ششم ـ حمران بن اعين شيبانى
بـرادر زراره اسـت كـه از حـواريـيـن حضرت امام محمدباقر عليه السلام و امام جعفر صادق عـليـه السـلام بـه شـمـار رفـتـه و حضرت باقر عليه السلام به او فرموده كه تو از شيعه مايى در دنيا و آخرت . (158)
و حـضـرت صـادق عـليه السلام بعد از موت او فرموده : ماتَ وَاللّهِ مُؤ مِنا؛ به خدا قسم ! بـه حالت ايمان از دنيا رفت .(159) و وقتى به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد: ما شيعيان چه مقدار كم مى باشيم ( لَوِاجْتَمَعْنا عَلى شاةٍ ما اَفَنَيْناهاَ، ) فـرمـود: مى خواهيد من عجيبتر از اين شما را خبر دهم ؟ گفتم : بلى ، فرمود: مهاجر و انصار رفتند و اشاره به دست خود فرمود مگر سه نفر، و مراد آن حضرت از اين سه نفر: سلمان ، ابوذر، مقداد است ، چنانچه در روايت باقرى است :
( اِرتـَدَّ النـّاسُ اِلاّ ثـَلثـَةٌ: سـَلْمـانُ وَ اَبـُوذَرٍ وَ الْمـِقـدادُ، قـال الرّاوى فـَقـُلْتُ: عـَمّارُ! ) قالَ عليه السلام : ( كانَ حاصَ حَيْصَةً ثُمَّ رَجَعَ ثُمَّ ) قال عليه السلام : ( اَنْ اَرَدْتَ الَّذى لَمْ يَشُكَّ وَ لَمْ يَدْخُلْهُ شَى ءٌ فَالْمِقْدادُ. ) (160)
و وارد شـده كـه وقـتـى زراره در ايـام جـوانـى كه هنوز مو بر صورتش نروييده بود به حـجـاز رفـت و در مـنـى خـيـمـه حـضـرت بـاقـر عـليـه السـلام را يـافـت بـه آن خـيـمـه داخـل شـد، گـفـت چـون داخـل شـدم ديـدم جـماعتى دور خيمه نشسته اند و صدر مجلس را خالى گـذاشـتـهاند و كسى در آنجا نيست و مردى هم در گوشه اى نشسته حجامت مى كند، با خودم گـفـتـم كه بايد حضرت باقر عليه السلام همين شخص باشد، به جانب آن جناب رفتم و سـلام كـردم و جواب فرمود، مقابل رويش نشست و حجّام هم پشت سرش بود، فرمود: از اولاد اعـيـن مـى بـاشـى ؟
گفتم : بلى ، من زراره پسر اعين مى باشم ، فرمود: تو را به شباهت شناختم پس فرمود: آيا حمران به حج آمده ؟ گفتم : هرگز، هرگاه او را ملاقات كنى سلام مـرا بـه او بـرسـان و بگو به چه جهت حكم بن عتيبه را از جانب من حديث كردى كه ( اِنَّ الاَوْصـيـاءَ مـُحـَدِّثـُونَ حـَكـَم ) و اشـبـاه او را بـه مثل اين حديث خبر مده ، زراره گفت حمد كردم خدا را و ثنا گفتم او را الخ .(161)
و در روايـت ديـگـر اسـت كـه حـضـرت صـادق عـليـه السـلام احـوال حـمـران را از بـكـيـر بـن اعـيـن پـرسـيـد، بـكـيـر گـفـت كـه امـسـال حـج نـيـامـده بـا آنكه شوق شديدى داشت كه خدمت شما برسد و لكن سلام بر شما رسـانـيـده ، حـضـرت فـرمـود: بـر تـو و بـر او سـلام بـاد! حـمـران مـؤ مـن اسـت از اهـل جـنـت كـه مـرتـاب نخواهد شد هرگز نه به خدا نه به خدا، خبر مده او را.(162) و روايت شده كه اسمش در كتاب اصحاب يمين است .
