مصلوب شدن و حيات دوباره

درباره مصلوب شدن و دوباره زنده شدن عيسي‌عليه السلام، اناجيل چهارگانه اختلاف‌هاي بسياري با هم دارند. سه انجيل همگون مي‌گويند كه به هنگام دستگيري عيسي‌عليه السلام، يهوداي اسخريوطي پيش آمد و مسيح‌عليه السلام را بوسيد. گويي اين امر، نشانه‌اي براي شناساندن عيسي‌عليه السلام به سربازان بوده است؛(105) اما يوحنا گزارش مي‌كند كه عيسي‌عليه السلام خود نزد سربازاني كه از پي وي بودند، آمد و پرسيد: چه كسي را مي‌خواهيد؟ آن‌ها گفتند: عيساي ناصري. آن‌گاه عيسي‌عليه السلام گفت: من خودم هستم. وقتي عيسي‌عليه السلام اين را مي‌گفت، يهودا آنجا ايستاده بود.(106) بنابراين، يوحنا سخني از بوسيدن يهودا به ميان نياورده و گفته است: پس از گرفتاري عيسي‌عليه السلام، همه شاگردان گريختند. پس آن‌ها نمي‌دانند كه پس از دستگيري، بر عيسي‌عليه السلام چه رفته است؛ البته يوحنا نقل مي‌كند كه پطرس، دورادور به تعقيب عيسي‌عليه السلام و سربازان پرداخت.
داستان دستگيري حضرت عيسي نيز از اختلاف دور نمانده است. در انجيل متي نقل مي‌كند كه شاگرد خاين به يهوديان گفته بود هر كه را ببويم همان مسيح است او را بگيريد. و سپس يهودا مستقيم به سوي عيسي رفت و گفت: سلام استاد و سپس صورت استاد خود را بوسيد.(107)
اما در يوحنا نقل مي‌كند خود عيسي خويش را به سربازان معرفي مي‌كند و وقتي سربازان وارد باغ مي‌شوند جلو مي‌رود و مي‌پرسد دنبال چه كسي مي‌گرديد جواب دادند عيسي ناصري. عيسي مي‌فرمايد من خودم هستم.(108)
و همچنين در داستان دفن وي نيز اختلاف وجود دارد و لوقا در انجيلش مدعي مي‌شود شخص صالحي جسد عيسي را دفن كرد(109) ولي در اعمال رسولان مي‌نويسد يهوديان او را از صليب پايين كشيدند و در قبر گذاشتند(110) و طبق رسم آن زمان دارو و عطرياتي به جسد ماليدند تا زود فاسد نشود و در يكي از اناجيل مي‌گويد داروها و عطريات را قبل از روز شنبه تهيه كردند.(111) و در ديگري مي‌گويد در عصر روز شنبه داروها را خريدند.(112)
درباره رستاخيز مسيح‌عليه السلام با اختلاف بيشتري رو به رو مي‌شويم؛ زيرا اناجيل همگون هم در اين مورد، هماهنگ نيستند.
پس از مصلوب شدن عيسي‌عليه السلام، كاهنان اعظم به پيلاطوس گفتند: آن فريبكار وقتي زنده بود، يك بار گفت: «من پس از سه روز زنده مي‌شوم.» پس خواهش مي‌كنيم دستور فرماييد قبر را تا سه روز زير نظر داشته باشند تا شاگردانش نتوانند بيايند و جسد او را بدزدند و ادعا كنند كه او زنده شده است. پيلاطوس نيز به درخواست آنان عمل كرد. يكشنبه صبح زود (آغاز هفته) مريم مجدليه و آن مريم ديگر به سر قبر رفتند. ناگهان زمين لرزه شديدي رخ داد؛ چرا كه يكي از فرشتگان خداوند از آسمان پايين آمده، به سوي سنگ قبر رفت و آن را به كناري افكند و بر آن نشست. صورت فرشته مي‌درخشيد و لباسش مثل برف سفيد بود.(113)
مرقس اين حادثه را به گونه ديگري باز مي‌گويد و از بانگ زلزله شديد، سخني به ميان نمي‌آورد. او يادآوري مي‌كند كه وقتي مريم مجدليه، سالومه و مريم مادر يعقوب بر سر قبر رسيدند، ديدند كه سنگ بزرگ جا به جا شده و در قبر باز است. پس داخل قبر كه مثل يك غار بود شدند و ديدند فرشته‌اي با لباس سفيد در طرف راست قبر نشسته است.(114)
لوقا در همين مورد مي‌گويد: «وقتي آن‌ها به آنجا رسيدند و ديدند كه سنگ بزرگ جلوي قبر به كناري رفته، وارد قبر شدند؛ اما جسد عيساي خداوند آنجا نبود! در اين فكر بودند كه چه بر سر جسد آمده است، ناگاه دو مرد با لباس‌هايي درخشان و خيره كننده، در مقابل ايشان ظاهر شدند.» (115)
لوقا افزون بر نام زناني كه در اناجيل ديگر آمده، چند زن ديگر را هم جزء شاهدان اين رويداد ياد مي‌كند.
