بزرگترين حادثه تاريخ اسلام
در اين سال بزرگ ترين حادثه تاريخ اسلام روى داد، و آن رحلت پيامبر گرامى اسلام بود. آن حضرت پس از 23 سال رنج رسالت در ماه صفر سال يازده هجرى بدرود حيات گفت . پيامبر پس از بازگشت از سفر حج ، دچار بيمارى شد. اين كسالت اندكى بعد برطرف گرديد. آن حضرت سپاهى بر عهده اسامه بن زيد بود. پدر زيد در نبرد موته شهيد شده بود. او جوانى بود كه 20 سال داشت . سپاه اسلام از سه تا پنج هزار نفر بود. ابوبكر و عمر و ابو عبيده جراح و خالد بن وليد دستور يافته بودند كه در اين سپاه باشند. پيامبر اسلام در اعزام سپاه اسامه اصرار و تاءكيد فرتوان داشت آن حضرت فرمود: ( لعن الله من تخلف عن جيش الاسامه ) ابوبكر و عمر كه خود از شركت در اين نبرد خود دارى كرده بودند، مانع حركت سپاه شدند. آن دو نفر ادعا كردند و بهانه آوردند كه (اسامه ) جوان كم سن و سالى است و شايستگى فرماندهى سپاه را ندارد. پيامبر فرمود: اسامه مردى لايق است . پدرش هم يكى از مردان نيك نام و خدمتگزار اسلام بود، بايد او را اطاعت كنيد.
دو روز بعد، پيامبر دوباره بيمار شد و تب و سر درد شديدى عارض وجودش گرديد. روز بعد از خانه بيرون آمد و دستارى بر سر (اسامه ) پيچيد و او را آماده اعزام ساخت . دستور فرمود كه اسامه از مدينه بيرون رود و در جرف يك فرسنگى مدينه اطراق كند و آنجا را لشكر گاه خود سازد. گروهى به بهانه بيمارى پيامبر از پيوستن به (اسامه ) خوددارى كردند. بعضى گفتند كه پيامبر، جوان 20 ساله بى تجربه اى را بر مهاجرانى سابقه دار مسلط كرده است .
پيامبر از شنيدن اين سخنان در خشم شد. در حالى كه بيمار بود و از شدت سر درد دستمالى بر سر بسته بود، از خانه به مسجد در آمد و منبر رفت و فرمود كه : ديشب در خواب ديدم كه دو بازو بند زرين بر بازوانم بسته شده است . من را خوش نيامد، پف كردم و هر دو بر باد رفتند. اين مطلب را به دو كذاب (يمامه ) و (يمن ) تاءويل كردم . آنگاه فرمود:
مى شنوم كه بعضى در رابطه با امارت اسامه حرفهائى مى گويند، همان گونه كه در رابطه با پدرش (زيد) سخن مى گفتند، حقا مه (زيد) شايسته امارت بود و پسرش نيز شايسته است . رسول خدا به سخنتان خود پايان داد و به خانه رفت و در بستر آرميده و به هر يك از اصحاب كه به عيادت وى مى آمدند، مى فرمود: (انفدوا بعث اسامه ، جهز - واجيش اسامه ، ارسلوا بعث اسامه ) افرادى بودند كه همچنان در تجهيز و اعزام سپاه اسامه كارشكنى مى كردند. (اسامه ) به حضور پيامبر رسيد. پيامبر فرمود: هر چه زودتر بسوى مقصد حركت كن . (اسامه ) به لشكر گاه آمد تا فرمان حركت سپاهيان را بدهد. ناگاه خبر رسيد كه پيامبر در بستر مرگ افتاده است . گروهى كه بدنبال بهانه بودند و شانزده روز مانع حركت سپاه شده بودند، با عجله به مدينه بازگشتند. (58)
بيمارى پيامبر رو به شدت بود. در نيمه شب يك شب از اين شب و روزهاى بيمارى و تب شديد، يكى از يارانش (ابويهبه ؟ يا ابو رافع ؟ و يا على ؟) را فراخواند و به قبرستان بقيع شتافت ؛ براى اهل بقيع آمرزش طلبيد و فرمود: فتنه ها مانند پاره هاى شب تاريك روى آورده و به يكديگر پيوسته است ... كليد گنجهاى دنيا و زندگى ممتد آن را به من عرضه كردند و مرا ميان آن و ملاقات پروردگار و دخول به بهشت مخير كردند، ولى من ملاقات پروردگار و دخول در بهشت را برگزيدم . فرشته وحى در هر سال يك بار قرآن را بر من عرضه مى داشت ، ولى امسال دوبار آن را عرضه كرد و اين نشانه آن است كه اجل من فرا رسيده است (59)
پيامبر در بستر از شدت تب آرام نداشت و گروهى از مخالفان با خلافت على در خارج از خانه مشغول صحنه سازى بودند و در تدارك توطئه اى سياه بودند.