سيزدهم ـ فيض بن المختار كوفى است

كـه ثـقـه و از روات حضرت باقر و صادق عليه السلام است ، وقتى خدمت حضرت صادق عـليـه السـلام اصـرار بـليـغ و مـسـئلت كـثـيـر نمود كه او را خبر دهد به امام بعد ازخود، حـضـرت پـرده اى كـه در كـنار اطاق آويخته بود بالا زد و پشت آن پرده رفت و او را نيز طـلبـيـد، فـيـض چـون به آن موضع وارد شد ديد آنجا مسجد حضرت است ، حضرت در آنجا نـمـاز خـوانـد آنـگـاه مـنـحـرف از قـبـله نـشـسـت ، فـيـض نـيـز در مـقـابـل آن حـضـرت قـرار گـرفـت كـه نـاگـاه امـام مـوسـى عـليـه السـلام داخـل شـد و در آن حال در سن پنج سالگى بود و در دست خود تازيانه اى داشت ، حضرت صادق عليه السلام او را بر زانوى خويش نشانيد و فرمود:پدرم و مادرم فدايت باد! اين تازيانه چيست در دستت ؟
گفت : گذشتم به على برادرم ديدم اين را در دست داشت و بهيمه را مى زد از دست او گرفتم ، آنگاه حضرت فرمو: اى فيض ! همانا صحف ابراهيم و موسى رسـيد به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و آن حضرت سپرد او را به على عليه السـلام و او را امـيـن دانـسـت بـر آن ، پس يك يك از امامان را ذكر فرمود تا آنكه فرمود آن صـحـف نـزد مـن اسـت و مـن امين دانستم بر آن اين پسرم را با كمى سنش و اينك نزد او است .
فـيـض گـفـت : دانـسـتـم مـراد آن حضرت را لكن گفتم فدايت شوم بيانى زياده بر اين مى خـواهم ، فرمود: اى فيض ! پدرم هرگاه مى خواست كه دعايش ‍ مستجاب شود مى گشت دعاى او و مـن نـيـز بـا ايـن پـسـرم چـنـيـن هـسـتم و ديروز هم تو را در موقف ياد كرديم فذكرناك بالخير.
گفتم : سيد من ! زياد كن بيان را، فرمود هرگاه پدرم به سفر مى رفت من با او بـودم ، پـس هرگاه بر روى راحله خود مى خواست خوابى كند من راحله خود را نزديك راحله او مـى بـردم و ذراع خـود را وسـاده او مـى نـمـودم يـك مـيـل و دو مـيـل تـا از خـواب بـر مـى خـاسـت و ايـن پـس نـيـز بـا من چنين مى نمايد، باز سؤ ال زيـاده كـرد، فـرمـود:
مـن مـى يـابم به اين پسرم آنچه را كه يعقوب در يوسف يافت ، گـفـتـم : اى سـيـد مـن ! زيـاده بـر ايـن بـفـرمـا، فـرمـود: ايـن هـمـان امـام است كه از آن سؤ ال نـمـودى پـس اقرار كن به حق او پس برخاستم و سر آن حضرت را بوسيدم و دعا كردم بـراى او، پـس ( فـيـض ) اذن طـلبـيـد كـه بـه بـعـضى اظهار كند، فرمود:
به اهـل و اولاد و رفـقـايـت بـگـو، ( فـيـض ) در آن سـفـر بـا اهـل و اولاد بـود بـه آنها اطلاع داد، حمد خدا را بسيار نمودند و از رفقايش يونس بن طبيان بـود چـون بـه يـونـس خـبـر داد يـونـس گـفـت : از آن حـضـرت بـايـد خـودم بـال واسطه بشنوم و در او عجله بود پس روان شد به جانب خانه آن حضرت ، ( فيض عـ( گفت من عقب او رفتم همان كه به در خانه آن جناب رسيد صداى آن حضرت بلند شد كـه امـر چـنان است كه فيض براى تو گفت ، يونس گفت شنيدم و اطاعت كردم .(201)