دعوت به اسلام
پيامبرصلي الله عليه وآله در آغاز، به طور پنهاني هر كه را شايسته ميديد، به اسلام فرا ميخواند و به جمع مسلمانان ميافزود. نخستين زن مسلمان، خديجه و نخستين مرد مسلمان، علي بن ابي طالبعليه السلام بود. دعوت پنهاني، سه سال به درازا كشيد و در اين مدت، گروهي به او ايمان آوردند. آنان، از ترس آزار مشركان قريش، ايمانشان را پنهان نگاه ميداشتند. گرچه خبر دعوت پيامبرصلي الله عليه وآله به گوش مشركان رسيده بود، اما آنها، اين دعوت را مورد تمسخر قرار ميدادند و جدي نميگرفتند. پيامبرصلي الله عليه وآله هم به گونه آشكار، متعرض بتهاي آنان نميشد تا آنكه پس از سه سال، خداوند به پيامبرصلي الله عليه وآله امر نمود تا دعوتش را آشكار كند:
«فاصْدعْ بما توْمر واعْرضْ عن الْمشْركين»؛(249) «آنچه را ماموريت داري، آشكارا بيان كن و از مشركان روي گردان!» و فرمان يافت كه اين كار را از نزديكان خود آغاز نمايد: «وانذرْ عشيرتك الْاقْربين»؛(250) «و خويشاوندان نزديكت را انذار كن!»
پيامبرصلي الله عليه وآله، بزرگان طايفه عبدالمطلب را به ميهماني فرا خواند و پس از غذا اينچنين گفت: «همانا راهنما به اهل خود، دروغ نميگويد. سوگند به خدايي كه جز او خدايي نيست! من فرستاده او به سوي شما و همه مردم هستم. سوگند به خدا! همانگونه كه ميخوابيد، خواهيد مرد و همانگونه كه بر ميخيزيد، برانگيخته خواهيد شد. در برابر كاري كه ميكنيد، محاسبه ميشويد و سرانجام تان، بهشت يا دوزخ جاودانه خواهد بود.»
سپس افزود: «اي فرزندان عبدالمطلب! سوگند به خدا! جواني از عرب نميشناسم كه با گوهري چنين گرانبها، نزدتان آمده باشد؛ من خير دنيا و آخرت را برايتان آوردهام. خداوند مرا فرمان داده تا شما را به آن بخوانم. كدام يك از شما به من ايمان ميآورد و در اين راه، همراهي ام ميكند تا برادر و جانشين من در ميان شما باشد؟» تمام حاضران، ساكت ماندند عليعليه السلام برخاست و گفت: من، اي رسول خدا! پيامبر فرمود: «اين (علي) برادر و جانشين من است. سخن او را بشنويد و از او اطاعت كنيد! … » خويشان پيامبرصلي الله عليه وآله، در حالي كه او را مسخره ميكردند، از آنجا برخاستند و رفتند.(251)
پس از آن، دعوت پيامبرصلي الله عليه وآله، به همه مكه و بيرون از آن كشيده شد. آن حضرت، آموزههاي الهي را در ميان مردم رواج ميداد. آنها را به پرستش خداوند دعوت و از عبادت بتها برحذر ميداشت. به عدل و محبت فرا ميخواند و به كرامت و آزادي انسان پاي ميفشرد و همه را از ستم و بدي و گناه نهي ميكرد.
در اين هنگام، ستمگران قريش، احساس خطر كردند و دريافتند كه اين دين جديد، آيين نياكان آنها را مورد تهديد قرار داده و مصالح شان را به ورطه نابودي كشانده است. پس از مشورت، بر آن شدند تا به هر وسيله ممكن، درخت اسلام را پيش از استحكام ريشههاي آن، نابود سازند. زر و زور و تزوير را به خدمت گرفتند و هر كه را ايمان ميآورد، تا پاي جان شكنجه ميدادند. برخي نيز در اين ميان، شربت شهادت نوشيدند. اما با همه فشارها، مردم، آموزههاي پيامبر را هماهنگ با نداي درونشان مييافتند و از اين رو، هر روز بر تعداد پيروان دين جديد، افزوده ميشد.
تلاش قريش براي برخورد با پيامبرصلي الله عليه وآله با حمايتهاي ابوطالب كه بزرگ بنيهاشم به شمار ميآمد، ناكام ميماند؛ زيرا بنيهاشم در مكه موقعيت ويژهاي داشتند و همين امر مانع از تعرض به آن حضرت ميشد.
اسلام، هر روز در مكه گسترش مييافت و پيروان جديدي پيدا ميكرد. پيامبرصلي الله عليه وآله، هر سال در موعد حج، كه افراد قبيلههاي گوناگون به مكه ميآمدند، به ميان آنها ميرفت و از اسلام، سخن ميگفت. جذابيت پيام اسلام و گيرايي اعجاز آميز كلام خدا و اخلاق زيبا و ستودني نبي مكرمصلي الله عليه وآله هرچه بيشتر انسانها را به سوي اين دين تازه ميكشاند و هر روز بر جمع ياران پيامبرصلي الله عليه وآله افزوده ميشد.
بزرگان قريش، خطر را در چند قدمي خود حس كردند، و به وسيله ابوطالب پيامي تهديد آميز براي پيامبرصلي الله عليه وآله فرستادند و گفتند: «اي ابوطالب! تو در ميان ما بزرگتر و شريفتر و والاتر هستي. ما از برادر زاده تو دست برداشته ايم، اما تو او را از ما دور نكردهاي. سوگند به خدا بيش از اين نميتوانيم شاهد آن باشيم كه او پدران ما را خوار و خردهاي ما را سبك شمرده، بر خدايان ما خرده گيرد. يا بايد مراقب او باشي و يا تو و او را وارد كارزاري ميكنيم كه به ناچار بايد يكي از ما از ميان برود.»
ابوطالب، پيامبرصلي الله عليه وآله را از تهديد قريش آگاه كرد. پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود كه دعوتش به فرمان خداست و نميتواند از آن دست بردارد. قريش با نيرنگ، اين بار راه تطميع را پيش گرفتند و گفتند كه او را بزرگ خود قرار داده و همه دارايي خود را در اختيار او گذاشته، همه شرطهاي او را خواهند پذيرفت تا دست از گسترش دين خود بردارد. پيامبرصلي الله عليه وآله پاسخي درخشان داد كه براي هميشه، تاريخ از نور آن تابان است؛ فرمود: «اي عمو! سوگند به خدا! اگر خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپ من نهند كه از اين كار تا روزي كه خداوند آن را ظاهر كند يا جان بر سر آن گذارم، صرف نظر كنم، نخواهم كرد.» (252)
پس از اين، مشركان بر دشمني خود ميافزودند و هر روز پيامبرصلي الله عليه وآله را با نسبتي ناروا ميخواندند و بر آزار و اذيت او و يارانش اضافه ميكردند.