صلح حديبيّه

بـالجـمـله ؛ در حـُدَيـْبـِيَّه (250) بـُدَيـل بـنِ وَرْقـاء خـُزاعـى از جانب قريش به حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرض كرد كه قريش متفق اند كه شما را از زيـارت كـعـبه منع كنند. حضرت فرمود: ما براى جنگ بيرون نشده ايم بلكه قصد عُمْرَه داريم و شتران خويش را نَحْر كنيم و گوشت آنها را براى شما بگذاريم و قريش ‍ كه با ما آهنگ جنگ دارند زيان خواهند كرد. از پَسِ بُدَيْل ، عُرْوَة بن مسعود ثقفى آمد، حضرت آنچه با بُدَيْل فرموده بود با وى فرمود. عروه در نهانى اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نگران بود يعنى مى نگريست حشمت پيغمبر را در چشم ايشان مشاهده مى فرمود چون به ميان قريش باز شد گفت : اى مردمان ! به خدا سوگند كه من به درگاه كَسْرى و قـَيـْصـر و نجاشى شده ام ، هيچ پادشاهى در نزد رعيّت و سپاهش بدين عظمت نبوده است ، آب دهـان نـيـفـكـند جز آنكه مردمان بر روى و جلد خود مسح كنند و چون وضو سازد بر سر ربـودن آب وضويش مردم نزديك است به هلاكت رسند اگر موئى از محاسنش بيفتد از بهر بركت برگيرند و با خود دارند و چون كارى فرمايد هر يك از ديگرى سبقت جويد و چون سـخـن گـويد آوازها نزد او پست كنند و هيچ كس در وى تند نگاه نكند(251) اينك بـر شـمـا امـرى فـرمـوده كـه رشـد و صـلاح شـمـا در آن اسـت بپذيريد؛ سوگند به خدا لشكرى ديدم كه جان فدا كنند تا بر شما غالب شوند.
بالجمله ؛ حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم عثمان را به مكّه فرستاد كه قريش ‍ را از قـصـد آن حـضرت آگهى دهد و مسلمانان را بگويند كه فَرَج نزديك است . عثمان به جانب مكّه شد و ده نفر از مهاجرين از پس عثمان به مكّه شدند ناگاه خبر آوردند كه عثمان با آن ده نـفـر در مـكـّه كـشـته گشتند و شيطان اين سخن را در لشكر پيغمبر پهن كرد، پيغمبر فـرمـود از ايـنـجا باز نشوم تا سزاى قريش ندهم و در پاى درخت سمره كه در آن موضع بـود بـنـشـسـت و بـا اصـحاب بيعت فرمود بر اينكه از جاى نروند و اگر حرب بر پاى شـود دسـت بـاز ندارند و اين بيعت را بيعت الرّضوان گفته اند؛ زيرا كه خداى تعالى در سوره فتح فرموده :
(لَقَدْ رَضِىَ اللّهُ عَنِ المؤ مِنينَ اِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ...)(252)
از اين بيعت در دل قريش هولى عظيم افتاد سُهيل بن عمرو و حفص بن احنف را فرستادند تا در مـيـان قـريـش و آن حـضـرت كـار بـه مـصـالحـه كـنـنـد. پـس مـا بـيـن آن حـضـرت و سُهيل كار به صلح رفت و نامه صلح نوشتند كه ملخصش اين است كه :
(ده سـال مـيـان مـسـلمـانـان و قـريـش مـحـاربـه نـبـاشـد و اموال و اَنْفُس يكديگر را زيان نكنند و به بلاد يكديگر بى زحمت و دهشت سفر كنند و هر كـه از كـافران مسلمانى گيرد قريش زحمت او نكند و هر كس به عهد قريش درآيد مسلمانان بـه كين او نشوند و سال آينده رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم حج و عمره را قضا فـرمـايـد امـّا مسلمين سه روز افزون در مكّه نمانند و اسلحه خويش در غلاف بدارند و اگر كـسى بى اذن و اجازه ولىّ خود به حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم پيوسته شود هر چند مسلمان باشد او را نپذيرند و باز فرستند و هر كس از مسلمين بى اجازت ولىّ خود به نزد قريش شود او را نفرستند و در پناه خود نگاه بدارند.)