اما يوحنا در انجيلش معتقد است كه تنها مريم مجدليه بر سر قبر عيسي‌عليه السلام آمد و هنگامي كه ديد سنگ قبر به كناري رفته، با عجله نزد پطرس و آن شاگردي كه عيسي‌عليه السلام او را دوست مي‌داشت، رفت و گفت: «جسد خداوند را از قبر برده‌اند و معلوم نيست كجا گذاشته‌اند.» پطرس و آن شاگرد ديگر دويدند تا به درگاه قبر رسيدند. پس پطرس داخل قبر شد و فقط كفن خالي را ديد. آن‌گاه آن شاگرد ديگر هم داخل قبر شد و ايمان آورد كه عيسي زنده شده است؛ چون تا آن وقت آن‌ها هنوز به اين حقيقت پي نبرده بودند كه كتاب آسماني مي‌فرمايد كه او بايد زنده شود. پس آنان به خانه رفتند و مريم آنجا تنها ماند. او ايستاده بود و گريه مي‌كرد. همچنان‌كه اشك مي‌ريخت، خم شد و داخل قبر را نگاه كرد. در همان هنگام دو فرشته را با لباس سفيد در جايي نشسته ديد كه جسد عيسي‌عليه السلام گذاشته شده بود.(116)
آشكار شدن مسيح‌عليه السلام براي شاگردان و ديگران نيز از موارد اختلافي در ميان اناجيل است. در انجيل متي آمده است كه مريم مجدليه و آن مريم ديگر، پس از آن‌كه عيسي‌عليه السلام را در مقابل خود ديدند، به پاهاي او افتادند و او را پرستش كردند. عيسي‌عليه السلام هم به ايشان فرمود: نترسيد! برويد به برادران من بگوييد هرچه زودتر به جليل بروند تا مرا در آنجا ببينند. پس يازده شاگرد عيسي‌عليه السلام به جليل رفتند و بر كوهي كه وي گفته بود، گرد آمدند. وقتي عيسي‌عليه السلام را در آنجا ديدند، او را پرستش كردند؛ ولي بعضي از ايشان شك داشتند كه او همان عيسي‌عليه السلام باشد.(117)
اما مرقس مي‌گويد همان فرشته‌اي كه مريم او را ديده، به او و ديگر زنان گفته است كه برويد و به شاگردان عيسي‌عليه السلام و پطرس مژده دهيد كه او پيش از شما به جليل مي‌رود تا شما را در آنجا ببيند.(118) مرقس همچنين مي‌افزايد اولين كسي كه مسيح را ديد، مريم مجدليه بود كه عيسي‌عليه السلام از وجود او هفت روح ناپاك را بيرون كرده بود. او نيز رفت و به شاگردان عيسي‌عليه السلام كه گريان و پريشان حال بودند، مژده داد كه عيسي‌عليه السلام را زنده ديده است؛ اما ايشان سخن او را باور نكردند تا اين‌كه عصر همان روز، عيسي‌عليه السلام خود را به دو نفر از ايشان نشان داد. آن دو نيز ديگران را باخبر كردند؛ ولي باز هيچ‌كس حرفشان را باور نكرد. در آخر عيسي‌عليه السلام بر آن يازده شاگرد، وقتي كه شام مي‌خوردند، ظاهر شد و ايشان را به خاطر بي‌ايماني و سماجت شان سرزنش كرد؛ زيرا گفته‌هاي كساني كه او را بعد از مرگ زنده ديده بودند، باور نكرده بودند.(119)
گفته لوقا به گونه ديگري است. او مي‌گويد: همان دو مردي كه با لباس‌هاي درخشان در برابر زن‌ها ظاهر شدند، به آنان گفتند كه عيسي‌عليه السلام اينجا نيست! او زنده شده است! به ياد آوريد سخناني را كه در جليل به شما گفت كه «مي‌بايست به دست مردم گناهكار تسليم شده، كشته شود و روز سوم برخيزد.» زنان، گفته‌هاي عيسي‌عليه السلام را به ياد آوردند. آن‌گاه يازده شاگرد او را با خبر ساختند، ولي شاگردان گفته‌هاي ايشان را باور نكردند.