و روايـت شـده كـه مـوالى حـضرت صادق عليه السلام نزد آن حضرت مناظره مى نمودند و حـمـران سـاكت بود حضرت فرمود به او كه اى حمران ! چرا تو ساكتى تكلم نمى كنى ؟ گـفـت : اى آقـاى مـن ! مـن قـسـم خـورده ام كه تلكم نكنم در مجلسى كه شما در آنجا باشيد، فـرمـود: مـن اذن دادم تو را در كلام ، تكلم كن .(163) و يونس بن يعقوب گفته كـه حـمـران علم كلام را نيكو مى دانست . و حضرت صادق عليه السلام آن مرد شامى را كه به جهت مناظره آمده بود حواله داد به حمران ، آن مرد شامى گفت : من به جهت مناظره با تو آمـده ام نـه حمران ، فرمود: اگر غلبه كردى به حمران بر من غلبه كرده اى ، پس آن مرد سـؤ ال كـرد و حـمـران جـواب داد چـنـدانـكـه آن مـرد خـسـتـه و مـلول شـد، حـضـرت بـه وى فـرمود: اى شامى ! حمران را چگونه ديدى ؟ گفت : حاذق است (164) ، از هرچه سؤ ال كردم از او، مرا جواب داد. (165) و بالجمله ؛ روايات در مدح او بسيار است .
و حـسن بن على بن يقطين از مشايخ خود روايت كرده كه حمران و زراره و عبدالملك و بكير و عبدالرحمان اولاد اعين ، تمامى مستقيم بودند و چهار نفر ايشان در زمان حضرت صادق عليه السـلام وفـات كـردند و از اصحاب حضرت صادق عليه السلام بودند، و زراره تا زمان حـضـرت كـاظـم عـليـه السـلام بـود و مـلاقات كرد آنچه ملاقات كرد.(166) و گـفـتـه شـده كـه حـمـران از تـابـعـيـن مـحـسـوب مـى شـود بـه جـهـت آنـكـه او از ابـوالطـفـيـل عـامـر بـن واصـله روايـت مـى كـنـد و او آخـر كـسـى اسـت از اصـحـاب حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم كه وفات كرده .(167)
مـؤ لف گـويـد: كـه حـمـران از عـبـيـداللّه بـن عـمـر كـه اهل سنت او را از اصحاب شمرده اند نيز روايت كرده .
شـيـخ طـبـرسـى در ( مـجـمـع البـيـان ) در سـوره مزمّل بعد از اين آيه شريفه ( اِنَّ لَدَيْنا اَنْكالا وَ حَجيمَا وَ طَعامَا ذا غُصَّةٍ ) ، فرموده : و روايـت شـده از حـمـران بـن اعـيـن از عـبـيـداللّه بـن عـمـر كـه حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلم شنيد كه شخصى اين آيات را قرائت كرد، حضرت از شـنيدن آن غش كرد.(168) و روايت است كه حمران هرگاه با اصحاب مى نشست پـيـوسـتـه بـا ايـشـان از آل مـحـمـّد عليهم السلام روايت مى كرد، پس هرگاه ايشان از غير آل مـحـمـّد چـيـزى مـى گـفـتـنـد ايـشـان را رد مـى كـرد بـه هـمـان حـديـث از اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام تـا سـه دفـعـه چـنـيـن مـى كـرد اگـر بـه هـمـان حال باقى مى ماندند بر مى خاست و مى رفت . (169)
مـؤ لف گـويـد: كـه قـريـب بـه هـمـيـن از سـيـد حـمـيـرى نـقـل شـده از بـعـضـى از اهـل فـضـل كـه گـفـت : در نـزد ابـوعـمـرو عـلاء نشسته بوديم و مـشـغـول مـذاكـره بـوديـم كـه سـيـد حـمـيـر وارد شـد و نـشـسـت و مـا مـشـغـول شـديـم بـه ذكـر زرع و نـخل يك ساعتى ، سيد برخاست ما گفتيم : اى ابوهاشم ! براى چه برخاستى ؟ گفت :
اِنّى لاَكْرَهُ اَنْ اُطيلَ بِمَجْلِسٍ
لاذِكْرَ فيهِ لا لِ مُحَمّدٍ
لا ذِكْرَ فِيهِ لاَحْمَدَ وَ وَصِيِّهِ
وَ بَنيِه ذلِكَ مَجْلِسٌ قَصْفٌ رَدٍ
اِنَّ الَّذى يَنْساهُمُ فى مَجْلِسٍ
حَتّى يُفارِقَهُ لِغَيْرُ مُسَدَّدٍ(170)
و پـسـران حـمـران و حـمـزه و مـحـمـّد و عـقـبـه تـمـامـى از اهل حديث اند.