شهر آشوب در ( مناقب ) فرموده كه اصـل در مـسـجـد زرد كنه در شهر مرو است آن است كه حضرت امام رضا عليه السلام در آن نـمـاز گـزارده پس بنا شده مسجدى پس از آن دفن شده در آن پسر حضرت امام رضا عليه السلام و كرامتهايى در آن نقل شده .(139)