سپس لوقا از آشكار شدن عيسي‌عليه السلام بر دو شاگرد خود، در عصر همان روز پرده بر مي‌دارد. بازخواني داستان به گونه‌اي است كه گويا، لوقا خود، با آنان همراه بوده است. او مي‌افزايد: آن‌دو، بي‌درنگ به اورشليم باز گشتند و نزد يازده شاگرد عيسي‌عليه السلام رفتند كه با ساير پيروان او گرد آمده بودند و مي‌گفتند: «خداوند حقيقتا زنده شده است! پطرس نيز او را ديده است!» در همان حال كه گرم گفت و گو بودند، ناگهان عيسي‌عليه السلام در ميانشان ايستاد و سلام كرد؛ اما همه وحشت كردند؛ چون تصور كردند كه دارند روح مي‌بينند. آن‌گاه عيسي‌عليه السلام با آنان به خوردن ماهي و عسل مشغول شد.(120)
يوحنا در انجيل خود چنين حكايت مي‌كند: كه پس از آنكه مريم‌مجدليه آن دو فرشته را ديد، فرشته‌ها از او پرسيدند: «چرا گريه مي‌كني؟» جواب داد: «جسد خداوند مرا برده‌اند و نمي‌دانم كجا گذاشته‌اند.» ناگاه مريم احساس كرد كه كسي پشت سر او ايستاده است. برگشت و نگاه كرد. خود عيسي‌عليه السلام بود؛ ولي مريم او را نشناخت. عيسي‌عليه السلام از مريم پرسيد: «چرا گريه مي‌كني؟ دنبال چه كسي مي‌گردي؟» مريم به گمان اين‌كه باغبان است، به او گفت: «آقا! اگر تو او را برده‌اي، بگو كجا گذاشته‌اي تا بروم او را بردارم.» عيسي‌عليه السلام گفت: «مريم!» مريم برگشت و عيسي را شناخت و با شادي فرياد زد: «استاد!» عيسي فرمود: «به من دست نزن! چون هنوز به بالا نزد پدرم نرفته‌ام؛ ولي برو و برادرانم را پيدا كن و به ايشان بگو كه من نزد پدر خود و پدر شما و خداي خود و خداي شما بالا مي‌روم.» مريم نيز شاگردان را يافته، آنان را خبر داد.(121)
يوحنا همچنين مي‌افزايد: غروب همان روز، عيسي‌عليه السلام بر شاگردان خود آشكار شد و به آن‌ها سلام كرد و زخم دست‌ها و پهلوي خود را به ايشان نشان داد تا او را بشناسند. آن‌گاه به آنان گفت: «همچنان كه پدر، مرا به اين جهان فرستاد، من نيز شما را به ميان مردم مي‌فرستم.» در اين ديدار، «توما» كه يكي از دوازده شاگرد مسيح‌عليه السلام بود، حاضر نبود. وقتي به او گفتند كه خداوند را ديده‌اند، جواب داد: «من كه باور نمي‌كنم، تا خودم زخم ميخ هاي صليب را در دست‌هاي او نبينم … » پس از هشت روز شاگردان باز دور هم جمع شدند. اين بار توما نيز با ايشان بود. بار ديگر مسيح‌عليه السلام بر آنان آشكار شد و سلام كرد. در نتيجه، توما نيز ايمان آورد.(122)
آن‌گاه يوحنا مي‌گويد: «شاگردان عيسي‌عليه السلام معجزات بسياري از او ديدند كه در اين كتاب نوشته نشده است؛ ولي همين مقدار نوشته شد تا ايمان آوريد كه عيسي‌عليه السلام، همان مسيح و فرزند خداست و با ايمان به او، زندگي جاويد بيابيد.» (123)
اين جملات نشانه آن است كه يوحنا، انجيل خود را به پايان رسانده و سخن ديگري نخواهد افزود؛ اما وي در ضمن گفتاري به داستان آشكار شدن عيسي‌عليه السلام بر شاگردان، در درياچه جليل، اشاره مي‌كند.(124) گرچه دانشمندان كتاب مقدس، در پذيرش اين آخرين بخش به عنوان جزيي از انجيل يوحنا ترديد دارند، اما كليسا آن را رسميت داده است و به عنوان بخشي از اين انجيل مي‌داند.
آنچه بيان شد، گزارشي كوتاه از داستان مصلوب شدن، زنده شدن دوباره و آشكار شدن عيسي‌عليه السلام بر شاگردان و ديگر مردم بود. خواننده اناجيل، به هنگام رو به رو شدن با اين داستان‌ها دچار شك و ترديد خواهد شد؛ زيرا در اين ميان، با تناقض هاي بسياري مواجه خواهد گشت. از همين روست كه معتقدم هيچ پژوهش گري نمي‌تواند در مسيله مصلوب شدن مسيح‌عليه السلام، و زنده شدن دوباره و ظهور او از خلال مطالعه اناجيل به يقين برسد.
اكنون به چند نكته كه درخور تامل است اشاره مي‌كنم:
اناجيل درباره اين قضيه اتفاق دارند كه پس از گرفتاري عيسي‌عليه السلام، همه شاگردان او گريختند و او را تنها گذاشتند.(125) تنها كسي كه مخفيانه از پي او مي‌رفت، پطرس بود و او همان كسي است كه وقتي (به هنگام تعقيب عيسي‌عليه السلام) از او پرسيدند، آيا تو نيز با مسيح هستي؟ ابتدا انكار كرد، بار دوم قسم خورد كه من اصلا اين مرد را نمي‌شناسم و بار سوم مسيح انكار نمود. درست در همين هنگام خروس بانگ زد و پطرس گفته عيسي‌عليه السلام را به ياد آورد كه گفته بود: «پيش از آن‌كه خروس بخواند، تو سه بار مرا انكار خواهي كرد.» پس بيرون رفت و زار زار گريست.(126)
جزييات اين داستان، بر ما آشكار نيست؛ مثلا نمي‌دانيم كه آيا پطرس به خانه‌اي كه عيسي‌عليه السلام و كاهنان در آن بوده‌اند، وارد شد يا خير؟ گزارش‌هاي اناجيل هم در اين موارد، متزلزل است. در اينجا اين پرسش رخ مي‌نمايد كه اگر هيچ كس با عيسي‌عليه السلام نبوده، پس متي و يوحنا كه از شاگردان مسيح‌عليه السلام بوده‌اند، چگونه داستان گفت و گوي وي با رييس كاهنان را روايت كرده‌اند؟ پاسخ مسيحيان آن است كه تمامي آنچه اين دو نقل كرده‌اند، به مدد الهام الهي صورت گرفته است. اما واقعيت آن است كه در گزارش جزييات اين حادثه، آن‌قدر تناقض وجود دارد كه نمي‌توان همه اين روايت‌ها را الهام دانست. به عنوان مثال، يكي بر آن است كه به او شرابي آميخته با مواد مخدر نوشانيدند و ديگري سخن ديگري دارد.
از اين رو، جاي هيچ ترديدي نمي‌ماند كه آنچه در اناجيل آمده، همان چيزهايي است كه ميان مردم رايج بوده و دهان به دهان گشته است. در اين زمينه مي‌توان به داستان آشكار شدن مسيح‌عليه السلام بر آن دو مرد اشاره كرد؛ لوقا در جريان گزارش اين رويداد مي‌گويد: «يكي از آن دو كه «كليوپاس» نام داشت، جواب داد: تو در اين شهر بايد تنها كسي باشي كه از وقايع چند روز اخير بي‌خبر مانده‌اي!» (127) بنابراين، داستان مصلوب شدن عيسي‌عليه السلام روايتي شهودي نبوده و وحي و الهام در آن دست نداشته‌اند؛ اين حادثه همان‌گونه كه در زبان مردم جريان داشته، به اناجيل هم سرايت كرده است. پر واضح است كه آنچه بر زبان مردم افتد و از دهاني به دهان ديگر سرايت يابد، هميشه در معرض كم و زياد شدن قرار دارد و قابل اطمينان نمي‌باشد.
جريان زنده شدن دوباره مسيح‌عليه السلام هم مشمول همين اصل است؛ سخنان رايج ميان مردم در اين مسيله هم به اناجيل راه يافته است. اگر نگاهي به اناجيل بيندازيم، خواهيم ديد كه اين مسيله يكي از پرتناقض ترين مسايل آن به شمار مي‌آيد؛ مثلا در يك انجيل، از جمله كساني را كه ديدند سنگ قبر به كنار رفت، مريم مجدليه و آن مريم ديگر معرفي مي‌كند و در انجيل ديگر روايت مي‌كند كه عده‌اي از مردم هم با آن‌ها بودند و آن ديگري نقل مي‌كند كه زنان زيادي گواه اين رويداد بوده‌اند و يا مثلا انجيل متي درباره فرشته‌اي كه سنگ را به كناري زد و آن زلزله بزرگ را ايجاد نمود، مي‌گويد: در حالي توسط مريم ديده شد كه بر روي سنگ نشسته بود؛(128) در حالي كه مرقس مي‌گويد او در طرف راست قبر نشسته بود.(129) اما لوقا هيچ يك از اين دو روايت را نياورده، بلكه مي‌گويد كه زنان، ناگاه با دو مرد رو به رو شدند كه لباس‌هايي درخشان و خيره كننده بر تن داشتند.(130) و يوحنا، نقل كرده: مريم مجدليه، در ابتدا هيچ فرشته‌اي را نديد. تنها به دنبال پطرس رفت و با او بازگشت. پس از آن‌كه پطرس آنجا را ترك كرد، مريم به قبر نگاه كرد و دو فرشته را با لباس‌هاي سفيد ديد.(131)
داستان زنده شدن دوباره مسيح‌عليه السلام نيز، هيچ گواهي ندارد. پرسش پيشين اينجا نيز در خور طرح است: اگر نويسنده انجيل، خود، چيزي نديده، چگونه آن را نقل مي‌كند؟ در جايگاه پاسخ، باز هم بر وحي و الهام، پافشاري مي‌شود؛ امري كه به سبب تناقض هاي فراوان موجود در اين داستان، از سكوت هم قبيح تر است.
براي فردي كه خود را در مقام داوري قرار دهد، تنها يك راه باقي مي‌ماند و آن اين است كه بگويد: مسيله مصلوب شدن مسيح‌عليه السلام و مرگ و برپا خاستن او، نتيجه سخنان نقل شده‌اي است كه در ميان مردم رايج بوده و اگر كتاب‌هاي ديگري كه كليسا آن‌ها را تحريم كرده، امروزه در دسترس بود، به يقين، حقايق مهمي آشكار مي‌گشت. مسيله آشكار شدن عيسي‌عليه السلام بر شاگردان نيز از وضع بهتري برخوردار نيست و آنچه تاكنون گفتيم، ما را از بررسي جداگانه آن بي‌نياز مي‌كند.
اما در باره فردي كه در نظر مسيحيت، در كشته شدن عيسي‌عليه السلام، نقش محوري داشته، يعني يهوداي اسخريوطي. گفتني است كه از ميان اناجيل چهارگانه، تنها متي از او ياد كرده و گفته: «اما يهوداي خاين، وقتي كه ديد عيسي‌عليه السلام به مرگ محكوم شده است، از كار خود پشيمان شد و سي سكه نقره‌اي كه گرفته بود، نزد كاهنان اعظم و سران قوم آورد تا به ايشان باز گرداند … او سكه‌ها را در خانه خدا ريخت و بيرون رفت و خود را با طناب خفه كرد.» (132) جالب است كه در «اعمال رسولان» سرانجام يهودا به گونه ديگري بيان شده است. لوقا، روايتگر جلسه‌اي است كه در آن بايد جايگزيني براي يهوداي خاين بيابند. در اين جمع پطرس برخاسته، مي‌گويد: « … يهودا يكي از ما بود. او را نيز عيسي مسيح‌عليه السلام انتخاب كرده بود تا مانند ما رسول خدا باشد؛ ولي با پولي كه بابت خيانت خود گرفت، مزرعه‌اي خريد. در همانجا با سر سقوط كرد، از دونيم شد و تمام روده هايش بيرون ريخت. خبر مرگ او فوري در شهر پيچيد و مردم اسم آن زمين را «مزرعه خون» گذاشتند.» (133)
پطرس اين سخنان را در جمع شاگردان مسيح‌عليه السلام، در حالي مي‌گويد كه متي هم حضور دارد. لوقا، به نام كساني كه آنجا بوده‌اند، اشاره كرده است. پرسشي كه آرام مان نمي‌گذارد، اين است كه چگونه سرانجام يهودا، بر متي مخفي مانده، در حالي كه تمام اورشليم از اين داستان، با خبر بوده‌اند؟ همه مي‌دانسته‌اند كه او خود، مزرعه‌اي خريد و هرگز خود را به دار نياويخت؛ اما متي به گونه‌اي ديگر سرانجام وي را بازگو مي‌كند!
بنابراين، مي‌توان پذيرفت كه يهوداي اسخريوطي به مسيح‌عليه السلام خيانت كرد، اما پايان و مرگ او با چندگانگي رو به روست. اسلام، يهودا را همان كسي مي‌داند كه به جاي عيسي‌عليه السلام بر صليب آويختند. و انجيل برنابا هم، با قرآن هم نو است. احتمال دارد كه در كتاب‌هاي تحريم شده نيز عاقبت يهودا به همين گونه آمده باشد.
اكنون، بهتر مي‌فهميم كه چرا كليسا در قرن چهارم، تمامي كتاب‌ها را تحريم نمود و تنها كتاب‌هايي را برگزيد كه بتواند با آن‌ها آنچه را كه خود مي‌خواهد، بر تن مسيح‌عليه السلام بپوشاند و از مسيحيت، فقط نامي باقي بگذارد.
شگفت‌آور است كه در اناجيل و كتاب‌هاي ديگر عهد جديد، از مريم عذرا عليها السلام، مادر مسيح‌عليه السلام كه دومين شخصيت مقدس مسيحيان است، پس از مرگ مسيح‌عليه السلام هيچ يادي نشده است. هيچ يك نگفته‌اند كه آيا او مسيح‌عليه السلام را ديده يا خير. از سوي ديگر، آيا مي‌توان پذيرفت كه مسيح‌عليه السلام بر مريم مجدليه كه هفت شيطان را از روح او بيرون كرده بود، آشكار شود؛ اما براي اين‌كه از دردها و رنج‌هاي مادرش بكاهد، دست به كاري نزند؟ آيا آشكار شدن بر مريم مقدس عليها السلام، شايسته‌تر از ظهور بر مريم مجدليه نبود؟ گمان مي‌كنم كه سكوت اناجيل در اين مورد باز با رمزها و اشاره هايي همراه است كه دانشمندان كليسا بايد آن را بيابند.